شیطنتهای امیر پارسا از حرکت ماتحتش در آنکاباتور بیمارستان آنچنان فراتر رفت که به عنوان بیشفعالی شناخته شد! تحرک و بیقراری و عدم تمرکز که منجر به آسیب هم میشد! مثلا یک روز در حالی که یادم نیست به قصد چه کاری از اتاقم بیرون میآمدم روی زمین رد خون دیدم که از اتاق به سمت آشپزخانه رفته بود. وقتی دنبال کردم به برادرم رسیدم که داشت به مادرم میگفت پایش کمی میسوزد؛ در حالی که روی پایش به شکل یک هرم از گوشتش قلوهکن شده بود! :اوق! آقازاده با تخته وایتبرد میجنگیده و دور آهنی تخته را کنده و به نحوی که نمیدانیم در جنگ تن به تن زخمی شده! یک جنگ واقعی!
بار بعدی زمانی بود که که فوتبال بازی میکرد. در حالی که با توپ واقعی فوتبال(!) بدون توجه به هر طرف شوت میزد و همزمان شبیه فردوسیپور گزارش میکرد: «توی درواااازه، توی درواااازه!» و نردبانی که در اثر ضربهی توپ برمیگردد و توی پیشانیاش میخورد و گـــــل! در حین شادی بعد از گل متوجه شد سرش کمی میسوزد!
بار بعدی انصافا تقصیر خودش نبود و به اندازهی وقتی به دنیا آمد، خدا به او رحم کرد! شهرداری کنار سرسرهی بچهها آجرچینی کنگرهای کرده بود که بعد از این واقعهی خطرناک به دلیل عدم توجه شهرداری به این موضوع، دایی من با ارّهی آهنبری سرسره را برید. داستان از این قرار بود که در اثر همهمهی بچهها بالای سرسره، امیر پارسا با سر پرت میشود روی آجرها! ۲ یا ۳ ناحیهی اساسی از جمجمهاش میشکند و سرش را فرستادهی خدا عمل میکند. به دلیل شرایط اورژانسی و بیهوش شدن امیر پارسا باید سریعا عمل میشد. در حالی که دکتر از خدا بیخبر یک بیمارستانی که در نزدیکی پارک بود، میخواست علاوه بر تمام هزینهها چند ده میلیون تومان، دستمزد شخصا بگیرد، کلید اسرارطور عملیات انتقال وجه انجام نمیشود و امیر پارسا به بیمارستان دیگری منتقل میشود و خدا فرستادهاش را رو میکند که او کسی نیست جز دکتر زالی!(حفظه الله قدس سره شریف؟:دی) بعد از ۴ یا ۵ ساعت عمل خلاصه خدا رو شکر به خیر گذشت.
خلاصه سر و صورت این بچه شبیه گنده لات محله پر از خط و خیط شده بود! چانه، زیر چشم، بالای پیشانی و یک رد بزرگ کنار سرش که دیگر روی آن مو در نمیآید!
هرچند این داستانها برای تجدید خاطره بد نیست اما مهمترین تاثیر امیر پارسا اینها نبود!
آگاهی من از دوران کودکی و رفتار والدینم محدود به خاطرات و داستانهایی بود که خودشان یا اطرافیان تعریف میکردند و من نمیتوانستم تمام وقایع را بیطرفانه ببینم. اما با آمدن امیر پارسا توانستم نحوهی تربیت پدر و مادرم را با اختلاف چند ساله و رفتارهای مشترک خواهر و برادرها که در نتیجهی این تربیت بود را ببینم. وقتی به خودم نگاه میکنم بزرگ شدن امیر پارسا همزمان با دوران نوجوانی من یکی از نقاط عطف در منحنی رفتار من بوده و هست و خوانش کتابهای روانشناسی را برایم تکمیل میکرد و میکند. [شعار تبلیغاتی صاایران، هر روز بهتر از دیروز در تمام شئونات زندگیم عمیقا تاثیر گذاشته بود! :))]
تجربهی مجددا خواهر شدن، برای من همانند تمامی تجربههای بشری، آمیزهای از درد، رنج، پختگی، تغییر و لذت بود.