نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۳۸ - بنگ!

داستان دیروز تهران این مطلب رو دوباره یادم آورد. در جایی از مغز ما که به راحتی در کنترل‌مون نیست یه سری قاعده گذاشته شده که به صورت معمول نه در کنترل ما هستن نه تحت تاثیر چیز دیگه‌ای. یکی از اون قاعده‌ها حفظ جون‌ه.

ما آدم معمولیا وقتی خبر از ترور و انفجار و امثالهم رو می‌شنویم، اول نگران خودمون می‌شیم، بعد نگران خانوادمون، اگه اتفاقی نیفتاده باشه برای اینا، کم کم آروم می‌شیم و یاد شعارها و آرمانامون می‌افتیم. همین‌طور ادامه پیدا می‌کنه نگرانی‌مون برای به خطر افتادن امنیت کشورمون می‌شه، بعد برای خانواده‌های داغدار و همین‌طور که می‌گذره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شه تا به نگرانی‌های روزمره می‌رسه دوباره.
دیگرکُشی و خودکشی اصلا به مخیله‌مون هم خطور نمی‌کنه. اون میل به دنیا و آدماش و تجربه‌هاش خیلی زیاده. برای من که اینطوره.
این گروه‌های تروریستی، اتفاقا که نه، کاملا آگاهانه آدمی رو برای منفجر شدن انتخاب می‌کنن که این امیال رو نداره و این دنیا رو نمی‌خواد، به کسی وابسته نیست، کسی هم منتظرش نیست. حالا وقتی بهش بگن تازه تو با این کار می‌ری بهشت و همنشین پیامبر(ص) هم می‌شی، خب صَرف داره! نسبت به زندگی بی‌هدفی که معلوم نیست تا کی ادامه پیدا می‌کنه و اون دنیا چطوری می‌شه!
تعریف‌ها و فیلم‌هایی که از شهدای مذهبی، ملی ما وجود داره می‌گه اینا هم مثل اونا تارک دنیان. البته در حدی که دین مشخص کرده. زن و بچه دارن، کار می‌کنن. آدما رو هم دوست دارن. هدفشون آدم‌کشی نیست ولی کشتن یا کشته شدن در جنگ گریزناپذیره.
وقتی فیلم ویلایی‌ها رو دیدم به عنوان کسی که هنوز درک نکردم چرا کسی که می‌خواد بره جنگ خانواده تشکیل می‌ده، با نقش طناز طباطبایی هم‌ذات پنداری کردم.
توی برنامه‌های تلویزیونی زیاد دیدم که با خانواده‌های شهدای مدافع حرم مصاحبه می‌کنن و با کلی اشک و آه می‌گن تازه یه ماه بود ازدواج کرده بود! خیلیا دلشون می‌سوزه اما من نه! اصلا نمی‌فهمم چرا باید با یکی ازدواج کنم که می‌خواد شهید شه! یکی از خواستگارهای من یکی از همین سربازای گمنام بود. جواب منفی بدون درنظر گرفتن هیچ چیز دیگری منفی بود. همسر شهید شدن و شعار دادن اصلا با شخصیت من جور نیست.
چطور یه آدم به جای همه‌ی خانواده تصمیم می‌گیره که دیگه نباشه؟
باز در مورد دفاع مقدس می‌تونم توجیه کنم که توی کشور جنگ شده. خب اینا که از قبل منتظر جنگ نبودن. مدافع حرمی که کمتر از یکی دوساله ازدواج کرده، یا دیروز عقد کرده و یکهو تصمیم می‌گیره بره توی سوریه بجنگه رو کجای دلم بذارم؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۷ - انجام شد!

دستش رو روی پیشونیم می‌ذاره و می‌گه: داغی، رنگ رخسار و سرِّ درون‌ت هم که زرده! خوبی؟

وا می‌رم؛ مثل کسی که گوشه‌ی دامن‌ش از دستش رها می‌شه و میوه‌هایی که جمع کرده یک باره می‌ریزه. سرمو می‌ذارم رو پاش.
گیره‌های موهام رو باز می‌کنه و دست توی موهام می‌کنه و می‌گه چشماتو ببند، آروم آروم نفس بکش. دستش توی فر موهام گیر می‌کنه و خیلی بی‌توجه می‌کشه.
بلند می‌شم و محکم می‌خوابونم تو گوش‌ش.
- اوی چته وحشی!
+ دلم خنک شد!
دوباره سرم رو می‌ذارم روی پاش و اون هم دوباره منو نوازش می‌کنه!
- می‌دونم کاراتو انجام ندادی. لحن‌ش رو شبیه اون تبلیغ خرید شارژ الکترونیکی می‌کنه و می‌گه می‌دونم کار داری، می‌دونم از برنامه‌ت عقب افتادی! یه مدت رهاش کن. تمرکز کن روی کارهای دیگه‌ت و سعی کن انرژی مثبت بگیری. دوباره برو سراغش.
+ به قول این فیلسوفای نزدیکا کاش می‌شد سرنوشت رو از سر نوشت.
- تو از سر بکش! ننویس به نظرم!
+ می‌خوام هورت بکشم! این پرت و پلاها چیه که می‌گی؟
- خره! از نوع اصفهانی‌ش البته! اگه جدی باشم و هی به خاطر انتخاب‌ت سرزنش‌ت کنم خوبه؟
+ من نمی‌تونم انقدر بی‌خیال باشم.
- پس بذار یه مدت من بِرونم ماشین‌ت رو!
بلند شد و شبیه کسی که می‌خواد توی آب شیرجه بزنه، دستاشو در بالای سرش بهم چسبوند و توی بدن خوابیده‌ی من شیرجه زد.
رفت توی اتاق فرمانم. تند تند دکمه‌ها رو فشار می‌داد و دستوراتشو پشت هم می‌خوند: الان دیگه می‌ری می‌خوابی. چیلیک چیل چیل چیلیک.(مثل تایپ کردن اغراق آمیز معظمی هم می‌زنه دکمه‌ها رو!) این خاطره رو هم شیفت دیلیت می‌کنیم. آهان! این مشکل رو هم می‌ذاریم ناخودآگاه روش فکر کنه.
چیلیک چیل چیل چیلیک...
توکل انجام شد!
سیستم کنترل خودکار بدن در شب فعال شد.
* ضربان؟
** ۷۰ اوپ در دقیقه
* تا ۶۰ اوپ بیار پایین!
** انجام شد.
* فشار خون؟
** ۱۲ روی ۸.
* تا ۱۱ می‌تونی پایین بیاری!
** انجام شد.
* دمای بدن؟
** ۳۷ درجه‌ی سانتی گراد
* تا ۳۲ درجه می‌تونی کم کنی.
** انجام شد.
* کاپیتان صحبت می‌کنه. در حال فرود به خواب عمیق هستیم. اعضای محترم لطفا فعالیت خود را به حداقل برسانید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۶ - Le vent nous portera

- آه دِلَ‌کِ بیچاره‌ی من. چه صبح حزن‌انگیزی بود. عاشق چه کرد با دِلَ‌ک؟
+ عاشق؟ نه! نه!
- معشوق بود؟ معشوق چه کرد با تو؟
+ بود! نکند یاد قدیم‌ها کردی؟
- امروز عاشق می‌شوی یا معشوق؟
+ کسی که مفعول نه، مدهوش عشق می‌شود! راستی معشوق چگونه است؟
- معشوق؟ مثل دیگران؛ پیراهن بلند و لطیفی دارد، سفید؛ با گل‌های ریز سرخ و زرد.
+ برای دنیای مدرن؛ آسانسورها و پله برقی‌ها که خراب می‌شوند. آن‌گاه گوشه‌ی دامن را نرم بالا بگیرد و پله‌ها را یکی یکی، این‌پا آن‌پا، خرامان پایین بیاید.
- حتما روسری بزرگ و سبکی دارد که باد مثل زلف یار برقصاندش.
+ حریر باشد. روسری معشوق حریر تک رنگی است که گرهی زیر چانه دارد. آه از آن چانه‌ی دلبرانه!
- می‌دانی؟ من برای لحظه‌های دو نفره‌هایمان باد می‌خواهم به جای باران، چه هوا عاشقانه باشد و چه معشوقانه. تمام نفسم را جمع کنم و در ترومپت‌ش بِدَمم، بخوانم: Le vent nous portera !
+ فرانسوی یا فارسی؟
- برای عاشق چه فرقی دارد! هر زبانی معشوق بخواند، عاشق بلدَش می‌شود: باد ما را خواهد برد...

 
 
+ معشوق، کیف هم می‌خواد دیگر! دفتر گل گلی حرف‌های یواشکی را که نمی‌شود دست گرفت.
- ولی کوله نمی‌خواهد. سرخوشی کودکانه ندارد. کیف یک بندی می‌خواهد که رویش نوشته باشد:
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
+ هزار قناری خاموش
در گلوی من
- و + عشق را ای کاش زبان سخن بود.
+ یک آینه هم در کیفش دارد تا هرچندگاهی نگاه عاشقانه را تمرین کند.
***
التماس از چشمان پیرمرد می‌بارد و می‌گوید اسکاچ خوب دارم، اسکاچ بخرید. اسکاچ می‌خواهی؟ خوب می‌شوید و می‌بَرَد.
حتی حضورش را از خاطرات من؟
***
آخر عاقلی رو به دلَ‌ک گفت باید قبول کنی! همه روزی می‌روند!
به گمانم تیر خلاص را زد، دلَ‌ک جان!
 
موافقین ۰ مخالفین ۰