نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با موضوع «چالش‌ها :: چالش صد روز متوالی، نوشتن» ثبت شده است

روز ۶۸ - به چشم و نظر اعتقاد داری؟

یه روزایی انقدر به کارای تکراری علاقه‌مند می‌شم که می‌گم نکنه اوتیسم پنهان دارم! الان با گفتن این جمله کلاس گذاشتما! اون دفعه که دنبال علائم اوتیسم بودم، توی سایت انجمن اوتیسم دیدم همه‌ی مشاهیر، مشکوک به اوتیسم هستن! از اون لحظه‌ها بود که می‌گن دوست داشتی اوتیسم داشتی ولی جزو مشاهیر بودی؟(یه دست نداشتی ولی فلان...!)
خوب شد دانشجوی پزشکی و روانپزشکی نشدم! وگرنه هر روز راجع به کشف یه بیماری جدید در خودم می‌نوشتم!:دی

امروز روز جهانی اوتیسم نبود! همین‌طوری یادم اومد خواستم با شما به اشتراک بذارم.

***

اصلا من چشم خوردم! وقتی شدم نماینده‌ی کلاس. هی بهم گفتن ممنون که انقدر پیگیری و فلان که چشمم زدن! حتی اگه همکلاسی‌هام چشمم نکرده باشن قطعا کار خودم بوده.

داشتم فکر می‌کردم بعد از سی سال آزگار(مثلا!) این بار، جزو معدود دفعاتیه که بدون شک و تردید نماینده شدم. به این «نکنه این‌طوری شه، نکنه اون‌طوری شه» فرصت ندادم اراده‌م رو فلج کنه و سریع داوطلب شدم و سریع هم پذیرفته شد!

توی دوران مدرسه همیشه نماینده/مبصر بودم. در حالی که بین شک و تردید دست و پا می‌زدم به اجبار انتخاب می‌شدم! بعدم در عین انجام مسئولیت‌های هماهنگ کردن، کلی با بچه‌ها راه می‌اومدم و خودم به شخصه آتش می‌سوزوندم. سال دوم دبیرستان به همین خاطر داشتم از مدرسه اخراج می‌شدم. وقتی با مامانم رفتیم کارنامه رو بگیریم، یه برگه جلوم گذاشت که تعهد بدم از این به بعد افراد خاطی رو گزارش بدم. قبل از من به مامانم برخورد که این مسخره‌بازی‌ها چیه، اومدن درس یاد بگیرن یا خبرچینی! خلاصه دوست دارم فک کنم برگه رو زدیم تو صورت‌شون و اومدیم بیرون ولی خیلی محترمانه مدرسه رو ترک کردیم. بعد هم سریعا آزمون مدرسه‌ی دیگه‌ای رو دادم و قبول شدم. وقتی به مدرسه‌ی قبلی گفتیم ما رفتیم، مدیر که از دست ناظم شاکی شده بود گفت اون برگه سوری بود ولی نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب، چه سود؟

قبلا از مسئولیت‌های نماینده بودن می‌ترسیدم. یعنی می‌ترسیدم بیشتر از توانایی‌های من باشه اما این بار در کسری از ثانیه قبل از بلند کردن دستم به این فکر کردم که یا قدِ توانایی‌هامه یا توانایی‌هام قدش می‌شه! با این‌که من سابقه‌ی طولانی در تحقیر کردن خودم داشتم ولی این‌بار از این انرژی که به خودم دادم تعجب نکردم. مدت‌هاست به حرف‌هایی که در درونم به خودم می‌گم گوش می‌کنم. حرف‌هایی که بار منفی دارن رو سعی کردم کم کنم. حذف نشدن، کمتر شدن. این رو هم می‌فهمم که خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم. کمتر غر می‌زنم بهش و خب این خودم هم بیشتر همراهی‌م می‌کنه. انقدر که چشمم زدن دیگه!

این وسط نباید تاثیر مدیریت نزدیکا رو نادیده گرفت. ولی خب فعلا نمی‌تونم اینجا از تجربیات نزدیکا بنویسم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۷ - فلان و بیسار!

من از داستان‌های زندگی آدم‌های دور و برم، چه دوست و چه فامیل بی‌خبرم. چون فکر می‌کنم خب که چی؟ به من چه فلانی، چی کار کرده. سوال نمی‌پرسم که مبادا شروع کنن به داستان گفتن. برخلاف این داستان و طنز و فیلم‌هایی که نشون می‌دن دخترها روزی دو ساعت با مامانشون حرف می‌زنن، من هفته‌ای یه بار به مامانم زنگ می‌زنم، اونم اگه کاری نداشته باشم و یکم حرف بزنم؛ بگم سلام، خوبی؟ خب خدا رو شکر. خداحافظت. نمی‌خوام بگم خوبه، خیلی هم بده! شاید بعدا پشیمون بشم از اینکه بیشتر حرف نزدم. فقط گفتم که بدونید همیشه استثناء وجود داره. انقدر نگید دخترا فلان، پسرا بیسار!

***

امروز پشت تلفن بعد از عمری - شاید هر چند سال یه بار که من پا بدم - شروع کرد به گفتن یه داستانی، که فلانی فلان کارو کرده، فلان شده، اون یکی اومده می‌گه اگه من مُردم بدون به فلانی انقدر قرض داشتم. دوباره فرداش اومده می‌گه اگه من مُردم فلان. بعد هم تند تند بقیه‌ی داستان‌ها رو می‌گه ولی من انگار همین‌جای حرف، به پای ذهنم یه وزنه‌ی بتنی می‌بندن، دیگه نمی‌تونم باهاش همراهی کنم. به قول دوستمون، تکه‌های پازل تکمیل شده بود.

دهانمو بسته بودم، مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. در حالی که با فشار دادن دندون‌هام بهم انرژی گریه رو بدون صدا تخلیه می‌کردم، از ترس اینکه نگه چرا ساکت شدی و اون وسط مجبور شم حرف بزنم، با دهانم می‌گفتم اوهوم اوهوم. من برای مسائلم گریه نمی‌کنم معمولا. چی بشه، احیاء، روضه، فیلمای مجید مجیدی ببینم از شدت احساسی که توی فیلم موج می‌زنه گریه کنم، بازم نه برای مسائلی که توی فیلم هست. من برای مسائلم می‌جنگم و تحمل می‌کنم. نهایتا مثل یکی از پست‌های قبلی مغزم سیگار می‌کشه! ولی این بار دست خودم نبود.

می‌گن به خواب اعتنا نکنید. می‌گن توی خواب غیر از صادقه‌هاش که معمولا آدم یادش نمی‌مونه، هر چیزی معنی خودش رو نمی‌ده. آب روشنایی‌ه. دندون افتادن اصلا خوب نیست؛ اگه از جلو باشه فامیل درجه یک‌ت می‌میره، اگه فلان، یعنی بهمان.

توی یکی از خواب‌های من، توی یه فضای واقعی بدون هیچ نشونه‌ای از خواب‌های تخیلی یا سریالی من، فلانی آدم‌های نزدیکش رو جمع می‌کنه، می‌شینیم. می‌گه منو ببخشید؛ بابت همه‌ی کوتاهی‌هام. می‌خوام وصیت کنم. دیگه نمی‌دونم چی می‌گه چون انقدر برام این حرف‌ها غیر قابل تحمله که توی خواب از اون اتاق می‌رم بیرون و تا وقتی بیدار شم فقط گریه می‌کنم.

برعکس همیشه دلم می‌خواست این داستان‌های خاله زنکی انقدر ادامه پیدا کنه تا من بتونم به خودم مسلط بشم؛ نمی‌دونم چرا دوباره یادش می‌افتاد می‌گفت فلانی گفته اگه من مُردم...!

این خواب رو برای هیچ‌کس تعریف نکردم ولی از ذهنم بیرون نمی‌رفت. چند روز بعد خواب دیدم توی یه مراسم گرامی‌داشت‌طوری هستم می‌گن فلان مُرده! من انگار منگ شدم، یکم تلو تلو می‌خورم بعد می‌زنم تو سر خودم که من می‌دونستم! چرا نگفتم. صبح که از این خواب بیدار شدم فهمیدم که شاید از فکر زیاد به خواب قبلی بوده و البته این‌که برخلاف خواب قبل کلی قسمتای تخیلی توی این خواب بود. (وقتی این پاراگراف رو برای بازبینی می‌خوندم یادم افتاد این صحنه‌ی خوانش رو توی خواب دیدم!)
انقدر اشک ریخته بودم که چشم‌هام تار شده بود، در عین حال برای اینکه اطرافیان خیلی شک نکنن، رفته بودم سر یخچال، در حالی که مثل ابر بهار گریه می‌کردم، خرما خوردم، یکی دو تا پنج تا، آب خوردم، هنوز اشک می‌ریختم. حسی که پشت گریه بود یکم آروم شده بود ولی من همینطور اشک می‌ریختم. این وسط فکرهای مسخره هم به ذهنم می‌رسید که هنوز سیگنال مغز به چشم نرسیده که بس کن! یا فکرهای شاعرانه که این چشم دیگه به دستور مغز نیست که گریه می‌کنه بلکه به خاطر ترس از اینه که بعد از این همه مدت، باید عادت کنه دیگه این آدم رو نمی‌بینه! وضعیت خنده‌داری شده بود که مزه‌ی زهرمار می‌داد!
خاصیت نوشتن یا تعریف کردن اینه که وقتی یه بار، دو بار از اول تا آخر ماجرا رو می‌گی اون هیجان و هول ماجرا کم می‌شه. وقتی این کارو نکنی همیشه درگیر اوج داستانی و نمی‌تونی از اون حس بیرون بیای و از بیرون بهش نگاه کنی و یه تصمیم درست براش بگیری!


پ.ن.۱: این نوشته به دلیل پایین بودن سرورهای بیان یک روز دیرتر منتشر شد.

پ.ن.۲: لطفا ننویسید بعدش چی شد؟! بعدش قرار نیست اتفاقی بیفته! یعنی خدا نکنه.

پ.ن.۳: صدقه هم دادم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۶ - برخورد با عقب مونده‌ها!

یکی از روزایی که توی تاکسی نشسته بودم، رادیو یه برنامه داشت – نمی‌دونم اسمش چی بود؛ چون از اول برنامه توی تاکسی نبودم. – که با یه روانشناس حرف می‌زد و اولین سوالش این بود که آقای دکتر از افتخارات‌تون بگید. این سوال که بعدا به نظرم هماهنگ شده بود، جواب جالبی داشت. آقای دکتر گفت بزرگترین افتخار من اینه که کار عقب مونده ندارم.

برای من که استاد overestimate کردنم این جمله کاملا معنی داشت و عمیقا درکش می‌کردم. انگار یه دستگاه تولید کار جدید توی ذهنم دارم که همینطور بی‌وقفه تولید می‌کنه. اصلا فرصت بازیگوشی ندارم. کارهام رو رها کنم، سرعت تولید کارهای جدید به حدی‌ه که ممکنه یه حادثه‌ی منای ذهنی رخ بده! البته مدتی‌ه که این مورد رو کنترل کردم. خیلی بهتر شده اما همچنان یه سری کار عقب مونده دارم.

کارهای عقب مونده فقط به این دلیل بد نیستن که یه سری کار باید انجام می‌شده و نشده بلکه وجودشون توی مغز، انرژی ذهنی مثبت آدم رو هورت می‌کشه. اگه مبانی پردازش‌های کامپیوتری رو می‌دونستید می‌تونستم بگم که یه سری background process هستن که cpu رو ول نمی‌کنن حتی اگر به زور ازشون بگیرید، دوباره سر و کله‌شون پیدا می‌شه. به زبان ساده مثل این می‌مونه که ساعتی دوبار یکی در بزنه و از اهمیت انجام کارش بگه و همونجا پا وایسه تا انجامش بدین؛ حتی اگه جواب زنگ در رو ندید ساعتی دو بار زنگ می‌زنه! حالا تعداد این کارها رو از یکی به چندتا برسونید. نه تنها روان‌پریش می‌شید بلکه ذهن‌تون از کاری که انجام می‌دید هم منحرف می‌شه. یه مقاله توی مدیوم می‌خوندم که نوشته بود ۲۰ دقیقه طول می‌کشه تا ذهن منحرف شده از موضوع، دوباره روی اون متمرکز شه. context switching cost! (در پرانتز، به همین خاطر سعی کنید چندتا کار رو باهم انجام ندید تا بتونید از حداکثر کارایی مغز استفاده کنید.)

اینا رو گفتم که بگم امروز یکی از کارهای مهم عقب مونده‌مو انجام دادم و بعدش هم ۲ ساعت مشتی خوابیدم، الان توی مغزم عروسی‌ه! مهمونا به صرفِ خاطره‌ی شیرینی و شام دعوتن! :))

هروقت حس می‌کنم کلافه‌ام و نمی‌تونم کاری انجام بدم می‌رم سراغ یکی از کارای عقب‌مونده و قطعا قبلش دستگاه تولید کار جدید رو از برق می‌کشم! موندگاری کارها توی ذهن یه اینرسی به وجود میاره که آدم رو برای انجام اون کار مقاوم می‌کنه و کم کم حجم کار توی مغز بیشتر و بیشتر به نظر میاد. دقت کنید: به نظر میاد! هرچی کار بیشتر عقب بیفته شروع کردن‌ش سخت‌تر می‌شه. واقعیت اینه که باید مقاومت رو شکوند و رفت سراغ کار. قطعا اون کار عقب مونده، سریعتر از اون تخمین ذهنی انجام می‌شه و حس خوشایندی داره. یه باری از روی دوشِ ذهنِ آدم برداشته می‌شه. البته این مختص انجام کار عقب افتاده نیست، هر کاری که توی برنامه‌تون بوده رو انجام می‌دید همین حس رو داره.

در پایان، می‌خوام از راه حلی که overestimate یا بیش از منابع زمانی/انرژی بدنی برنامه‌ریزی کردن رو تونستم باهاش بهتر کنم، بگم و این بود که با کمک یه برنامه‌ی time track شروع و پایان هر کارم رو ثبت کردم و بعد از چند هفته، زمان انجام شدن کارها رو بررسی کردم. قطعا با قلم و کاغذ هم می‌شه این کار رو انجام داد ولی این برنامه‌ها میانگین زمانی برای هر کار رو درمیارن و نمودار می‌کشن و از این مدل کارا که بررسی رو راحت‌تر می‌کنه. این راه حل کمک کرد تا دید واقعی به زمان انجام کارهای یادداشت شده پیدا کنم. علاوه بر این، فعالیت دستگاه تولید کار یا هر منبع دیگه‌ای که خارج از برنامه، کار تولید می‌کرد رو زیر نظر گرفتم و همون لحظه‌ی اول یه نه گفتم و ۹ ماه به شکم نکشیدم؟! در واقع کارها و علتی که باعث به وجود اومدن نیاز به اون کار شده بود رو یه جایی یادداشت کردم؛ چون معمولا ایده‌های خلاقانه هم بین اون کارا هست و بعدا به درد می‌خوره. یادداشت کردن یعنی در انتظار بررسی و اولویت‌بندی؛ و نه در انتظار انجام شدن!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰