نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلانوشته» ثبت شده است

روز ۳۸ - بنگ!

داستان دیروز تهران این مطلب رو دوباره یادم آورد. در جایی از مغز ما که به راحتی در کنترل‌مون نیست یه سری قاعده گذاشته شده که به صورت معمول نه در کنترل ما هستن نه تحت تاثیر چیز دیگه‌ای. یکی از اون قاعده‌ها حفظ جون‌ه.

ما آدم معمولیا وقتی خبر از ترور و انفجار و امثالهم رو می‌شنویم، اول نگران خودمون می‌شیم، بعد نگران خانوادمون، اگه اتفاقی نیفتاده باشه برای اینا، کم کم آروم می‌شیم و یاد شعارها و آرمانامون می‌افتیم. همین‌طور ادامه پیدا می‌کنه نگرانی‌مون برای به خطر افتادن امنیت کشورمون می‌شه، بعد برای خانواده‌های داغدار و همین‌طور که می‌گذره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شه تا به نگرانی‌های روزمره می‌رسه دوباره.
دیگرکُشی و خودکشی اصلا به مخیله‌مون هم خطور نمی‌کنه. اون میل به دنیا و آدماش و تجربه‌هاش خیلی زیاده. برای من که اینطوره.
این گروه‌های تروریستی، اتفاقا که نه، کاملا آگاهانه آدمی رو برای منفجر شدن انتخاب می‌کنن که این امیال رو نداره و این دنیا رو نمی‌خواد، به کسی وابسته نیست، کسی هم منتظرش نیست. حالا وقتی بهش بگن تازه تو با این کار می‌ری بهشت و همنشین پیامبر(ص) هم می‌شی، خب صَرف داره! نسبت به زندگی بی‌هدفی که معلوم نیست تا کی ادامه پیدا می‌کنه و اون دنیا چطوری می‌شه!
تعریف‌ها و فیلم‌هایی که از شهدای مذهبی، ملی ما وجود داره می‌گه اینا هم مثل اونا تارک دنیان. البته در حدی که دین مشخص کرده. زن و بچه دارن، کار می‌کنن. آدما رو هم دوست دارن. هدفشون آدم‌کشی نیست ولی کشتن یا کشته شدن در جنگ گریزناپذیره.
وقتی فیلم ویلایی‌ها رو دیدم به عنوان کسی که هنوز درک نکردم چرا کسی که می‌خواد بره جنگ خانواده تشکیل می‌ده، با نقش طناز طباطبایی هم‌ذات پنداری کردم.
توی برنامه‌های تلویزیونی زیاد دیدم که با خانواده‌های شهدای مدافع حرم مصاحبه می‌کنن و با کلی اشک و آه می‌گن تازه یه ماه بود ازدواج کرده بود! خیلیا دلشون می‌سوزه اما من نه! اصلا نمی‌فهمم چرا باید با یکی ازدواج کنم که می‌خواد شهید شه! یکی از خواستگارهای من یکی از همین سربازای گمنام بود. جواب منفی بدون درنظر گرفتن هیچ چیز دیگری منفی بود. همسر شهید شدن و شعار دادن اصلا با شخصیت من جور نیست.
چطور یه آدم به جای همه‌ی خانواده تصمیم می‌گیره که دیگه نباشه؟
باز در مورد دفاع مقدس می‌تونم توجیه کنم که توی کشور جنگ شده. خب اینا که از قبل منتظر جنگ نبودن. مدافع حرمی که کمتر از یکی دوساله ازدواج کرده، یا دیروز عقد کرده و یکهو تصمیم می‌گیره بره توی سوریه بجنگه رو کجای دلم بذارم؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۷ - انجام شد!

دستش رو روی پیشونیم می‌ذاره و می‌گه: داغی، رنگ رخسار و سرِّ درون‌ت هم که زرده! خوبی؟

وا می‌رم؛ مثل کسی که گوشه‌ی دامن‌ش از دستش رها می‌شه و میوه‌هایی که جمع کرده یک باره می‌ریزه. سرمو می‌ذارم رو پاش.
گیره‌های موهام رو باز می‌کنه و دست توی موهام می‌کنه و می‌گه چشماتو ببند، آروم آروم نفس بکش. دستش توی فر موهام گیر می‌کنه و خیلی بی‌توجه می‌کشه.
بلند می‌شم و محکم می‌خوابونم تو گوش‌ش.
- اوی چته وحشی!
+ دلم خنک شد!
دوباره سرم رو می‌ذارم روی پاش و اون هم دوباره منو نوازش می‌کنه!
- می‌دونم کاراتو انجام ندادی. لحن‌ش رو شبیه اون تبلیغ خرید شارژ الکترونیکی می‌کنه و می‌گه می‌دونم کار داری، می‌دونم از برنامه‌ت عقب افتادی! یه مدت رهاش کن. تمرکز کن روی کارهای دیگه‌ت و سعی کن انرژی مثبت بگیری. دوباره برو سراغش.
+ به قول این فیلسوفای نزدیکا کاش می‌شد سرنوشت رو از سر نوشت.
- تو از سر بکش! ننویس به نظرم!
+ می‌خوام هورت بکشم! این پرت و پلاها چیه که می‌گی؟
- خره! از نوع اصفهانی‌ش البته! اگه جدی باشم و هی به خاطر انتخاب‌ت سرزنش‌ت کنم خوبه؟
+ من نمی‌تونم انقدر بی‌خیال باشم.
- پس بذار یه مدت من بِرونم ماشین‌ت رو!
بلند شد و شبیه کسی که می‌خواد توی آب شیرجه بزنه، دستاشو در بالای سرش بهم چسبوند و توی بدن خوابیده‌ی من شیرجه زد.
رفت توی اتاق فرمانم. تند تند دکمه‌ها رو فشار می‌داد و دستوراتشو پشت هم می‌خوند: الان دیگه می‌ری می‌خوابی. چیلیک چیل چیل چیلیک.(مثل تایپ کردن اغراق آمیز معظمی هم می‌زنه دکمه‌ها رو!) این خاطره رو هم شیفت دیلیت می‌کنیم. آهان! این مشکل رو هم می‌ذاریم ناخودآگاه روش فکر کنه.
چیلیک چیل چیل چیلیک...
توکل انجام شد!
سیستم کنترل خودکار بدن در شب فعال شد.
* ضربان؟
** ۷۰ اوپ در دقیقه
* تا ۶۰ اوپ بیار پایین!
** انجام شد.
* فشار خون؟
** ۱۲ روی ۸.
* تا ۱۱ می‌تونی پایین بیاری!
** انجام شد.
* دمای بدن؟
** ۳۷ درجه‌ی سانتی گراد
* تا ۳۲ درجه می‌تونی کم کنی.
** انجام شد.
* کاپیتان صحبت می‌کنه. در حال فرود به خواب عمیق هستیم. اعضای محترم لطفا فعالیت خود را به حداقل برسانید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۵ - ویلایی‌ها

ویلایی‌ها


امشب دیرتر نوشتم که فیلم ویلایی‌ها رو ببینم و درباره‌ش بنویسم.

اخطار! خطر لو رفتن فیلم در این نوشته وجود داره!

هنوز نرفتم نقدهای این فیلم رو بخونم. معمولا بعد از اینکه نقدهای خودمو تو ذهنم/کاغذ جمع می‌کنم، می‌رم نقد بقیه رو می‌خونم.

کلیات نظرم نسبت به فیلم مثل نظراتی‌ه که زیر صفحه‌ی برنامه‌های کافه بازار می‌نویسن‌ه: می‌تونست بهتر باشه! :))
یعنی دوست داشتم فیلم بهتری ببینم ولی متاسفانه خام و نپخته اومد به نظرم. کلیشه‌ها و کلی‌گویی‌هایی که توی این فیلم بود، این حس رو به من القا می‌کرد که موضوع برای نویسنده هم همین‌قدر سطحی‌ه و سعی نکرده توی اون عمیق شه.

ابتدای فیلم داره خوب شروع می‌شه و پیرزنی(ثریا قاسمی) و دو تا بچه به جایی می‌رسن که بهش ویلا می‌گن، وقتی می‌رسن اولین جایی‌ه که تو ذوق می‌خوره. اونجا یه فرمانده‌طور به نام خانم خیری داره! انتخاب اسم هم از مرحله‌ی کلیشه فراتر نمی‌ره. حالا خانم خیری کیه؟ پریناز ایزدیار با اون قیافه‌ی منفعلش و اون مقنعه‌های کلیشه‌ای که سعی داره حال و هوای اون موقع رو نشون بده ولی درنیومده! وصله‌ی ناجور شده. انگار یکی همین الان یکی از این مقنعه‌ها رو سرش کنه و بیاد تو خیابون. در واقع ما رو خوب به اون دوران نبرده. اول فیلم صرفا ما رو برده توی بیابون و می‌گه فک کنید این فلان‌جا فلان زمانه!
مشکل دیگه‌ی این فیلم و امثال فیلم‌های ابد و یک روز شاید بشه گفت فیلم اولی، اینه که یه سری دیالوگ دارن که هم کلیشه‌ست و هم نشون می‌ده که نویسنده حال نداشته یکم بیشتر فضاسازی کنه یا خلاقیت به خرج بده. در همون اوایل رسیدن این آدم‌ها به ویلا، مادر این بچه‌ها، با همون مقنعه‌ی نچسب با یه صحنه‌ی حماسی که توی تبلیغات هم نشون داده می‌شه میاد و می‌گه چرا بچه‌هامو آوردی اینجا! همین الان فکر کنید می‌تونید به دیالوگش برسید:
- تو می‌خواستی بچه‌ها رو بدزدی!
+ من؟ بچه‌های خودمو بدزدم؟!

در ادامه‌ی دیالوگ‌های کلیشه‌ای فیلم قصد داره نشون بده این خانم خیری همه رو به خودش و خانواده‌ش ترجیح می‌ده در نتیجه موقع غذا دادن/ هندونه دادن به همه، همیشه یه بچه هست که می‌گه مامان مامان به من ندادی، خیری(پریناز ایزدیار) می‌گه صبر کن مامان جان به بقیه بدم بعد به تو می‌دم!

و باز هم کلیشه‌ای، وقتی که خبر شهادت همسر خیری(پریناز ایزدیار) رو میارن، خیلی مصنوعی گریه نمی‌کنه و به بچه‌هاش که باز هم خیلی الکی دارن گریه می‌کنن می‌گه که خدا بابا رو دوست داره، بابا رفته پیش خدا و داره از اون بالا نگامون می‌کنه!

همه‌ی این مشکلات رو هم بپذیریم، طناز طباطبایی(مادر اون دو تا بچه که توسط ثریا قاسمی به این منطقه آورده شدن و با موندن خودش و بچه‌ها پشت جبهه‌ها مشکل داره و می‌خواد بره خارج!) با دیدن چند تا صحنه‌ی آوردن خبر شهادت آدما،‌ رفتن به بیمارستان مجروحین و غسال‌خونه‌ی بیمارستان متقاعد می‌شه بمونه! من به عنوان کسی که باهاش موافق بودم و همذات‌پنداری می‌کردم، نفهمیدم از دیدن اون صحنه‌ها چطور متقاعد شد بمونه!

یه سری صحنه‌ها و حرف‌های نچسب به داستان هم داشت. مثلا بعد از آوردن خبر شهادت همسر یکی از زن‌هایی که اونجا بود، توی یه دیالوگی معلوم می‌شه شوهر اول این زن که پدر بچه‌ش بوده به خاطر نشست گاز مرده/خودکشی کرده و دغدغه‌ی این زن اینه که از این به بعد به این می‌گن بچه‌ی شهید و فک می‌کنه پدرش قهرمانه ولی نیست!

یا صحنه‌ی نچسب حمله‌ی هوایی که با هلی‌پاد از بالا فیلم‌برداری شده و صرفا جنبه‌ی داراماتیک می‌خواد به قضیه بده. یه سری خانم چادر رنگی دارن وسط صحرا می‌دون و مورد حمله قرار می‌گیرن. همه می‌خوابن و چادراشونو رو سرشون می‌کشن. از بالا گله به گله سفیدی معلومه! هیچ‌وقت هم هیچ‌کس آسیب نمی‌بینه! انقدر فیلمبرداری هوایی در جاهای مختلف تکرار می‌شه که تاثیرگذاری‌ش رو از دست می‌ده.

دقیقا نقدی که به ابد و یک روز هم داشتم اینجا هم دیده می‌شد. بدون توجه به ریتم و ساختار فیلم، تعدادی صحنه و شخصیت در فیلم هستند فقط برای اینکه باشند و یه سری حرف نچسب به متن فیلم رو مستقیم به مخاطب بگن و اگر این صحنه‌ها رو از فیلم حذف کنیم، اتفاقی نمی‌افته! این‌طور فیلم‌ها انگار با روش مهندسی معکوس و از آخر به اول نوشته شدن و نیاز دارن در روند اول به آخر بهتر بشن.

توی موضوع دفاع مقدس و زنان، به نظرم شیار ۱۴۳ و نفس فیلم‌های پخته‌تر و خوش‌ساخت‌تری نسبت به این فیلم بودند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰