با اکراه وارد حمام شد. هوای حمام برای تنِ بیلباس او، سرد بود. شیر آب گرم را پیچاند تا باز شود.
با اکراه وارد حمام شد. هوای حمام برای تنِ بیلباس او، سرد بود. شیر آب گرم را پیچاند تا باز شود.
من عاشق اتو کردنم. سعی میکنم لباسا رو با دور کم توی ماشین لباسشویی بشورم که لباسای کمتری رو اتو کنم. اگه مچ دستم درد نمیکرد، لباسهای خونه رو هم اتو میکردم. اتو کردن علاوه بر اثر کوتاهمدتِ مرتب به نظر رسیدن، عمرِ لباس رو هم بیشتر میکنه؛ در واقع آدم از ظاهر لباس دیرتر به این نتیجه میرسه که وقت شوهر دادن لباس رسیده!
مطالب روزانه رو معمولا شبا مینویسم! چند روزیه که بلافاصله بعد از نوشتن مطلب فعلی، موضوع مطلب بعدی به ذهنم میاد. دیشب هم همین شد. چند تا موضوع به ذهنم رسید ولی ننوشتمشون! وقتی توی تخت دراز کشیدم همچنان ذهنم داشت موضوع تولید میکرد و در عین حال خوابم میبرد! این همزمانی رو امروز صبح متوجه شدم، وقتی اصلا یادم نمیاومد توی اون خواب و بیداری به چی رسیدم؛ در حالی که دیشب چند بار برای خودم توضیح دادم که یادم نره.
معمولا خوابای علمی تخیلی میبینم و صبحها که بیدار میشم بعضی از جزئیاتشون از یادم رفته. در نتیجه کاملا به صورت ناخودآگاه توی همهی خوابایی که میخوام صبحا تعریف کنم به خودم میگم یادت نره اینطوری شد، اونطوری شد. حتی در چند خواب اخیر، در انتهای خواب، خواب رو توی خواب دوره کردم که صبح با جزئیاتش یادم باشه و بتونم تعریف کنم!
این روند به خاطر سپاری خوابام ادامه پیدا کرده و به راههای جدیدی منجر شده. مثلا موضوع خوابم که داره عوض میشه بیدار میشم، حسین رو صدا میکنم، اگه خواب باشه بیدارش میکنم(!) و براش تعریف میکنم. مثلا امروز صبح کاملا غیر ارادی صداش کردم، بیدار بود، بهش گفتم میخوام خوابم رو تعریف کنم چون بیدار بشم یادم میره! بعد بدون اینکه چشمامو باز کنم شروع کردم تعریف کردن که خواب دیدم رفتیم شهرک غرب دنبال آتلیهی عکاسی برای عروسی، رفتیم توی مسجد جامع شهرک غرب و بعد از نماز از آدما پرس و جو میکردیم! یه مادر شهید هم اونجا بود.(قبل از خواب راجع به این مطلبی که از قول مادر شهیدان جهانآرا پخش شده بود صحبت کرده بودیم) ناگهان داغ دل این بنده خدا تازه شد و اسلحه رو برداشت. تا حسین بره دنبالش اسلحه رو ازش بگیره یه خمپاره شلیک کرد! خمپاره مثل سنگی که روی آب پرتاب بشه چند بار اومد زمین و دوباره بلند شد. کلی آدم کشته شدن و حس کردم از پشت کمر من هم رد شد و مقداری از بدن من رو هم برد! اما جرئت نداشتم برگردم نگاه کنم. فقط داغ شده بود و کمی میسوخت! یه اسلحهی دیگه برداشت و شروع کرد به شلیک کردن، یکی از آدمایی که نزدیک من بود، به من دوخته شد! وقتی داشتم برای حسین تعریف میکردم به اینجا که رسید گفتم فک کنم ما شهید شدیم! :))
مدتیه متوجه شدم توی خوابام هشیاری نسبی پیدا کردم، مثلا توی خواب وقتی بهم شلیک میشه و قراره کشته بشم، هی به خودم میگم خوابهها، خوابهها، بیدار میشی الان! اگه کسی که شلیک میکنه برای زدن تیر خلاص دوباره بیاد، به خودم میگم خودت رو به مردن بزن، الان بیدار میشی! یا مثلا پدربزرگ خدابیامرزم اومده بود توی خوابم، بهش گفتم حرفی، پیامی، برای بقیه نداری بهشون برسونم؟ :)) یا حتی خواب تکراری میبینم بعد توی تکرارش به روند جلو رفتن داستان خواب کمک میکنم!
جالبیش اینه که من اصلا نه فیلم ترسناک میبینم نه جنگ و کشت و کشتار. کالاف باز هم نیستم؛ نمیدونم این شکل از خوابا از کجای ناخودآگاهم بلند میشه!
حالا اگه خواب میبینید و خواستید یادتون بمونه، نکتهی اصلی به خاطر سپردن خواب اینه که لحظهای که هنوز کاملا بیدار نشدید ولی از خواب عمیق بیرون اومدید، باید چشماتون رو بسته نگه دارید و به خوابتون فکر کنید یا مرورش کنید. انگار حافظهای که خواب رو نگه میداره مثل فیلمای دوربین عکاسیهای قدیمی، اگر بهش نور بخوره، سفید میشه و بخشی یا همهی اطلاعاتش از بین میره!
وقتی برای پدربزرگ خدابیامرزم خوابامونو تعریف میکردیم، میگفت باز شما طایفهی خواببینا، خواب دیدید؟
خدابیامرز آدم خیلی خوبی بود؛ از وقتی فوت کرد، بارها اومد توی خواب طایفهی خواببینا و از اون دنیا سلام رسوند!