نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با موضوع «چالش‌ها :: چالش صد روز متوالی، نوشتن» ثبت شده است

روز ۶۵ - استاد جدید

من از اون دسته آدمام که از جلسه‌ی دوم کلاس فرصت می‌کنم خود واقعی‌م رو نشون می‌دم.

جلسه‌ی اول وقتی در کلاس باز می‌شه و استاد میاد توی کلاس، کره‌ی چشم‌هام با صدای قیژ قیژی توی حدقه می‌چرخه و استاد رو نشونه می‌گیره. توی مغزم یه کادر سبز باز می‌شه و یه سری اطلاعات در یه طرف تصویر زیر هم نوشته می‌شن:

فلان فلانی
به نظر میانسال
قد بلند
موهای مشکی
شکل بدن، توت فرنگی – پاهای لاغر و شکم بزرگ –
وقتی استاد راه می‌ره تا سر جاش بشینه/بایسته نوع راه رفتن ضبط می‌شه.

وقتی استاد جاش رو پیدا کرد، دوباره چشمم با قیژ قیژ کردن، جلو و عقب می‌ره، فوکوس می‌کنه، از سرِ استاد شروع به تحلیل می‌کنه:
موها حالت‌دار،
سشوآر کشیده،
به نظر هفته‌ی پیش کوتاه شده.
فرق سر کج و خیلی معمولی باز شده. => احتمال مذهبی بودن یا فرهیختگی!

کره‌ی چشمم آروم آروم به سمت پایین حرکت می‌کنه و این نوشته‌ها مثل فیلم‌های جاسوسی آمریکایی که در پایین صفحه مکان و زمان رو نمایش می‌دن، حرف به حرف توی ذهنم میان:
چشم‌های روشن
عینکی
صورتی نه چندان چاق
ته‌ریش + ظاهر موها => احتمالا پایبند به اصول اسلامی
پیراهن مردانه به رنگ گلبهی تند + پایبند به اصول اسلامی => ولی روشن و باز
دکمه‌ی یقه باز
سر آستین پهن
چشمم زوم می‌کنه و می‌گه: جنس پارچه شبیه لباس‌های ایرانیه.
پیراهن برای اولین باری‌ه که بعد اتو شدن پوشیده شده.
یه حلقه‌ی ساده
دست‌بند چرمی پنهان زیر آستین؟! => احتمالا تاثیر فضای هنر یا دوستان هنری که در فضای رسمی کلاس فرصت بروز نداشته.
شلوار پارچه‌ای ایرانی
چشمم زوم می‌کنه و می‌گه برای بار دوم یا سوم بعد از اتو شدن پوشیده شده. بعضی از چروک‌های شلوار تازه‌تر از بقیه هستن.
کفش مردانه‌ی نوک تیز که خیلی سرسری در روزهای قبل واکس خورده.
پشت کفش واکس نخورده.

تحلیل ظاهر تمام شد. نتیجه اینکه استاد یا دانشجوی دکتراست یا مدرک دکترایش را گرفته. حداقل یک فرزند کوچک دارد.
در این مرحله چشمم می‌ره بالا و نمای متوسطی از استاد می‌گیرد تا حالات حرکت دست‌ها و بدنش را در حین حرف زدن بگیره.

گوش فعال می‌شود.
لحن صحبت استاد دوستانه و محترمانه
جملات در حال ضبط هستن و کم کم روی آنالیز شخصیت استاد تاثیر می‌ذارن.
استاد اسم و رسم شاگردها رو می‌پرسه و اکثریت خیلی یواش جواب می‌دن. استاد با حوصله دوباره اسمشونو می‌پرسه بدون اینکه اشاره کنه بقیه بلندتر بگن.
نگاه استاد و سوالاتش کنجکاوانه‌ست. هیچ نوعی از تحقیر نداره.
استاد نمایشنامه‌های چاپ نشده‌ی زیادی داره و معتقده نباید چاپ کرد چون اگه چاپ بشن قابلیت ویرایش نمایش‌نامه‌ها از بین می‌ره و غیر قابل تغییر می‌شن. یعنی نوشته‌هاش هنوز به قدر کافی خوب نشدن. گزارش به مغز، احتمال کمالگرایی وجود داره. انتظارهای خودت رو تغییر بده. احتمال تشویق شدن از سمت استاد کمالگرا کمه.
در بخشی از مثال‌هایی که بین حرفاش می‌زد، توی اتاق یه مرد، جزو وسایلش تسبیح هم وجود داره. => احتمال مذهبی بودن تقویت می‌شه.
در بخشی از حرفاش گفت که از غلط‌های املایی در نوشته‌ها به شدت بدش میاد بخصوص غلط‌هایی که به اسم محاوره وارد زبان شده. => احتمال منظم بودن و علاقه‌ی خاص به نظم. در گوشه‌ای از مغز نگهداری بشه تا با اطلاعات جدید تکمیل بشه.

این ماجرا همزمان در کنار شناسایی هم شاگردیا انجام می‌شه. عموما شناخت هم‌شاگردیا تدریجی و دیرتر اتفاق می‌افته ولی شناخت اولیه به همین صورت انجام می‌شه.

موضوع بحث استاد طبق معمول درباره‌ی این بود که ما خوب به اطرافمون توجه نمی‌کنیم و چیزها رو با جزئیات لازم نمی‌بینیم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۴ - قمر در عقرب

چالشِ نوشتن صد روز متوالی از جایی به ذهن من رسید که می‌خواستم از ابتدای سال تجربیات راه‌اندازی یه شبکه‌ی اجتماعی تو ایران و روند رشدش رو مکتوب کنم اما سختم بود. بهتره بگم دستم گرم نبود و تکلیف هر روز به فردا می‌افتاد.
ابرانسان یه جا پا وایساد که حالا که چی؟ دست نوشتن‌ت رو گرم کن.
گفتم چطوری؟
گفت صد روز متوالی بنویس.
گفتم به یه شرط.
گفت واسه من شرط می‌ذاری؟
گفتم پس انجام نمی‌دم!
گفت حالا چه شرطی؟
گفتم اصلا سمت نوشته‌های من نیا!
چاره‌ای نداشت جز اینکه قبول کنه؛ حالا می‌خواد عقده‌هاشو توی نوشتن درباره‌ی نزدیکا خالی کنه. می‌دونم! به همین خاطر فقط نکته‌هایی که یادم میاد رو یادداشت می‌کنم ولی هنوز سمت نوشتن درباره‌ی نزدیکا نرفتم.

توی این مدتی که متوالی نوشتم، امروز سومین باریه، همون‌طوری که نشستم حس می‌کنم بین پاراگرافا دارم چرت می‌زنم ولی این باعث نمی‌شه که بی‌خیال نیم فاصله - یا به قول دوستمون نیمspace - بشم ولی دارم با سختی می‌نویسم. روزای آخر درباره‌ی تجربه‌ی این صد روز می‌نویسم.

یه روزایی تو ماه هست که مثل امروز هر کار می‌خوام بکنم یه وضعیت گُهی پیش میاد! «اصن یه وضی»طور! بعد از وضعیتی که امروز پیش اومد من گفتم امروز قمر در عقرب بود! و واقعا بود!
این‌طوری که توی اینترنت نوشته ۱۱ تیر حوالی ۹ شب تا ۱۴ تیر حوالی ۹ صبح قمر در عقربه. از این موضوعاتی که درست نمی‌دونم چیه - برای زیاد شدن پیاز داغش – و احتمالا روزیه که یه عقربی عاشق می‌شه و فک می‌کنه معشوق‌ش ماه شده! در نتیجه قمر رو در عقربِ معشوق‌ش می‌بینه. شایدم یه خواننده‌ی رپ بوده که با ماه توی آسمون حال کرده، اومده بره تو خونه، در رو باز کرده، عقرب دیده، فرداش خونده: قمر، در، عقرب، عجب دنیایی شده! – دستاشم همچین همچین تکون می‌داد:دی - یا مثلا منجم محترم زیر پنجره توی تشکش دراز کشیده بوده و داشته از پنجره ماه رو تماشا می‌کرده، یه عقرب میاد، جلوی ماه می‌ایسته، دقیق! خلاصه خیلی مهم نیست چه اتفاقی برای ماه و عقرب می‌افته، مهم اینه که می‌گن نباید کارهای اساسی مثل ازدواج و سفر و تجارت و سینما رو تو این روزا انجام داد. بله حتی سینما!

امروز مسیر نیم‌ساعته به سینما رو یه ساعت زودتر راه افتادیم، آی ترافیک خوردیم آی ترافیک خوردیم، بعد من یه جای مسیر رو اشتباه رفتم؛ خب مشکلی نبود، چون اینترنت و برنامه‌ی مختلف نویگیشن – مسیریابی - اختراع شده و به راحتی بعد از رفتن به مسیر اشتباه، جناب waze یه مسیر تازه رو می‌کنه؛ به قول دوستمون به لطافت بهار! ولی هنوز ماشین بال‌دار اختراع نشده. ما آی ترافیک خوردیم باز. رسیدیم دم سینما گالری ملت، بَرِ بزرگراه نیایش می‌گه پارکینگ رزرو کردید؟ می‌گم نه، می‌گه پس جا نیست! بقیه بغل بزرگراه پارک کرده بودن رفته بودن! رفتم یه دور زدم برگشتم، توی یکی از جاهای خالی یه پارک دوبل تماشایی زدم! از همون پارک دوبلا که موقع امتحان رانندگی، بدون ترمز گرفتن از کنار ماشین بغلی، با دو تا فرمون چرخوندن رفتم سر جام! فقط خیلی تند بود و خانم افسر که داشت سکته می‌کرد، ترمز دستی رو کشید، فریاد زد پاااااااااااایین! خوشبختانه امروز کسی فریاد نزد.
دیدم نمی‌شه آقا! کنار بزرگراه آخه؟ به حسین که زودتر اومده بود و رفته بود تو گفتم بیا بریم!
پف فیل‌ها رو آورد تو ماشین خوردیم! آخرای پف فیل داشتم فکر می‌کردم دیدن و ندیدن فیلمای لیلا حاتمی – رگ خواب رو می‌خواستیم ببینیم – خیلی فرقی نداره.

تنها چیزی که ناراحتم کرده، این بود که پارسا بعد از مدت‌ها  اومده بود فیلم ببینه ولی بعدا معلوم شد تکالیف مدرسه‌اش رو انجام نداده و اومده؛ احتمالا دعای خیر مادر بدرقه‌ی راهمون بود. - اون قدیما بود که تابستونا تعطیل بود، پارسا ۳ روز در هفته توی تابستون باید بره اردوگاه( ِ کار اجباری؟:دی) -

بعد از این دو تا اتفاق دیگه هم برای پارسا افتاد ولی من دیگه نمی‌تونم بیداری رو تحمل کنم. فقط اینو بگم که انقدر ترافیک خوردیم الان گل به روتونیم!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۳ - باربند

حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهنده‌ی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمه‌ی دینام‌ه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.

وقتی ماشین رو با جرثقیل می‌بردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شماره‌ی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم می‌شد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف می‌برد.

پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دهه‌ی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخمل‌بافی کار می‌کرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعه‌ی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار می‌کرد.

صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار می‌شد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی می‌کرد. اول ساک‌هایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین می‌ذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جاده‌ی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا می‌کردن باید با یه دبه می‌رفت از اون طرف جاده بنزین می‌آورد. خیلی‌ها وقتی می‌خواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکی‌های بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا می‌شد، بنزین هم برمی‌داشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا می‌شد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکم‌کاری چند تا لوله رو با پیچ‌های دو قلابی برای باربند استفاده می‌کرد.

پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگ‌تر اینه که بگم از مسیر لذت می‌برد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت می‌کرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول می‌کشید. عموما سبقت نمی‌گرفت؛ اگه می‌خواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمی‌دید، صدا هم از کسی در نمی‌اومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس می‌کشید، ماشین جلویی رو رد می‌کرد و دوباره به خط دو برمی‌گشت. حالا دلش آروم می‌گرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا می‌کردن.
به ظهر که نزدیک می‌شدیم هوای کویر اون‌قدر داغ می‌شد که پمپ بنزین پیکان جوش می‌آورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساک‌ها و وسایل، یک دبه‌ی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین می‌رفت. روی پمپ بنزین یه کیسه‌ی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس می‌کرد ممکنه گرمای هوا مشکل‌ساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا می‌برد و شیر متصل به دبه‌ی آب را برای مدتی باز می‌کرد. آب روی کیسه‌ی ماسه می‌ریخت و توی اون جمع می‌شد. پمپ بنزین خنک می‌شد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمی‌اومد چون ماشین رو بی‌کلاس می‌کرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دست‌ساز پدربزرگ به خودمون افتخار می‌کردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژی‌های ماشین‌سازی آلمان رو توی خودمون می‌دیدیم!

توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی می‌دادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکی‌های خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگ‌تر هم می‌شد. ماشین که حرکت می‌کرد آدما دنبال ماشین می‌دویدند و دست‌هایی بود که گونی‌هاشونو به سمت باربند ما پرت می‌کردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته‌ شده‌ی این اتفاق فکر می‌کنم احتمال می‌دم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظه‌ی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.


* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، می‌خواستم که یادش رو زنده کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰