داستان دیروز تهران این مطلب رو دوباره یادم آورد. در جایی از مغز ما که به راحتی در کنترلمون نیست یه سری قاعده گذاشته شده که به صورت معمول نه در کنترل ما هستن نه تحت تاثیر چیز دیگهای. یکی از اون قاعدهها حفظ جونه.
داستان دیروز تهران این مطلب رو دوباره یادم آورد. در جایی از مغز ما که به راحتی در کنترلمون نیست یه سری قاعده گذاشته شده که به صورت معمول نه در کنترل ما هستن نه تحت تاثیر چیز دیگهای. یکی از اون قاعدهها حفظ جونه.
دستش رو روی پیشونیم میذاره و میگه: داغی، رنگ رخسار و سرِّ درونت هم که زرده! خوبی؟
- آه دِلَکِ بیچارهی من. چه صبح حزنانگیزی بود. عاشق چه کرد با دِلَک؟
+ عاشق؟ نه! نه!
- معشوق بود؟ معشوق چه کرد با تو؟
+ بود! نکند یاد قدیمها کردی؟
- امروز عاشق میشوی یا معشوق؟
+ کسی که مفعول نه، مدهوش عشق میشود! راستی معشوق چگونه است؟
- معشوق؟ مثل دیگران؛ پیراهن بلند و لطیفی دارد، سفید؛ با گلهای ریز سرخ و زرد.
+ برای دنیای مدرن؛ آسانسورها و پله برقیها که خراب میشوند. آنگاه گوشهی دامن را نرم بالا بگیرد و پلهها را یکی یکی، اینپا آنپا، خرامان پایین بیاید.
- حتما روسری بزرگ و سبکی دارد که باد مثل زلف یار برقصاندش.
+ حریر باشد. روسری معشوق حریر تک رنگی است که گرهی زیر چانه دارد. آه از آن چانهی دلبرانه!
- میدانی؟ من برای لحظههای دو نفرههایمان باد میخواهم به جای باران، چه هوا عاشقانه باشد و چه معشوقانه. تمام نفسم را جمع کنم و در ترومپتش بِدَمم، بخوانم: Le vent nous portera !
+ فرانسوی یا فارسی؟
- برای عاشق چه فرقی دارد! هر زبانی معشوق بخواند، عاشق بلدَش میشود: باد ما را خواهد برد...