نوشته‌های دل‌آرام

۷۹ مطلب با موضوع «تجربه‌ها :: تجربه‌های شاید شخصی» ثبت شده است

روز ۳۴ - اکبر جوجه

وقتی قرار شد بریم یکی از شعبه‌های رستوران اکبر جوجه، تصورم از محیط رستوران، چندتا میز فلزی با رومیزی‌های پلاستیکی یه بار مصرف که تعداد زیادی روی هم قرار داده شدن و صدای قاشق، چنگال‌هایی که تند تند به بشقاب‌ها می‌خورن، فراتر نمی‌رفت.
اما اینطور نبود. از توی راهرو گلدون رنگی چیده بودن و توی پاگرد پله‌ها، تصویر ضدنورطوری از دو نفر که در کافه مشغول اختلاط هستن رو با شیشه‌ی سیاه رنگی درآورده بودن و به دیوار زده بودن. نزدیک در ورودی رستوران در طبقه‌ی دوم هم چند تا اتوبوس خارجیِ مدرسه(در ابعاد کوچکتر البته!)، روی طاقچه‌ها جاساز کرده بودن و یه تابلوی بزرگ هم کنار طاقچه‌ها به دیوار زده بودن که روش به زبان انگلیسی نوشته بود:
هر روز
جوجه‌های
ما
به رستوران ما
تازه
تحویل داده می‌شن
از مزرعه
تا همین‌جا هم کافی بود برای اینکه از حسین بپرسم درست اومدیم آیا؟! اینجا اکبر جوجه‌ست یا کافه‌ی پسرش، سامی!(قطعا من نمی‌دونم اسم پسر اکبر جوجه چیه ولی تجربه اینطور می‌گه که معمولا پسر قلدرا و سیبیل کلفتا، لباس چسبون می‌پوشن و زیر ابرو برمی‌دارن و اسم سوسول‌طوری‌ای دارن! :)) )
خلاصه!
بعضی از دیوارهای داخل رستوران رو با چوب‌های به شکل چوب‌هایی که توی حصار مرزعه‌ها به کار می‌ره، تزئین کرده بودن. توی فرورفتگی‌ای که توی سقف درست کرده بودن، نمای آجری درآورده بودن و لوستری به شکل نردبون خوابیده‌ای گذاشته بودن که سیم‌های برق خیلی واضح از روی بدنه‌ش رد شده بود و لامپ‌ها با سر پیچ معمولی به اون وصل بودن. چند ردیف اشک هم پراکنده به پله‌های نردبون وصل بود. شبیه طعنه‌ای بود 
تا لوستر! که این شکل مدرن به همتای کلاسیک خودش می‌زد.

میزها و صندلی‌ها هم چوبی و به رنگ سبز نزدیکایی بودن! میزهای مربعی شکل با رومیزی مستطیلیِ عرض ِ باریک، زیر شیشه. رومیزی جیر با طرح‌های سنتی که از روی میز رد شده بود و از دو طرف میز آویزون بود.
پیشخان سفارش غذا هم با چراغ‌هایی که داخل شیشه‌ی مربا، در ارتفاع‌های مختلف آویزون بودن، تزئین شده بود.
وقتی رسیدیم، اقلام افطاری روی میز چیده شده بود. پنیر، گردو، خرما، زولبیا و بامیه در یک ظرف، نون در یه ظرفی دیگه، شله زرد و بساط چای.
کسی که مهمون‌ها رو به میزهاشون هدایت می‌کرد، شبیه بهروز رضوی ِ گوینده بود. دو مرد دیگه که به او بی‌شباهت نبودن و یک خانم که شبیه مریم بوبانیِ بازیگر بود مسئول پذیرایی در سالن بودن.
از برگه‌ای که دست بهروز رضوی بود و روی اون عکس میزهای سالن پرینت شده بود و یه نفر با دست‌خط خودش نام افراد رو روی میزها نوشته بود، معلوم بود که روزهای اول رستوران‌داری‌شونه و هنوز اون هیجان و حس تازگی کار وجود داره.
آدم‌هایی که اومده بودن چنان طیفِ یه‌دستی از آدمای معمولی مذهبی بودن که وقتی مریم بوبانی در سالن دور می‌زد و می‌گفت همه چیز کامله؟ و چیزی لازم ندارید؟ حس کردیم اومدیم خونشون، مهمونی چیزی!


اگه دارین از یه جایی کیف می‌کنین و ایده می‌گیرین، شاید بیش از تاثیر محیط اونجا، یه چیزی توی ذهن شما تفاوت کرده. بارها اینو تجربه کردم. امشب هم دوباره پیش اومد. یه ماشین به مقصد خونه‌مون، بوق زد و ما سوار شدیم! از بیرون پراید بود ولی از داخل یه آهن قراضه. توی ماشین، رویه‌ی پلاستیکی درهای ماشین همگی برداشته که چه عرض کنم، کنده شده بودن و یه بدنه‌ی برهنه‌ی آهنی از ماشین پیدا بود. درِ داشبورد هم کنده شده بود و تعدادی سیم از داخل و این طرف و اون طرفش بیرون زده بود. حتی سقف ماشین هم مثل گوسفندی که تازه پشم‌چینی شده به نظر می‌اومد. یه آینه‌ی بزرگ به آینه‌ی ماشین وصل کرده بود و ما روی موکتی...(خودم یه لحظه تصور کردم که در ادامه‌ی این وضع ماشین، جا داره بگم صندلی‌ها رو هم برمی‌داشتن و ما روی موکت روی زمین نشستیم) اما ما روی موکتی که روی صندلیا انداخته بودن، نشستیم.


خلاصه شب خاطره‌انگیزی شد. بخصوص که من مدت‌ها بود پنیر شور و زولبیا بامیه نخورده بودم چون چیزای ناسالمی هستن اما امشب خاطره‌ی سالمی شدن!


رستوران اکبر جوجه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۳ - درامزِ ما

Drums


ما بالاخره باهم آشتی کردیم. تحفه، فکر می‌کرد چون همه عاشقشن، منم باید باشم. من اصلا از چیزی که همه خوششون میاد خوشم نمیاد! امشب حسین اصرار کرد که بیا آشتی کن، من دلم براش تنگ شده! رفتم سراغش، گفتم فقط به خاطر روی ماه آقا سید اومدم باهم کنار بیایم.

نگام کرد.
گفتم من از غذای چرب خوشم نمیاد. از سویا هم همینطور. گوشت می‌خورم ولی فقط به خاطر اینکه بدنم نیاز داره.
گفت برام وقت بذار. فقط همین.
گفتم باشه ولی سخته برام. برای چیزی که خورده می‌شه، این همه وقت گذاشتن توجیه نداره.
گفت سویا نریز، عوضش گوشت بریز ولی با حجم کم. اگه مزه‌اش رو دوست نداری، با پیاز و ادویه خوب تفت‌ش بده. شعله‌ی گاز رو کم کن، برام یکم بیشتر وقت بذار، قول می‌دم جبران کنم. بدون چربی که نمی‌شه، اگه می‌خوای کمتر چرب باشه کم کم در مراحل مختلف روغن اضافه کن. یکم تو آب، یکم هم وقتی دم کشیدم.
به حرفش گوش کردم.
زیر شعله رو کم کردم و در قابلمه رو هم گذاشتم تا بپزه.

خیلی خوشحاله! داره سوت می‌زنه! صدای سوت آهنگینی از داخل قابلمه میاد که با صدای هُر هُر شعله‌ی گاز شبیه سمفونی‌هاییه که با فلوت می‌زنن. صدایی که آدم رو یاد قدیما می‌ندازه. غذا رو که بار می‌ذاشتن اجرای موسیقی زنده توسط هنرمند گرانمایه، قابلمه! با همراهی سوت بخار آب شروع می‌شد.

یه استادی داشتیم که می‌گفت ایده‌ی client و server رو از مدل بقالیای ما دزدیدن؛ مشتری و صاب مغازه! بعد در ادامه‌ی درس شبکه‌های کامپیوتری، هم مفاهیم رو با اشعاری از مولوی، خیام و دیگران توضیح می‌داد. تا امشب درکش نکرده بودم. امشب فهمیدم دِرامز رو از روی همین قابلمه‌ی روی گاز ما برداشتن! درِ قابلمه به مثابه‌ی سنج توسط نوازنده‌ی دهر، بخار آب نواخته می‌شه؛ به این طرف و اون‌طرف می‌ره و صدا می‌کنه. وقتی چند تا قابلمه روی گاز باشن... همونه، نه؟
امشب صدای خاطره انگیز سوت ریز بخار با یادآوری صدای چرخیدن پنکه‌ی سقفی، جیک جیک گنجشک‌کان، صدای خِرت خِرت خرد شدن سبزی‌ها زیر دست مادر و جیغ و دنبال بازی بچه‌ها،

منو با ماکارونی آشتی داد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۱ - وقتی قراره نامرئی بشم!

من عاشق اتو کردنم. سعی می‌کنم لباسا رو با دور کم توی ماشین لباسشویی بشورم که لباسای کمتری رو اتو کنم. اگه مچ دستم درد نمی‌کرد، لباس‌های خونه رو هم اتو می‌کردم. اتو کردن علاوه بر اثر کوتاه‌مدتِ مرتب به نظر رسیدن، عمرِ لباس رو هم بیشتر می‌کنه؛ در واقع آدم از ظاهر لباس دیرتر به این نتیجه می‌رسه که وقت شوهر دادن لباس رسیده!

این آثار اتو کردن هرچقدر هم خوب باشه اما به این دلایل نیست که من عاشق اتو کردنم.
وقتی اتو می‌کنم ذهنم آزاده هر جا می‌خواد بره و به هر موضوعی می‌خواد فکر کنه، چون دیگه اتومَستِر شدم و ناخودآگاه انجام می‌دم. شروع می‌کنم به شخم زدن ذهنم و موضوعاتی برای فکر کردن که توی ناخودآگاهم روی هم تلنبار شده.
این بار که اتو می‌کردم، همزمان به راه‌اندازی یه چالش توی نزدیکا فکر می‌کردم: اگه یه روز فرصت داشتم نامرئی بشم، کجا می‌رفتم؟
کجا می‌رفتم؟ امممم... کدوم خلوت خصوصی هست که برام جذابه سرک بکشم؟ یه مدت فکر کردم اما به جواب نرسیدم! از یکی از دوستان پرسیدم، به آنی جوابم رو داد و من ترجیح می‌دم اینجا ننویسم کجا رو گفت! :))
یکم با خودم کلنجار رفتم که از پَسِ ذهنم یه جایی رو بکشم بیرون، اما خیلی موفق نبودم. نهایتش اینه که برم توی خونه‌ی این همسایه‌مون که قبلا در موردش نوشته بودم و از نزدیک ببینم رفتارش با بچه‌ش همین‌قدر خشنه که صداش میاد یا نه.
قبلا هم به این فکر کردم که چرا من خیلی کنجکاو نیستم ولی به نتیجه‌ی خاصی نرسیده بودم. از فکر چالش اومدم بیرون و یکم درباره‌ی کنجکاوی سرچ کردم.

کنجکاوی چیز خوبیه! قاعدتا نه در کار دیگران! اینا یه سری از آثار مثبت کنجکاویه:
- خیلی وقتا می‌شنویم که می‌گن برو دنبال اون چیزی/کسی/کاری که خیلی دوست داری، اما این کار برای من یا خیلیای دیگه دقیق قابل شناسایی نیست! یه مجموعه کاریه که دوست داریم. اشکالی نداره، اگه کنجکاو باشیم و توی اون کارایی که کنجکاوی‌مون رو تحریک می‌کنه سرک بکشیم، می‌تونیم به اون کار برسیم یا حداقل نزدیک بشیم. کلی‌تر می‌شه گفت با کنجکاوی توی افکارمون، علایقمون و ابعاد مختلف شخصیتمون می‌تونیم خودمون رو بهتر بشناسیم.
- بعد از یه مدتی، ذهن فضای امنی برای خودش درست می‌کنه که توی اون همه چیز قابل پیش‌بینی‌ه. کنجکاوی به ما کمک می‌کنه از این فضا بیرون بیایم. تجارب جدید به دست بیاریم و این، زمینه‌ی خلاقیت رو برای ما فراهم می‌کنه.
- با کنجکاوی ابعاد مختلف کاری که انجام می‌دیم رو بهتر می‌شناسیم در نتیجه احتمالا روشی که کارایی بیشتری داره و زودتر به نتیجه می‌رسه رو انتخاب می‌کنیم و کارایی‌مون بالاتر می‌ره.
- دیدمون مثبت می‌شه! ذهن آدم بیشتر متمایل به فکر منفی‌ه، چیزایی که نمی‌دونه رو ترجیح می‌ده بدبینانه تفسیر کنه تا کمتر آسیب ببینه. کنجکاوی منجر به یادگیری و معلومات بیشتری می‌شه و وقتی موضوعی رو می‌شناسیم با آرامش بیشتر و دید مثبت سراغش می‌ریم.

خب حالا که فهمیدیم کنجکاوی خوبه، چی کار کنیم؟
۱. خجالت نکشید! درباره‌ی همه چیز بپرسید.
۲. در مورد مسائل هیچ فرضی نکنید! درباره‌ی همه چیز بپرسید.
۳. بدون قضاوت گوش بدید. اجازه بدید بقیه مسئله رو از دید خودشون توضیح بدن.
۴. سوالای درست بپرسید. سوالایی که مسئله رو باز کنه. سوالایی که به چرایی و چگونگی مسائل منجر می‌شه. ایده‌های خوب وقتی خودشونو نشون می‌دن که بتونید سوال رو درست مطرح کنید/بفهمید.
۵. در آن واحد چند تا کار رو باهم انجام ندید. فضایی برای کنجکاوی در اون کارها نمی‌مونه!
۶. فضای راحت ما جاییه که قطعیت در رخداد اتفاقا وجود داره و در این فضا جایی برای رخدادهای جدید و خلاقیت نیست. در نتیجه کارها/مسیرها/روش‌های جدید رو امتحان کنید.

باید کنجکاوی رو تمرین کنم! شاید توی نوشته‌های دیگه درباره‌ی جاهایی که دوست دارم به صورت نامرئی برم نوشتم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰