نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلانوشته» ثبت شده است

روز ۳۴ - اکبر جوجه

وقتی قرار شد بریم یکی از شعبه‌های رستوران اکبر جوجه، تصورم از محیط رستوران، چندتا میز فلزی با رومیزی‌های پلاستیکی یه بار مصرف که تعداد زیادی روی هم قرار داده شدن و صدای قاشق، چنگال‌هایی که تند تند به بشقاب‌ها می‌خورن، فراتر نمی‌رفت.
اما اینطور نبود. از توی راهرو گلدون رنگی چیده بودن و توی پاگرد پله‌ها، تصویر ضدنورطوری از دو نفر که در کافه مشغول اختلاط هستن رو با شیشه‌ی سیاه رنگی درآورده بودن و به دیوار زده بودن. نزدیک در ورودی رستوران در طبقه‌ی دوم هم چند تا اتوبوس خارجیِ مدرسه(در ابعاد کوچکتر البته!)، روی طاقچه‌ها جاساز کرده بودن و یه تابلوی بزرگ هم کنار طاقچه‌ها به دیوار زده بودن که روش به زبان انگلیسی نوشته بود:
هر روز
جوجه‌های
ما
به رستوران ما
تازه
تحویل داده می‌شن
از مزرعه
تا همین‌جا هم کافی بود برای اینکه از حسین بپرسم درست اومدیم آیا؟! اینجا اکبر جوجه‌ست یا کافه‌ی پسرش، سامی!(قطعا من نمی‌دونم اسم پسر اکبر جوجه چیه ولی تجربه اینطور می‌گه که معمولا پسر قلدرا و سیبیل کلفتا، لباس چسبون می‌پوشن و زیر ابرو برمی‌دارن و اسم سوسول‌طوری‌ای دارن! :)) )
خلاصه!
بعضی از دیوارهای داخل رستوران رو با چوب‌های به شکل چوب‌هایی که توی حصار مرزعه‌ها به کار می‌ره، تزئین کرده بودن. توی فرورفتگی‌ای که توی سقف درست کرده بودن، نمای آجری درآورده بودن و لوستری به شکل نردبون خوابیده‌ای گذاشته بودن که سیم‌های برق خیلی واضح از روی بدنه‌ش رد شده بود و لامپ‌ها با سر پیچ معمولی به اون وصل بودن. چند ردیف اشک هم پراکنده به پله‌های نردبون وصل بود. شبیه طعنه‌ای بود 
تا لوستر! که این شکل مدرن به همتای کلاسیک خودش می‌زد.

میزها و صندلی‌ها هم چوبی و به رنگ سبز نزدیکایی بودن! میزهای مربعی شکل با رومیزی مستطیلیِ عرض ِ باریک، زیر شیشه. رومیزی جیر با طرح‌های سنتی که از روی میز رد شده بود و از دو طرف میز آویزون بود.
پیشخان سفارش غذا هم با چراغ‌هایی که داخل شیشه‌ی مربا، در ارتفاع‌های مختلف آویزون بودن، تزئین شده بود.
وقتی رسیدیم، اقلام افطاری روی میز چیده شده بود. پنیر، گردو، خرما، زولبیا و بامیه در یک ظرف، نون در یه ظرفی دیگه، شله زرد و بساط چای.
کسی که مهمون‌ها رو به میزهاشون هدایت می‌کرد، شبیه بهروز رضوی ِ گوینده بود. دو مرد دیگه که به او بی‌شباهت نبودن و یک خانم که شبیه مریم بوبانیِ بازیگر بود مسئول پذیرایی در سالن بودن.
از برگه‌ای که دست بهروز رضوی بود و روی اون عکس میزهای سالن پرینت شده بود و یه نفر با دست‌خط خودش نام افراد رو روی میزها نوشته بود، معلوم بود که روزهای اول رستوران‌داری‌شونه و هنوز اون هیجان و حس تازگی کار وجود داره.
آدم‌هایی که اومده بودن چنان طیفِ یه‌دستی از آدمای معمولی مذهبی بودن که وقتی مریم بوبانی در سالن دور می‌زد و می‌گفت همه چیز کامله؟ و چیزی لازم ندارید؟ حس کردیم اومدیم خونشون، مهمونی چیزی!


اگه دارین از یه جایی کیف می‌کنین و ایده می‌گیرین، شاید بیش از تاثیر محیط اونجا، یه چیزی توی ذهن شما تفاوت کرده. بارها اینو تجربه کردم. امشب هم دوباره پیش اومد. یه ماشین به مقصد خونه‌مون، بوق زد و ما سوار شدیم! از بیرون پراید بود ولی از داخل یه آهن قراضه. توی ماشین، رویه‌ی پلاستیکی درهای ماشین همگی برداشته که چه عرض کنم، کنده شده بودن و یه بدنه‌ی برهنه‌ی آهنی از ماشین پیدا بود. درِ داشبورد هم کنده شده بود و تعدادی سیم از داخل و این طرف و اون طرفش بیرون زده بود. حتی سقف ماشین هم مثل گوسفندی که تازه پشم‌چینی شده به نظر می‌اومد. یه آینه‌ی بزرگ به آینه‌ی ماشین وصل کرده بود و ما روی موکتی...(خودم یه لحظه تصور کردم که در ادامه‌ی این وضع ماشین، جا داره بگم صندلی‌ها رو هم برمی‌داشتن و ما روی موکت روی زمین نشستیم) اما ما روی موکتی که روی صندلیا انداخته بودن، نشستیم.


خلاصه شب خاطره‌انگیزی شد. بخصوص که من مدت‌ها بود پنیر شور و زولبیا بامیه نخورده بودم چون چیزای ناسالمی هستن اما امشب خاطره‌ی سالمی شدن!


رستوران اکبر جوجه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۱ - وقتی قراره نامرئی بشم!

من عاشق اتو کردنم. سعی می‌کنم لباسا رو با دور کم توی ماشین لباسشویی بشورم که لباسای کمتری رو اتو کنم. اگه مچ دستم درد نمی‌کرد، لباس‌های خونه رو هم اتو می‌کردم. اتو کردن علاوه بر اثر کوتاه‌مدتِ مرتب به نظر رسیدن، عمرِ لباس رو هم بیشتر می‌کنه؛ در واقع آدم از ظاهر لباس دیرتر به این نتیجه می‌رسه که وقت شوهر دادن لباس رسیده!

این آثار اتو کردن هرچقدر هم خوب باشه اما به این دلایل نیست که من عاشق اتو کردنم.
وقتی اتو می‌کنم ذهنم آزاده هر جا می‌خواد بره و به هر موضوعی می‌خواد فکر کنه، چون دیگه اتومَستِر شدم و ناخودآگاه انجام می‌دم. شروع می‌کنم به شخم زدن ذهنم و موضوعاتی برای فکر کردن که توی ناخودآگاهم روی هم تلنبار شده.
این بار که اتو می‌کردم، همزمان به راه‌اندازی یه چالش توی نزدیکا فکر می‌کردم: اگه یه روز فرصت داشتم نامرئی بشم، کجا می‌رفتم؟
کجا می‌رفتم؟ امممم... کدوم خلوت خصوصی هست که برام جذابه سرک بکشم؟ یه مدت فکر کردم اما به جواب نرسیدم! از یکی از دوستان پرسیدم، به آنی جوابم رو داد و من ترجیح می‌دم اینجا ننویسم کجا رو گفت! :))
یکم با خودم کلنجار رفتم که از پَسِ ذهنم یه جایی رو بکشم بیرون، اما خیلی موفق نبودم. نهایتش اینه که برم توی خونه‌ی این همسایه‌مون که قبلا در موردش نوشته بودم و از نزدیک ببینم رفتارش با بچه‌ش همین‌قدر خشنه که صداش میاد یا نه.
قبلا هم به این فکر کردم که چرا من خیلی کنجکاو نیستم ولی به نتیجه‌ی خاصی نرسیده بودم. از فکر چالش اومدم بیرون و یکم درباره‌ی کنجکاوی سرچ کردم.

کنجکاوی چیز خوبیه! قاعدتا نه در کار دیگران! اینا یه سری از آثار مثبت کنجکاویه:
- خیلی وقتا می‌شنویم که می‌گن برو دنبال اون چیزی/کسی/کاری که خیلی دوست داری، اما این کار برای من یا خیلیای دیگه دقیق قابل شناسایی نیست! یه مجموعه کاریه که دوست داریم. اشکالی نداره، اگه کنجکاو باشیم و توی اون کارایی که کنجکاوی‌مون رو تحریک می‌کنه سرک بکشیم، می‌تونیم به اون کار برسیم یا حداقل نزدیک بشیم. کلی‌تر می‌شه گفت با کنجکاوی توی افکارمون، علایقمون و ابعاد مختلف شخصیتمون می‌تونیم خودمون رو بهتر بشناسیم.
- بعد از یه مدتی، ذهن فضای امنی برای خودش درست می‌کنه که توی اون همه چیز قابل پیش‌بینی‌ه. کنجکاوی به ما کمک می‌کنه از این فضا بیرون بیایم. تجارب جدید به دست بیاریم و این، زمینه‌ی خلاقیت رو برای ما فراهم می‌کنه.
- با کنجکاوی ابعاد مختلف کاری که انجام می‌دیم رو بهتر می‌شناسیم در نتیجه احتمالا روشی که کارایی بیشتری داره و زودتر به نتیجه می‌رسه رو انتخاب می‌کنیم و کارایی‌مون بالاتر می‌ره.
- دیدمون مثبت می‌شه! ذهن آدم بیشتر متمایل به فکر منفی‌ه، چیزایی که نمی‌دونه رو ترجیح می‌ده بدبینانه تفسیر کنه تا کمتر آسیب ببینه. کنجکاوی منجر به یادگیری و معلومات بیشتری می‌شه و وقتی موضوعی رو می‌شناسیم با آرامش بیشتر و دید مثبت سراغش می‌ریم.

خب حالا که فهمیدیم کنجکاوی خوبه، چی کار کنیم؟
۱. خجالت نکشید! درباره‌ی همه چیز بپرسید.
۲. در مورد مسائل هیچ فرضی نکنید! درباره‌ی همه چیز بپرسید.
۳. بدون قضاوت گوش بدید. اجازه بدید بقیه مسئله رو از دید خودشون توضیح بدن.
۴. سوالای درست بپرسید. سوالایی که مسئله رو باز کنه. سوالایی که به چرایی و چگونگی مسائل منجر می‌شه. ایده‌های خوب وقتی خودشونو نشون می‌دن که بتونید سوال رو درست مطرح کنید/بفهمید.
۵. در آن واحد چند تا کار رو باهم انجام ندید. فضایی برای کنجکاوی در اون کارها نمی‌مونه!
۶. فضای راحت ما جاییه که قطعیت در رخداد اتفاقا وجود داره و در این فضا جایی برای رخدادهای جدید و خلاقیت نیست. در نتیجه کارها/مسیرها/روش‌های جدید رو امتحان کنید.

باید کنجکاوی رو تمرین کنم! شاید توی نوشته‌های دیگه درباره‌ی جاهایی که دوست دارم به صورت نامرئی برم نوشتم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۰ - Inception by Christopher Nolan

مطالب روزانه رو معمولا شبا می‌نویسم! چند روزیه که بلافاصله بعد از نوشتن مطلب فعلی، موضوع مطلب بعدی به ذهنم میاد. دیشب هم همین شد. چند تا موضوع به ذهنم رسید ولی ننوشتم‌شون! وقتی توی تخت دراز کشیدم همچنان ذهنم داشت موضوع تولید می‌کرد و در عین حال خوابم می‌برد! این هم‌زمانی رو امروز صبح متوجه شدم، وقتی اصلا یادم نمی‌اومد توی اون خواب و بیداری به چی رسیدم؛ در حالی که دیشب چند بار برای خودم توضیح دادم که یادم نره.

معمولا خوابای علمی تخیلی می‌بینم و صبح‌ها که بیدار می‌شم بعضی از جزئیات‌شون از یادم رفته. در نتیجه کاملا به صورت ناخودآگاه توی همه‌ی خوابایی که می‌خوام صبحا تعریف کنم به خودم می‌گم یادت نره این‌طوری شد، اون‌طوری شد. حتی در چند خواب اخیر، در انتهای خواب، خواب رو توی خواب دوره کردم که صبح با جزئیاتش یادم باشه و بتونم تعریف کنم!
این روند به خاطر سپاری خوابام ادامه پیدا کرده و به راه‌های جدیدی منجر شده. مثلا موضوع خوابم که داره عوض می‌شه بیدار می‌شم، حسین رو صدا می‌کنم، اگه خواب باشه بیدارش می‌کنم(!) و براش تعریف می‌کنم. مثلا امروز صبح کاملا غیر ارادی صداش کردم، بیدار بود، بهش گفتم می‌خوام خوابم رو تعریف کنم چون بیدار بشم یادم می‌ره! بعد بدون اینکه چشمامو باز کنم شروع کردم تعریف کردن که خواب دیدم رفتیم شهرک غرب دنبال آتلیه‌ی عکاسی برای عروسی، رفتیم توی مسجد جامع شهرک غرب و بعد از نماز از آدما پرس و جو می‌کردیم! یه مادر شهید هم اونجا بود.(قبل از خواب راجع به این مطلبی که از قول مادر شهیدان جهان‌آرا پخش شده بود صحبت کرده بودیم) ناگهان داغ دل این بنده خدا تازه شد و اسلحه رو برداشت. تا حسین بره دنبالش اسلحه رو ازش بگیره یه خمپاره شلیک کرد! خمپاره مثل سنگی که روی آب پرتاب بشه چند بار اومد زمین و دوباره بلند شد. کلی آدم کشته شدن و حس کردم از پشت کمر من هم رد شد و مقداری از بدن من رو هم برد! اما جرئت نداشتم برگردم نگاه کنم. فقط داغ شده بود و کمی می‌سوخت! یه اسلحه‌ی دیگه برداشت و شروع کرد به شلیک کردن، یکی از آدمایی که نزدیک من بود، به من دوخته شد! وقتی داشتم برای حسین تعریف می‌کردم به اینجا که رسید گفتم فک کنم ما شهید شدیم! :))

مدتیه متوجه شدم توی خوابام هشیاری نسبی پیدا کردم، مثلا توی خواب وقتی بهم شلیک می‌شه و قراره کشته بشم، هی به خودم می‌گم خوابه‌ها، خوابه‌ها، بیدار می‌شی الان! اگه کسی که شلیک می‌کنه برای زدن تیر خلاص دوباره بیاد، به خودم می‌گم خودت رو به مردن بزن، الان بیدار می‌شی! یا مثلا پدربزرگ خدابیامرزم اومده بود توی خوابم، بهش گفتم حرفی، پیامی، برای بقیه نداری بهشون برسونم؟‌ :)) یا حتی خواب تکراری می‌بینم بعد توی تکرارش به روند جلو رفتن داستان خواب کمک می‌کنم!

جالبی‌ش اینه که من اصلا نه فیلم ترسناک می‌بینم نه جنگ و کشت و کشتار. کالاف باز هم نیستم؛ نمی‌دونم این شکل از خوابا از کجای ناخودآگاهم بلند می‌شه!

حالا اگه خواب می‌بینید و خواستید یادتون بمونه، نکته‌ی اصلی به خاطر سپردن خواب اینه که لحظه‌ای که هنوز کاملا بیدار نشدید ولی از خواب عمیق بیرون اومدید، باید چشماتون رو بسته نگه دارید و به خوابتون فکر کنید یا مرورش کنید. انگار حافظه‌ای که خواب رو نگه می‌داره مثل فیلمای دوربین عکاسی‌های قدیمی، اگر بهش نور بخوره، سفید می‌شه و بخشی یا همه‌ی اطلاعاتش از بین می‌ره!

وقتی برای پدربزرگ خدابیامرزم خوابامونو تعریف می‌کردیم، می‌گفت باز شما طایفه‌ی خواب‌بینا، خواب دیدید؟
خدابیامرز آدم خیلی خوبی بود؛ از وقتی فوت کرد، بارها اومد توی خواب طایفه‌ی خواب‌بینا و از اون دنیا سلام رسوند!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰