یه روزایی انقدر به کارای تکراری علاقهمند میشم که میگم نکنه اوتیسم پنهان دارم! الان با گفتن این جمله کلاس گذاشتما! اون دفعه که دنبال علائم اوتیسم بودم، توی سایت انجمن اوتیسم دیدم همهی مشاهیر، مشکوک به اوتیسم هستن! از اون لحظهها بود که میگن دوست داشتی اوتیسم داشتی ولی جزو مشاهیر بودی؟(یه دست نداشتی ولی فلان...!)
خوب شد دانشجوی پزشکی و روانپزشکی نشدم! وگرنه هر روز راجع به کشف یه بیماری جدید در خودم مینوشتم!:دی
امروز روز جهانی اوتیسم نبود! همینطوری یادم اومد خواستم با شما به اشتراک بذارم.
***
اصلا من چشم خوردم! وقتی شدم نمایندهی کلاس. هی بهم گفتن ممنون که انقدر پیگیری و فلان که چشمم زدن! حتی اگه همکلاسیهام چشمم نکرده باشن قطعا کار خودم بوده.
داشتم فکر میکردم بعد از سی سال آزگار(مثلا!) این بار، جزو معدود دفعاتیه که بدون شک و تردید نماینده شدم. به این «نکنه اینطوری شه، نکنه اونطوری شه» فرصت ندادم ارادهم رو فلج کنه و سریع داوطلب شدم و سریع هم پذیرفته شد!
توی دوران مدرسه همیشه نماینده/مبصر بودم. در حالی که بین شک و تردید دست و پا میزدم به اجبار انتخاب میشدم! بعدم در عین انجام مسئولیتهای هماهنگ کردن، کلی با بچهها راه میاومدم و خودم به شخصه آتش میسوزوندم. سال دوم دبیرستان به همین خاطر داشتم از مدرسه اخراج میشدم. وقتی با مامانم رفتیم کارنامه رو بگیریم، یه برگه جلوم گذاشت که تعهد بدم از این به بعد افراد خاطی رو گزارش بدم. قبل از من به مامانم برخورد که این مسخرهبازیها چیه، اومدن درس یاد بگیرن یا خبرچینی! خلاصه دوست دارم فک کنم برگه رو زدیم تو صورتشون و اومدیم بیرون ولی خیلی محترمانه مدرسه رو ترک کردیم. بعد هم سریعا آزمون مدرسهی دیگهای رو دادم و قبول شدم. وقتی به مدرسهی قبلی گفتیم ما رفتیم، مدیر که از دست ناظم شاکی شده بود گفت اون برگه سوری بود ولی نوشدارو بعد از مرگ سهراب، چه سود؟
قبلا از مسئولیتهای نماینده بودن میترسیدم. یعنی میترسیدم بیشتر از تواناییهای من باشه اما این بار در کسری از ثانیه قبل از بلند کردن دستم به این فکر کردم که یا قدِ تواناییهامه یا تواناییهام قدش میشه! با اینکه من سابقهی طولانی در تحقیر کردن خودم داشتم ولی اینبار از این انرژی که به خودم دادم تعجب نکردم. مدتهاست به حرفهایی که در درونم به خودم میگم گوش میکنم. حرفهایی که بار منفی دارن رو سعی کردم کم کنم. حذف نشدن، کمتر شدن. این رو هم میفهمم که خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم. کمتر غر میزنم بهش و خب این خودم هم بیشتر همراهیم میکنه. انقدر که چشمم زدن دیگه!
این وسط نباید تاثیر مدیریت نزدیکا رو نادیده گرفت. ولی خب فعلا نمیتونم اینجا از تجربیات نزدیکا بنویسم.