نوشته‌های دل‌آرام

۷۹ مطلب با موضوع «تجربه‌ها :: تجربه‌های شاید شخصی» ثبت شده است

روز ۶۳ - باربند

حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهنده‌ی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمه‌ی دینام‌ه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.

وقتی ماشین رو با جرثقیل می‌بردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شماره‌ی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم می‌شد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف می‌برد.

پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دهه‌ی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخمل‌بافی کار می‌کرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعه‌ی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار می‌کرد.

صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار می‌شد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی می‌کرد. اول ساک‌هایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین می‌ذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جاده‌ی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا می‌کردن باید با یه دبه می‌رفت از اون طرف جاده بنزین می‌آورد. خیلی‌ها وقتی می‌خواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکی‌های بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا می‌شد، بنزین هم برمی‌داشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا می‌شد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکم‌کاری چند تا لوله رو با پیچ‌های دو قلابی برای باربند استفاده می‌کرد.

پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگ‌تر اینه که بگم از مسیر لذت می‌برد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت می‌کرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول می‌کشید. عموما سبقت نمی‌گرفت؛ اگه می‌خواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمی‌دید، صدا هم از کسی در نمی‌اومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس می‌کشید، ماشین جلویی رو رد می‌کرد و دوباره به خط دو برمی‌گشت. حالا دلش آروم می‌گرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا می‌کردن.
به ظهر که نزدیک می‌شدیم هوای کویر اون‌قدر داغ می‌شد که پمپ بنزین پیکان جوش می‌آورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساک‌ها و وسایل، یک دبه‌ی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین می‌رفت. روی پمپ بنزین یه کیسه‌ی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس می‌کرد ممکنه گرمای هوا مشکل‌ساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا می‌برد و شیر متصل به دبه‌ی آب را برای مدتی باز می‌کرد. آب روی کیسه‌ی ماسه می‌ریخت و توی اون جمع می‌شد. پمپ بنزین خنک می‌شد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمی‌اومد چون ماشین رو بی‌کلاس می‌کرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دست‌ساز پدربزرگ به خودمون افتخار می‌کردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژی‌های ماشین‌سازی آلمان رو توی خودمون می‌دیدیم!

توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی می‌دادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکی‌های خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگ‌تر هم می‌شد. ماشین که حرکت می‌کرد آدما دنبال ماشین می‌دویدند و دست‌هایی بود که گونی‌هاشونو به سمت باربند ما پرت می‌کردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته‌ شده‌ی این اتفاق فکر می‌کنم احتمال می‌دم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظه‌ی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.


* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، می‌خواستم که یادش رو زنده کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۲ - پسره‌ی بی‌تربیت

الان حس اون مادری رو دارم که امروز همش مجبور بوده پسرِ شرّش رو کنترل کنه مبادا کار بدی ازش سر نزنه، آبروش بره؛ دو تا بازوشو گرفتم که یه دقیقه آروم بگیره ولی سرش رو با شدت تکون می‌ده و همزمان داد و بیداد هم می‌کنه!

خسته‌م. خسته!

حالا این وسط، ناخودآگاه درْ زد. بدون اینکه منتظر بمونه اجازه بدم بیاد، اومد تو. وقتی دید دارم با بچه کلنجار می‌رم و حریف‌ش نمی‌شم، ایده‌ای که برای نوشته‌ی امشب داشت رو تند تند گفت. ایده‌ی جالبی بود. خوشحال بودم که بدون فکر کردن، اومده سراغم. تشکر کردم و رفت.

وقتی رسیدم خونه دیگه پسره رو ولش کردم هر کاری می‌خواد بکنه. دو تا دنت خورد. بعد جِزقِل(*) موی دم اسبی‌ش رو باز کرد و به شوهرْآقا گفت که کف سرش رو ماساژ بده!
- آخی، آخی، بازم، بازم! آهان، این‌طرف...
تازه خودش هم سرش رو تکون می‌داد که موهاش بهم بریزه خستگی کف سرش در بره.

من روی برگه‌ای، چرک‌نویس‌طور در مورد موضوعی که ناخودآگاه گفته بود، نوشتم اما به نظرم متنْ اون هیجان و انرژی لازم رو برای تعریف کردن موضوع نداشت. اون‌طوری که ناخودآگاه با گفتن‌ش منو سر ذوق آورد، درنیومده بود! حال هم نداشتم بشینم سرش بهش یه حالی بدم!!

شوهرْآقا ظرف میوه رو آورد که باهم میوه بخوریم. پسره یکی از میوه‌ها رو برداشت، برای بار هزارم، بدون اینکه لحنش درگیر مُکررات نهصد و نود و نه بار قبلی شده باشه، گفت: این چیه؟
شوهرْآقا هم انگار بار اوله می‌پرسه، جواب داد: شبرنگ.
- شلیل؟
+ نه شبرنگ!
- شبرنگ چیه، شلیل!
بعد همون‌طوری که اصرار داره به شلیل بودن، شبرنگ رو با چاقو قاچ می‌زنه. دو طرف شبرنگ رو گرفته می‌چرخونه که از هم جدا بشن ولی همه‌ی آبش درمیاد. شروع می‌کنه به نق زدن که آبش درومد! اصلا نمی‌خوام. خودت بخور.
شوهرْآقا شبرنگ رو می‌خوره! پسره هم می‌ره سراغ هلو! شوهرْآقا گفت: اونم آب داره‌ها. پسره جواب داد: هلو رو بلدم بخورم! شلیل رو بلد نیستم بخورم!
+ شبرنگ!
- شلیل!

شوهرْآقا می‌گه خیلی مُنگُلی. می‌گم چرا؟ می‌گه همینطوری!

نمی‌دونم پسره کجا رفته داره آتیش می‌سوزونه ولی خسته‌تر از اونیم که برم دنبالش!

هنوز نفهمیدم کودک درون من، منِ دل‌آرام، چطوری ممکنه یه وقتایی پسر باشه ولی مثل اینکه امروز هست!



(*) جزغل هم درسته حتی! چون یه کلمه‌ی من‌درآوردیه!‌ فرقی نمی‌کنه چطوری بنویسی؛ در هر صورت داره گند می‌زنه تو اون سی‌سال رنجِ فردوسی!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۰ - بازی

بعضی از آدما یه جور خوبی منعطف‌ن یا حداقل توی یه دوره‌ای اینطوری شدن؛ برای هر کاری لازم نیست صغری کبری بچینی؛ هدفت از این کار چیه؟ چطوری به این ایده رسیدی؟ چرا به من گفتی؟ خلاصه نیازی به دونستن مقدمه و مؤخّره ندارن. گاهی اصلا لازم نیست حرف بزنی؛ انگار خودشون می‌دونن. حتی قبلا بهش فکر کردن انگار. این جور آدما نقش‌پذیری‌شون بالاست. یه جور بازیگرن که می‌تونن با عمق وجودشون درگیر نقش‌شون بشن. هر نقشی با هر احساسی که لازمه داشته باشن. پدرِ دخترِ شجاع، مادرِ پسرِ شجاع، حتی عاشق یا معشوقِ دخترِ / پسرِ شجاع! این شجاع فقط یادآور اون کارتون معروف نیست. این بازی یه شجاعت و ریسک‌پذیری‌ای لازم داره که ممکنه از بیرون، شبیه حماقت به نظر بیاد.
این آدما وقتی قراره بازی کنن، خودشون می‌رن لباس نقش‌شون رو می‌پوشن. میان روی سِن بهم تعظیم می‌کنن. این آدما می‌دونن کی قراره لیلی رو بازی کنه و کی فرهاد. لیلی سِن رو ترک می‌کنه چون الان فرهاد باید با حرکت و چرخیدن دور خودش آفاق رو سیر کنه. از این سو به اون سو. یه جای بازی، لیلی باید وارد صحنه بشه؛ با دستانی باز و دامنی کلوش در حالی که بی‌وقفه دور خودش چرخ می‌زنه و فرهاد رو متوقف کنه. لیلی گاهی با گرفتن دست فرهاد می چرخه و گاهی رهاش می‌کنه و ازش دور می‌شه. انقدر این کار رو می‌کنه تا فرهاد گرفتار بشه. بعد از اون، ما فرهاد رو در جاهای مختلف می‌بینیم که گاهی دستش رو به سوی لیلی دراز کرده و گاهی به سوی خدا التماس. انقدر لیلی چرخ می‌زنه که هوش رو از سرِ فرهاد می‌بره و فرهاد با بیچارگی به زمین پناه می‌بره. اما بالاخره این لیلی آروم آروم از اوج به سمت زمین میاد و یه جا بالای سر فرهاد آروم می‌گیره. همین که فرهاد به هوش بیاد، کافیه و لیلی بعد از این نباید گرفتار فرهاد و زمین بشه؛ کم کم در حالی که فرهاد حاضر نیست دست لیلی رو رها کنه، لیلی چرخ بزنه و اوج بگیره، دستش رو از دست فرهاد بیرون بکشه و از فرهاد دور شه تا صحنه رو ترک کنه.

بازی تموم و پرده‌ها بسته می‌شه. لیلی و فرهاد از نقش‌شون بیرون میان، لباسای عادی خودشون رو می‌پوشن و دوباره می‌شن همون آدمای قبلی، منتها با تجربه‌ی عاشقی روی صحنه. دیگه خود اون آدما برای هم موضوعیت ندارن و تجربه براشون موندگار شده.

با بقیه‌ی آدما نمی‌شه از این بازیا کرد. بقیه‌ی آدما انگار چرخ دنده دارن. برای اینکه راه بیفتن باید یه چرخ دنده‌ی هم مدول باهاشون بشی. به قول ویکی‌پدیا نسبت قطر دایره‌ی گام‌ت رو باید با تعداد دنده‌هات یه طوری تنظیم کنی که دنده‌هاتون بیفتن بین هم و تازه راه بیفته! حالا که خودت رو چکش‌کاری کردی برای اینکه باهاشون هم مدول بشی و چرخ بزنید، حالا نمی‌تونی خودتو از بین دنده‌هاش بکشی بیرون! وقتی می‌فهمه داره بازی تموم می‌شه و داری خودتو می‌کشی بیرون، شروع می‌کنن به چرخش با سرعت بی‌نهایت! اول دنده‌هات رو زخمی می‌کنه، بعد هم وقتی می‌خوای حرف بزنی باهاشون، لکنت می‌گیری بس که دنده پشت دنده رو می‌کوبه توی صورتت، آخر هم با اون سرعت بی‌نهایت یا خودش یا تو رو، پرت می‌کنه به دورا!

برای پیدا کردن هم‌بازی فقط لازمه دو کَلوم با طرف حرف زد! البته این دو کَلوم بسته به ظرفیت گیرنده‌ی آدما ممکنه به چند کَلوم منجر بشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰