نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۲۹ - خردادهای چِندِش‌ناک

زمانی که مدرسه می‌رفتم، همیشه از شروع امتحانات پایان‌ترم تا آخر تابستون، حس بدی داشتم. دقیقا نه به خاطر امتحان و درس! به خاطر تعاملی که با هم‌مدرسه‌ای‌ها و معلم‌ها داشتم و توی امتحانات کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد تا اینکه انتهای تابستون به صفر می‌رسید. من با تمام مدرسه دوست بودم و دیالوگ داشتم. انگار همه رو یه‌جور دوست داشتم که این آخری یعنی من یه نفر به عنوان دوست جون‌جونی نداشتم که خط بکشم بین اون و بقیه؛ که رازی باشه بین‌مون یا قهر و آشتی‌ای. خلاصه برون‌گرایی در عین درون‌گرایی مثلا!

شاید دلتنگی واژه‌ی ملموسی برای تعریف این حس بد باشه، منتها دلم، ضربدر معکوسِ وسعت مدرسه تنگ می‌شد! در درجه‌ی اول نسبت به آدما و در درجه‌ی بعد نسبت به میز و صندلی و تخته و کلاس و راهرو و حیاط و نمازخونه و اینا! این حس دلتنگی توی اون دوران برام عجیب نبود و خیلی هم بهش فکر نمی‌کردم.
توی دوران دانشگاه، اتفاقا دوستان صمیمی‌تری نسبت به مدرسه پیدا کردم، دغدغه‌های مشترک و نزدیک به هم داشتیم و حرف هم رو بهتر می‌فهمیدیم اما وقتی دانشگاه تمام شد، من به این شکل دل‌تنگ‌شون نشدم.
اینکه هر روز یا بیش از نصف هفته رو با چند نفر توی یه اتاق بگذرونی، خیلی فرق داره با دیدارای گاه و بیگاه. می‌تونم اینطور بگم که اُخت شدن و عادت کردن چیزی متفاوت از صمیمی شدنه. بیشتر ارتباط‌های خانوادگی ما از سرِ اخت بودن و عادت داشتنه تا صمیمی بودن؛ کما اینکه آدم دوستانی داره که بیش از خانواده به اون نزدیکن.
این همه مقدمه چیدم که بگم من دوباره حس دلتنگی و ترک عادت موجب مرض است رو در دوران کاری چشیدم. دوباره بیش از نصف هفته رو به مدت چند سال با تعداد محدودی آدم توی یه اتاق/سالن گذروندم و این جمع، دست‌خوش تغییرات شد!
قبل از این، فکر می‌کردم این حس مربوط به نوجوونیه که گذشته و بیش از اینکه مربوط به تداوم تعاملات با افراد باشه، به حال و هوای من ربط داشته اما تجربه‌ی دوباره‌ش، این فرضم رو تغییر داد.
شهریور پارسال وقتی بعد از ۲ سال همکاری من با شرکت، کماللو، همکارمون برای ادامه‌ی تحصیل به کانادا رفت من تا چند ماه کلافه بودم. توی این مدت به چرایی‌ش زیاد فکر کردم. با رفتن آدمای دیگه هم مقایسه‌ش کردم و دیدم این موضوع در مورد همکارای دیگه هم که باهاشون دیالوگ و تعامل مستمر داشتم، صادقه. حسی شبیه به خانواده و عادتی که نسبت به وجود اعضای خانواده دارم، برای این محیط هم به وجود آمده.
انگار این آدم و انرژی حول این آدم، شکل محیطی که می‌نشست، کار می‌کرد رو هم تغییر داده. تا وقتی همکار جدید جای کماللو ننشسته بود هنوز حضور کماللو رو روی صندلی‌ش حس می‌کردم!
بعد از کماللو، ایمانی هم رفت اما ارتباط و دیالوگی باهم نداشتیم؛ آدم کم حرفی بود و این حس، سراغ من نیومد تا اینکه در همین چند روز اخیر سادات‌طلب هم رفت.
انگاری که من در ذهنم به فضای اطرافم براساس حضور افراد وزن دادم و بعد از مدتی این وزن‌ها به حالت تعادلی رسیدند. وقتی یکی می‌ره، فضای ذهنم نامتعادل می‌شه. این آدما هر روز می‌آن و تاثیری بر من و آدمای اطرافشون می‌ذارن(تاثیر هم می‌گیرن) و می‌رن؛ دوباره فردا این روند تکرار می‌شه. وقتی دیگه فردا نمیان، جای خالی اون تاثیرگذاری رو حس می‌کنم. مثل قطع شدن یه جور تشعشع!
شایدم این حس، یه جور دلتنگی وابسته به مکانه. مثلا من وقتی میام خونه، کمتر احساس می‌کنم یا اصلا نمی‌کنم اما وقتی توی محیط کار هستم کاملا درگیرم می‌کنه. می‌تونم بهش بگم خاطره‌ی مکان‌دار که با زجر زیاد تغییر می‌کنه!
موضوع حتی از این هم فراتره! وقتی من جای نشستن‌م توی شرکت رو از اون طرف شرکت به این طرف تغییر دادم، تا مدت‌ها نسبت به جای خودم هم همین حس رو داشتم، تا اینکه کسی اون‌جا نشست و حس‌م رو تغییر داد. گاهی حس می‌کردم جای خالی من در شکل محیط داره به من نگاه می‌کنه...!

این حرفا داره ترسناک می‌شه، ترجیح می‌دم بیش از این ذهنمو شخم نزنم! :دی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۸ - حالا چی کار کنم؟

گاهی وقتا یه الگوی رفتاری رو می‌بینم ولی نمی‌تونم علتش رو پیدا کنم. چون فرد به فرد متفاوته. مثلا برای همه‌ی آدما یه موضوعی هست که در بیشتر احوالات عصبی‌شون می‌کنه و علیرغم تمرین و تکرار بعضا، از کنترل‌شون خارج می‌شه و یه عکس‌العملایی نشون می‌دن که درست نیست. نمی‌دونم چرا!

منم جزو آدمام! :)) باور کن! و از همون اولش، احسان علیخانی عصبی‌م می‌کرد. از منش و شخصیت‌ش خوشم نمیاد بخصوص از «رفقا» گفتن‌ش! خلاصه تا مدت‌ها از دستش حرص می‌خوردم و بد و بیراه می‌گفتم.
اینکه یه کاری رو تمرین کنی که بهتر بشه ولی جزو اولویتات نباشه خیلی کم توش پیشرفت می‌کنی. وقتی جزو اولویتات شد، جهش داره اصلا!

از وقتی آرامشم جزو اولویتام شد از آدمای از نظر خودم نفرت انگیز، بی‌خود، عوضی، حالا هرچی:)) فاصله گرفتم. نیاز هم به تنفس عمیق و شمارش و این طور کارا برای حفظ خونسردی خودم نداشتم. الان که فکر می‌کنم تغییر خیلی سریع اتفاق افتاد. برنامه‌ش رو مدت‌هاست دیگه نگاه نمی‌کنم و وقتی ازم می‌پرسن فلان برنامه‌ش رو دیدی، خیلی راحت می‌گم نه، نمی‌بینم برنامه‌ش رو. همین!

[ الان سید میاد می‌خونه، نظر می‌ذاره، از ثمرات ازدواج با منه‌ها!:)) ادای تایپ کردن و نظر گذاشتن رو هم حمید معظمی قشنگ درمیاره. دستاش رو به حالت مسخره‌ای به سمت کی‌بورد نگه می‌داره و خیلی اغراق‌آمیز انگشتاش رو به حالت تایپ کردن بالا و پایین می‌بره. بماند. شاید یه دفعه در مورد این «رفقا»مون نوشتم:)) ]

یه دوست میانسالی دارم که این هیچ جوره با علیخانی کنار نمیاد. با خیلیا اینطوریه. کلی تمرین و مراقبه می‌کنه ولی وقتی از دست کسی یا چیزی عصبانی می‌شه بدترین حرفای قابل بیان(!) رو نثارش می‌کنه.
من مدت‌هاست دنبال اصلاح بقیه نیستم اما این عکس‌العمل و حرفاش به شدت من رو ناراحت می‌کنه و نمی‌دونم چطور بهش بگم.
شاید مسئله اینه که اون مثل الهه و امیر و حسین و اون الهه نیست که بگم داداش این کارت منو ناراحت می‌کنه. بگه به درک! :)) دوستم یادش می‌مونه، بعد یه مدت تو ذهنش می‌چرخه، بعد حالش خرابه و ... [عین خودمه! وقتی بقیه می‌گن به درک! :)) ]


بچرخ دلی،بچرخ یه چند سال!


یاد می‌گیرم بالاخره! اگه بلدید یادم بدید لطفا :توروخدا :))


شرح ماوقع رو نوشتم که از ذهنم خارج بشه، ان شاء الله!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۷ - دستم

امروز از عمد، نوشتن رو عقب انداختم! یعنی چند تا کار داشتم که یه هفته بیشتر از زمانی که برنامه‌ریزی کرده بودم توی لیست در انتظار انجام شدن(todo s) مونده بود اما تو مغز من به حالت در حال انجام(doing) بودن که انرژی می‌گرفتن و من هی بهشون فکر می‌کردم ولی در واقعیت انجام نمی‌شدن. خب خدا رو شکر انجام شدن ولی من یه دستم رو از دست دادم! یعنی الان مجبورم فقط با دست چپ‌م تایپ کنم.
داستان دستام پیچیده نیست. ضعیف‌ن و من زیاد با کی‌بورد کار می‌کنم و افسار انگشتام توی دستم، شدیدا درد می‌گیره؛ به این افسار من چی می‌گید؟ آها تاندون.
راه حلش هم شنا و ورزش کردنه که من هی عقب انداختم!
راستش این دردها ناراحتم می‌کنه؛ بهم احساس ضعف و ناتوانی می‌ده. اما این همه بد و بیراه به ابر انسانم گفتم، ولی وجودش باعث می‌شه از تک و تا خودم رو نندازم و هرطوری شده به کارهام برسم. می‌دونید چرا ابرانسان هنوز درون من هست؟ چون من می‌خوام که باشه؛ چون با وجود اذیتاش بهش علاقه‌مندم.
بعضی وقتا به تنبلْ انسانم غر می‌زنه و سرزنشش می‌کنه اما وقتی واقعا غمگینم یا احساس ضعف می‌کنم بهم امید می‌ده.

***
مامانم توی جریان اسباب‌کشی مچ پاش ورم کرد و بین چند تا احتمال بالاخره تن به گچ گرفتن داد. هرچند جواب نداد. اگر بخوام خیلی مختصر توضیح بدم که دست چپ‌م هم از کار نیفته، اگر ابرانسان بخشی از وجود منه، مامانم یکپارچه ابرانسانه! همه چیز رو فدای «خوب انجام دادن» ِ «همه‌ی کارها» کرده. اعصاب خودش و ما رو چلونده ولی بهترین نظم و تمیزی در خانه، بهترین دست‌پخت، بهترین نمرات در دانشگاه(یادتونه که چند شب پیش گفتم وقتی من راهنمایی بودم کنکور داد و دانشگاه رفت؟) و ... . پشتکارش مثال زدنی‌ه ولی برای من آرامش روانی هم اهمیت داشته و داره و به همین خاطر من «کاملا» شبیه مامانم نشدم.
فرض کنید یکی که نمی‌تونه یه دقیقه آروم بشینه با گچ گرفتن پاش، مجبورش کنن بشینه.
فرض کنید دیگه!


بار اولی که بعد از گچ گرفتن دیدمش، دمپایی ابری به زانواش بسته بود که در حین چهار دست و پا رفتن، زانواش اذیت نشه!
بار بعد از روبرو دسته‌های صندلی چرخ‌دار میز کامپیوتر رو می‌گرفت و زانوی پای گچ گرفته‌ش رو روش می‌ذاشت و با اون یکی پا مثل اسکوتر بازی صندلی رو هول می‌داد! قژژژ از این طرف خونه به اون طرف خونه! قژژژ از اون طرف خونه به این طرف خونه! من همون‌جا تصمیم گرفتم اولین فیلم مستندم رو راجع به مامانم بسازم!

***
این همه بد و بیراه به ابر انسانم گفتم، ولی وجودش باعث می‌شه از تک و تا خودم رو نندازم و هرطوری شده به کارهام برسم. می‌دونید چرا ابرانسان هنوز درون من هست؟ چون من می‌خوام که باشه؛ چون با وجود اذیتاش بهش علاقه‌مندم.
چون شبیه مامانمه.
با وجود نواقصی داره، بهم قدرت می‌ده ادامه بدم. فک کنم لازم نیست دیگه مشخص کنم مامانم یا ابرانسانم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰