نوشته‌های دل‌آرام

۷۹ مطلب با موضوع «تجربه‌ها :: تجربه‌های شاید شخصی» ثبت شده است

روز ۵۲ - وسطی در دستشویی!

خیلی وقتا مثل امشب دوست دارم راجع به یه موضوعی بنویسم ولی از اون‌جا که یه سری موضوعات کاملا شخصی هستند یا در دسته‌ی شخصی قرارشون دادم، مانع می‌شه تا راجع به این موضوعات عریان بنویسم/بگم. مثلا در طول ۱۲ سال تحصیلی فقط  یه بار پیش اومد درباره‌ی اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود، برای مامانم تعریف کنم. [بعدا که بچه‌های اول بیشتری دیدم به نظرم این موضوعِ اهل تعریف و درد و دل نبودن، توی بچه‌های اول عمومیت داره] ولی الان چرخ‌دنده‌ی ذهنم روی یکی از این موضوعات شخصی گیر کرده و نمی‌ذاره روی موضوع دیگه‌ای تمرکز کنم. در اینجا از روش مصداق جایگزین استفاده می‌کنم. یعنی مصداق دیگه‌ای از اون موضوع رو می‌نویسم، نه اون اصلیه!

نمی‌دونم از دقیقا چه زمانی من از هرچی جونور غیر از انسان ترسیدم یا چندشم می‌شه. یادم نمیاد هیچ وقت رابطه‌ی خوبی باهاشون داشته باشم. توی یکی از سفرهامون به روستای پدربزرگم، روز آخر که داشتیم وسایلمون رو جمع می‌کردیم، متوجه شدم در یکی از گوشه‌های اسکلت چوبی کرسی یه عقرب چمباتمه زده! ناخودآگاه تمام شب‌هایی که پاهامون رو زیر کرسی و در کمال بی‌ادبی جلوی عقرب جان دراز کرده بودیم، برام زنده شد و حالا جیغ بکش، کِی جیغ نکش! همون جا مامان بزرگم که شیرزنی‌ه برای خودش، بهم گفت یه جوری رفتار کن که پس فردا به شوهرت گفتی من تعطیلات می‌اومدم دهات، باورش بشه! این جمله‌ش برام یادگاری شد!
راست می‌گفت! شبا که اونجا از این شب‌پره طوریا می‌اومد تو اتاق‌مون، یه طوری برخورد می‌کردم انگار دارم فیلم حلقه می‌بینم! هرچی سعی می‌کنم که متناسب با ابعاد اون جونور، ترسم رو بروز بدم نمی‌شه!

وقتی کسی هست که اون عامل ترس رو از بین ببره به نظر همه چیز خوبه ولی واقعا به بدتر شدن ترس کمک می‌کنه.

به تازگی توی دستشویی‌مون از این سوسکای بزرگ زیاد شدن. چند بار پیش اومده که تنها بودم، بی‌خیالش هم نمی‌تونستم بشم! در نتیجه باید باهاش روبرو شدم. با دمپایی که اصلا نمی‌تونم بکشم؛ چون ممکنه لحظه‌ی فشار دادن دمپایی روی ایشون دچار تردید بشم و خدای نکرده ایشون از روی پای من رد بشن! راه حل چیه؟ آب! ولی این راه حل هم دردسرای خودشو داره. این بار آخر متوجه شدم جیغ‌هایی که من کشیدم در نسل این سوسکا تاثیر گذاشته و انگار ترس من رو فهمیدن! اصلا حالت تهاجمی، انتحاری‌طوری، مستقیم به طرف من حرکت می‌کنن! تصور ادامه‌ش شبیه اینه که توی دستشویی ۱ در ۳ متر دارم وسطی بازی می‌کنم و من اونیم که وسط زمین این طرف اون طرف جست و خیز می‌کنه که توپ بهش نخوره!
صحنه‌ی مسخره‌ایه! آب رو با فشار می‌گیرم به طرف جناب سوسک، بعد سوسک بیچاره در تقلای بین مرگ و زندگی سعی می‌کنه به سمتی که آب نیست بره و از دیوار بالا می‌ره! وقتی با آب پرتش می‌کنم پایین چون به جایی نزدیک من پرت می‌شه، همزمان هم جیغ می‌کشم هم به مسخره بودن موقعیت می‌خندم. بعد در حالی که مثل دروازه‌بان‌ها با تقلا کردن خودمو آماده نگه می‌دارم تا اگر به سمتم اومد بپرم از روش اون طرف و اینا، سعی می‌کنم با آب به سمت چاه دستشویی هدایتش کنم! 

خلاصه وقتی با کلی جیغ و اسراف آب از شر سوسک خلاص می‌شم و از دستشویی میام بیرون، چنان حس غروری منو فرا می‌گیره که اصلا یادم می‌ره برای چی رفتم اون تو!

در اولین فرصتم گزارش این دلاوری رو به سمع و نظر شوهرْآقا می‌رسونم ولی هیچ‌وقت درک نمی‌کنه چه حسی دارم! :(

گاهی که به ترس‌هام فکر می‌کنم، این برام تداعی می‌شه که اگه تو این موقعیت یه بچه‌ی ۴ ۵ ساله داشتم چی؟
تصور بچه‌ها از مادر و پدرهاشون معمولا قهرمان‌طوریه،

بچه‌م شاید به من بره و توی جیغ کشیدن منو همراهی کنه! بعدم مثل خُلا همزمان با جیغ کشیدن حساب سوسک رو برسیم! بچه‌ها از همراهی خوششون میاد، احتمالا خیلی مفرح باشه براش! «مامان، مامان، بازم بیا جیغ بکشیم!!»

شاید به باباش بره ولی درکش از موضوع ترس به خودم بره و از اینکه من با ترس‌هام روبرو می‌شم بهم افتخار کنه و همزمان با تلاش من برای کشتن سوسکه، جلوی دستشویی وایسه منو تشویق کنه! بعدم شب شخصا جریان این نترسی رو برای پدرْ آقا تعریف کنه.

شاید یه جور دیگه به باباش بره! مثلا بعد از یه مدت جیغ کشیدن من، بیاد دمپایی رو برداره تق بزنه رو سر سوسکه، بگه تموم شد مامان، تموم شد! آروم باش! بعدم شب برای پدرْآقا تعریف کنه، اونم بهش بگه آفرین پسرم، وقتی من نیستم، تو مرد این خونه‌ای! [اگه دختر بود چی؟ آفرین دخترم، وقتی من نیستم تو و مامانت مشترکا زن این خونه‌اید؟! :))]

حالا بعدا خودم راجع به این ترسم باهاش صحبت می‌کنم!

الان در حالی دارم متن رو تموم می‌کنم که از شدت چِندش بودن موضوع تمام بدنم به خارش افتاده و تو یه مورد که سیم شارژر به پام کشیده شد، فکر کردم سوسکه و پریدم...!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۱ - قاتل!

- باهار جان، بابا یه لیوان آب به من بده.
بهار نیست، من یه لیوان آب دادم دستش و دیگه قصه رو ادامه ندادم.
آب رو خورد. لیوان رو کنارش گذاشت و گفت: بعدش چی می‌شه؟
می‌گم: نمی‌دونم، تا همین‌جا خوبه دیگه.
می‌گه: خوبه؟ منو این وسط رها کردی، می‌گی خوبه؟
می‌گم: رها نکردم، متوقف‌ت کردم، یعنی جاودانه شدی!
می‌گه: سر پیری؟ نمی‌شد وقتی جوون‌تر بودم، قصه رو ناتموم بذاری، جاودانه بشم؟!
می‌گم: نمی‌خواستی زندگی کنی؟ بچه‌دار شی؟ نوه‌دار شی؟
می‌گه: تو این سن باید یه گوشه‌ی ذهنت بشینم روزمرگی‌تو ببینم؟ اون موقع حداقل یه کاری می‌کردم.
می‌گم: چون اون موقع نمی‌تونستم قبول کنم دیگه ایده‌ای ندارم، اون موقع رهات کرده بودم، توام زندگی‌تو می‌کردی... ازدواج کردی... بچه‌دار شدی... بچه‌هات بزرگ شدن... ازدواج کردن... بچه‌دار شدن... تو نوه‌دار شدی...
می‌گه: خب بذار ادامه بدم.
می‌گم: من طاقت مردن‌ت رو ندارم.
می‌گه: من توی ذهنتم! مردنم مثل پاک کردن فایلای کامپیوتره! الان هستم، بعدش نیستم.
می‌گم: نه اینطور نیست. بعضی وقتا بی‌خود و بی‌جهت، مُردن یکی از عزیزانم توی ذهنم میاد و دیگه نمی‌فهمم! وقتی به خودم میام که جلوی لباسم خیس اشکه. مثل کسی که از خواب پریده، به واقعیت میام و به خودم می‌گم وا! و تمومش می‌کنم.
می‌گه: می‌ترسی؟
می‌گم: اره. از روزای اولش می‌ترسم!
می‌گه: بعدش عادی می شه؟
می‌گم: اره ولی به این خاطر نیست که فقط از اولش می‌ترسم.
وقتی پدربزرگم مُرد واقعا غصه خوردم، بعد عادی شد، بعد تازه شناختمش، بعد بهش علاقه‌مند شدم، بعد زنده شد! یعنی یادش می‌تونه جاش رو پر کنه، انگار دیروز دیدمش.
می‌گه: خب مشکلت چیه؟
می‌گم: اگه تو رو انقدر دوست نداشتم ولی دلم برات تنگ شد چی؟ دیگه حضورت رو حس نمی‌کنم؟
می‌گه: برای من مُردن بهتر از ذره ذره فراموش شدنه! نمی‌خوام زنده باشم و ازم یه دست و عصا بمونه تو نوشته‌هات.

می‌نویسم پیرمرد سکته کرد، مُرد.

نه نه! این خواست نویسنده نبود. می‌نویسم پیرمرد دیگه حوصله نداشت روزهای زوج، ۵ قرص صبح، ۳ قرص ظهر و ۸ قرص شب بخوره و روزهای فرد ۷ قرص صبح، ۸ قرص ظهر و ۲ قرص شب. همه رو باهم خورد و مُرد.

ولی...
اگه من نمی‌خواستم اون می‌تونست این کارو کنه؟ من نوشتم که خورد و مُرد.
اختیار مخلوق در عرض اختیار خالق بود یا در طولش یا در مساحتش؟
دیگه حوصله‌ی بحث جبر و اختیار رو ندارم. اعترافم رو می‌نویسم. اینجانب دلا مح‌سا فرزند ر مح‌سا در ذهنم چند شخصیت را با عوارضی چون سکته، سرطان و ... به کشتن دادم و چند تن دیگر را وادار به خودکشی کردم! 

ولی الان دلم برای ابر انسان روز ۲۲، روز ۲۴ و روز ۲۷ تنگ شده...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۰ - مهمان ناخوانده(۲)

قسمت اول این نوشته درباره‌ی جزئیات تولد امیر پارسا بود که با کلیک بر روی این خط می‌توانید آن را بخوانید.

شیطنت‌های امیر پارسا از حرکت ماتحت‌ش در آنکاباتور بیمارستان آن‌چنان فراتر رفت که به عنوان بیش‌فعالی شناخته شد! تحرک و بی‌قراری و عدم تمرکز که منجر به آسیب هم می‌شد! مثلا یک روز در حالی که یادم نیست به قصد چه کاری از اتاقم بیرون می‌آمدم روی زمین رد خون دیدم که از اتاق به سمت آشپزخانه رفته بود. وقتی دنبال کردم به برادرم رسیدم که داشت به مادرم می‌گفت پایش کمی می‌سوزد؛ در حالی که روی پایش به شکل یک هرم از گوشتش قلوه‌کن شده بود! :اوق! آقازاده با تخته وایت‌برد می‌جنگیده و دور آهنی تخته را کنده و به نحوی که نمی‌دانیم در جنگ تن به تن زخمی شده! یک جنگ واقعی!

بار بعدی زمانی بود که که فوتبال بازی می‌کرد. در حالی که با توپ واقعی فوتبال(!) بدون توجه به هر طرف شوت می‌زد و همزمان شبیه فردوسی‌پور گزارش می‌کرد: «توی درواااازه، توی درواااازه!» و نردبانی که در اثر ضربه‌ی توپ برمی‌گردد و توی پیشانی‌اش می‌خورد و گـــــل! در حین شادی بعد از گل متوجه شد سرش کمی می‌سوزد!

بار بعدی انصافا تقصیر خودش نبود و به اندازه‌ی وقتی به دنیا آمد، خدا به او رحم کرد! شهرداری کنار سرسره‌ی بچه‌ها آجرچینی کنگره‌ای کرده بود که بعد از این واقعه‌ی خطرناک به دلیل عدم توجه شهرداری به این موضوع، دایی من با ارّه‌ی آهن‌بری سرسره را برید. داستان از این قرار بود که در اثر همهمه‌ی بچه‌ها بالای سرسره، امیر پارسا با سر پرت می‌شود روی آجرها! ۲ یا ۳ ناحیه‌ی اساسی از جمجمه‌اش می‌شکند و سرش را فرستاده‌ی خدا عمل می‌کند. به دلیل شرایط اورژانسی و بیهوش شدن امیر پارسا باید سریعا عمل می‌شد. در حالی که دکتر از خدا بی‌خبر یک بیمارستانی که در نزدیکی پارک بود، می‌خواست علاوه بر تمام هزینه‌ها چند ده میلیون تومان، دستمزد شخصا بگیرد، کلید اسرارطور عملیات انتقال وجه انجام نمی‌شود و امیر پارسا به بیمارستان دیگری منتقل می‌شود و خدا فرستاده‌اش را رو می‌کند که او کسی نیست جز دکتر زالی!(حفظه الله قدس سره شریف؟:دی) بعد از ۴ یا ۵ ساعت عمل خلاصه خدا رو شکر به خیر گذشت.
خلاصه سر و صورت این بچه شبیه گنده لات محله پر از خط و خیط شده بود! چانه، زیر چشم، بالای پیشانی و یک رد بزرگ کنار سرش که دیگر روی آن مو در نمی‌آید!

هرچند این داستان‌ها برای تجدید خاطره بد نیست اما مهم‌ترین تاثیر امیر پارسا این‌ها نبود!

آگاهی من از دوران کودکی و رفتار والدینم محدود به خاطرات و داستان‌هایی بود که خودشان یا اطرافیان تعریف می‌کردند و من نمی‌توانستم تمام وقایع را بی‌طرفانه ببینم. اما با آمدن امیر پارسا توانستم نحوه‌ی تربیت پدر و مادرم را با اختلاف چند ساله و رفتارهای مشترک خواهر و برادرها که در نتیجه‌ی این تربیت بود را ببینم. وقتی به خودم نگاه می‌کنم بزرگ شدن امیر پارسا همزمان با دوران نوجوانی من یکی از نقاط عطف در منحنی رفتار من بوده و هست و خوانش کتاب‌های روانشناسی را برایم تکمیل می‌کرد و می‌کند. [شعار تبلیغاتی صاایران، هر روز بهتر از دیروز در تمام شئونات زندگی‌م عمیقا تاثیر گذاشته بود! :))]
تجربه‌ی مجددا خواهر شدن، برای من همانند تمامی تجربه‌های بشری، آمیزه‌ای از درد، رنج، پختگی، تغییر و لذت بود.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰