نوشته‌های دل‌آرام

۸۴ مطلب با موضوع «تجربه‌ها» ثبت شده است

روز ۷۵ - انواع TA

امشب که داشتم نوشته‌های قدیمم رو شخم می‌زدم، به این متن رسیدم. این شاید اولین طنزیه که ۸ سال پیش نوشتم. قرار بود توی نشریه‌مون درباره‌ی TAهای دانشکده - Teacher Assistant یا دستیار استاد - بنویسم و مستقیم نمی‌تونستم کارهای TAهای مختلف رو شرح بدم. تصمیم گرفتم از گلستان سعدی قالب رو برداشت کنم و محتوا رو بذارم توش! در حالی که هیچ اطلاعی از شکل نثر زمان سعدی نداشتم برام خیلی سخت و زمان‌گیر شد چون مجبور شدم چند بار حس بگیرم و گلستان رو بخونم، بعد در حالی که فرم متن رو توی ذهنم تداعی می‌کنم، محتوا رو بذارم توش!

امشب که می‌خواستم یادی از این نوشته کنم، حس کردم شرح و تفسیر لازم داره! :))

برای این متن، لوگو هم طراحی کرده بودم که ترکیبی از لوگوی دانشگاه تهران و گلستان سعدی بود:

وان که را دستگاه و قدرت نیست / طنز پخته، مرغ بریان است!‏

مکتبی دیدم، نام او بر گرد فلک، بر دهرِ مَلَک چرخیدی و غایة المنتهی ِعلما که طایفة العلما[۱] گشتی و سدرة المنتهی ِهر خرد سن و تند ذهن و خام خو که شاخ بگیری و شاخ شوی. شنیدم که تدبیر خداوندگار مکتب چنین مقدّر نمودی که هر معلّم را ملّایی بودی، نصر الدّرس[۲]، از مقربّان و گاه عالمان.‏

القصّه بر مکتب نصر الدّرسی نشاندندی...‏

خوف الرّجال! هیبت چنان نقش بستی که متعلّمان را نه زهره‌ی خنده بودی و نه یارای گفتار. شنیدم که بر متعلّمان مشق بستی و اجل مقرّر فرمودی تا روز پیش. عاقلی را سخن، مقبول نیفتاد و ندا همی داد که فعل حال و آینده را نتوان بر گذشته حادث کرد. نصر الدرس بر متعلّمان خشم گرفت که بر ما نیز جفا همی و بر شما همی! من مصلحت متعلّمان اندیشم و شما را چه به حکمت و مصلحت‌اندیشی.‏

پیچ الرّجال! مکتب درهم پیچیدی و پرده‌ی غیب بر خود کشیدی، گر اندر مکتب بودی. متعلّمان در دهشت مشق رها کردی و ناله و دعا که بر جانش رفتی.‏

شک الرّجال! علم متعلّمان نیفزودی بل علم خود شبهه‌ناک نمودی. از آن روی که در همه امور شک کردی و دگر به مکتب او کس نرفتی.‏

خام الرّجال! متعلّم را آب علم او نخشکیده، به نصر الدّرسی دادند.‏

رفیق الرّجال! مکتب را به مصلحی دادند، حلیم. متعلّمان را هیبت استاد از سر بدر رفتی و به حلم او، علم فراموش کردی و اغلب به بازیچه فراهم نشستندی.‏

رئیس الرّجال! ولایت معلّم از سر بدر کردی و خود بر معلّم ولی شدی که او را خبر نیست از جمیع احوال.‏

القصّه شفیق الرّجال! در عجایب خلقت بینی و بر خویش افسوس خوری که کس از فیض او تلمّذ نجستی و چون شاهدی میان کوران.‏

فی الجمله
خدایا چنان کن سر انجام کار / تو خشنود باشی و ما رستگار
پس از آن، چنان کن جمیع الرجال/ که اندک بگردد عیوب و افزون، کمال

[۱] هیئت علمی
[۲] Teacher Assistant یا به اختصار TA

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۲ - حدیث نفسِ برایان تریسی‌طور!

مقدمه‌ناک
من هر وقت می‌گم بچه‌های دوم بهتر از بچه‌های اولن، مادر شوهرم می‌گه خب اول، دومی رو بیار‍!
اول، دومی!
۲. من کتاب‌های این بنده خدا - برایان تریسی رو می‌گم - نخوندم اما وقتی آدم یه چیزی رو تعریف می‌کنه که دیگه درگیرش نیست و گذشته، در عین حال در وضعیت روانی مناسبی قرار داره، هم می‌تونه امیدبخش بنویسه/حرف بزنه، هم یه طور ساده‌ای از روی بعضی مسائل و درگیر شدن باهاشون می‌گذره که به نظر ساده‌لوحانه یا کلیشه‌ای میاد. نوشته‌ی امشب شاید اینطور باشه.
این از برایان تریسی‌طورش.
۱. معمولا خودم رو تو خطاب می‌کنم. نه من! یعنی با خودم که حرف می‌زنم می‌شینم رو به روش. توی متن بیشتر توضیح می‌دم.

وقتی قراره یه عده آدمو مدیریت/رهبری کنید، باید صبر داشته باشید؛ دقیق‌ترش اینه که خودتون رو بکشید عقب! شما وقتی وارد یه بانک می‌شید، پشت باجه که رئیس نمی‌شینه؛ هر سازمانی قسمت روابط عمومی داره. مدیر/رهبر خوب باید خودش رو دو تیکه کنه، یه تیکه از وجودش که آروم‌تره و می‌تونه گوش بده رو بذاره جلو، اون تیکه‌ای که تئوریسینه یا برای خودش یه ابهتی داره، عقب بشینه. الان برام تفاوت مدیریت و رهبری توی این متن اهمیتی نداره. چیزی که می‌خوام بگم راجع به روابط روزمره‌ی آدماست و نه کاری.

یکی از روش‌هایی که اون خود پیشرونده و جنگنده رو بکشید عقب، مثلا اینه که با تئوری انتخاب آشنا بشید. خیلی ساده! وقتی به یقین برسید که کسی رو نمی‌تونید کنترل کنید و کسی هم شما رو نمی‌تونه کنترل کنه، حرفایی که آدما می‌زنن صرفا اطلاعاتیه که می‌تونه درست باشه یا نه. حتی بعضا نظرات آدما بیان حالات شخصی‌شونه تا درباره‌ی حرف/متن شما. انگار به صورت ناخودآگاه، آدم‌های عادی رو به خودشون دارن نظرشون رو می‌گن، نه رو به شما. اینم تکمیلی مقدمه‌ناک ۱.

اینو همیشه در نظر بگیرید که دنیا مثل یه سیال رونده‌ست و هیچ‌چیز تا ابد نمی‌مونه. یه نظر می‌تونه برای یه زمان و مکان خاصی درست باشه. کسایی که نظر می‌دن هم ممکنه چند دقیقه بعد نظرشون عوض بشه، لازم نیست اون نظر رو تا ابد توی ذهن‌تون نگه دارید. به عبارت بهتر، برای هر نظر یه مدت زمان محدود و کوتاه در نظر بگیرید و وقتی اون زمان تموم شد، نظر رو منقضی بدونید و بهش فکر نکنید.

سعی کنید توی مکالمات همیشه جایگاه فرد رو داشته باشید نه زوج! جایگاه زوج توی مکالمات معمولا واکنشی‌ه. اگه می‌خواید راجع به چیزی نظر بدید، به جای اینکه برید تو جایگاه زوج و نظرتون رو بگید، ایده رو از فیلتر خودتون تغییر بدید و به شکلی مطرح کنید که حالت واکنشی نداشته باشه. مثل کنش به نظر بیاد.

در پایان این رو هم در نظر بگیرید که هرکس داره به راهی رو نشون می‌ده، به احتمال زیاد قبلا به بی‌راهه رفته. خود نصیحت می‌گه من از ذهن یه آدمی بلند می‌شم که قبلا اشتباه کرده و حالا به این روش رسیده. اصلا نصیحت شنیدن مثل یه نوع کلاس تخیله! یکی میاد نصیحت می‌کنه و شما می‌تونید راجع به قبلا و بی‌راهه‌ها خیال‌پردازی کنید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

۶۹ - گزارش تلویزیونی

منتظر شروع کلاس بودیم که از استاد اجازه گرفتن بیان تو. اول یه کوله‌ی بزرگ اومد تو، که بی‌اغراق من در حالت جنینی توش جا می‌شدم؛ بعد یه آقایی اومد که ۲ تای من هم توی شکمش جا می‌شد و یه دختر و پسر جوان معمولی؛ نه خیلی چاق نه خیلی لاغر.
استاد که با بچه‌های کلاس آشنا شد، این دوستان گفتن که برای شبکه‌ی آموزش می‌خوان از فضای کلاس گزارش بگیرن، در نتیجه خانم‌های محترم لطفا حجاب کامل اسلامی رو رعایت کنن. اینو کی می‌گفت؟ همون دختر خانم گزارشگر که مقنعه‌ش تا فرق سرش عقب بود و آستین‌هاش رو زده بالا و ساق پاش به خاطر کوتاهی شلوار پیدا بود. «بیشتر، بیشتر! کامل روسری رو بیار جلو، اون بغل‌های روسری رو بده تو،‌ گردنت معلوم نباشه، آستینت رو هم بده پایین، حالا خوب شد!!!»

تقریبا بعیده همچین صحنه‌ای توی تجربه‌های شخصی آدم‌ها به راحتی پیدا بشه. هرچند که دو سه بار بابت این «جسارت» عذرخواهی کردن و گفتن که شبکه خیلی روی این موارد حساسه. اگه رعایت نشه زحماتمون هدر می‌ره.

تو این برهه از زندگیم، کلاس می‌رم به خاطر فعالیت گروهی و اون نیروی ناخودآگاه جمعی که آدم رو برای انجام تمرین‌ها هل می‌ده. وقتی استاد ۱۰، ۱۲ سال باهات فرقِ سن داره، فضای کلاس خیلی دوستانه است. کلا راضیم ازش! حتی اگه مطالبش تکراری باشه. چون قبلا تو حوزه‌ی سینما مطالعه کردم و تازه تحت عنوانِ بوطیقای فیلم و فیلمنامه‌ی کلاسیک، خیلی‌ها ادعا دارند ولی نتیجه در عمل چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده.
بگذریم.

استاد رو جلوی کلاس گذاشتن که باهاش مصاحبه کنن. سوال‌ها چی بود؟
- اینجا کجاست و داریم چی کار می‌کنیم؟ :پ‌ن‌پ طوری!
- توصیه‌تون به دوستداران فیلمنامه‌نویسی چیه؟
می‌تونید خودتون بقیه‌ی سوالا رو هم حدس بزنید.

بعد گفتن یکی از خانم‌ها بیاد و طرف هنوز توی کلاس نچرخیده دست روی من گذاشت!

...

من و شوهرْآقا توی یکی از سفرها، سوژه‌ی دوربین خواهرم شدیم و اتفاقا عکس خوبی هم شد. برای بنری که کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا لازم داشت، خامی کردم و این عکس رو پیشنهاد کردم! این عکس ما رفت صفحه‌ی اول کافه‌بازار، من هم به روی خودم نیاوردم! توی ذهنم این بود که فوقش دو سه روز اون بالا هست، بعد طبق روال قدیم کافه‌بازار عوضش می‌کنن دیگه! تو همین دو سه روز قریب ۲۰ نفر از من راجع به سفر خارجی که توی اون عکس رفته بودیم پرسیدن و البته بابت مشهور شدن‌مون(مشهور؟!) تبریک گفتن! خب این گذشت.
بار بعدی هم کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا از همون بنر استفاده کرد! این دفعه یه سگمنت دیگه از دوستان هم ما رو دیدن! استاد مشترک‌مون به شوهرْآقا گفته بود فلانی زدین تو کار مدلینگ؟!
از بار سوم تا چهارم و شاید پنجم، اصلا باید از یه بنر دیگه استفاده می‌کردن ولی توی اون بنر دیگه‌ای که شرکت عکاسی و طراحی کرده بود، دختری که مدل شده بود، حجاب مناسبی نداشت و کافه بازار ترجیح داد دوباره بنر ما رو استفاده کنه! بودن ما توی صفحه‌ی اول کافه‌بازار تقریبا از این خبرها شده بود که فقط خواجه حافظ شیراز نمی‌دونست!

...

از ابتدای تا انتهای درخواست خانم گزارشگر برای مصاحبه با من، همه‌ی این داستانا جلوی چشمم اومد و سریعا درخواستش رو رد کردم.

یه نفر دیگه رو انتخاب کردند و کلیشه پشت کلیشه شروع شد!
- چرا کلاس فیلمنامه‌نویسی رو انتخاب کردی؟
تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌هایی که مصاحبه شدند، بلا استثناء گفتن... (معلوم نیست چی گفتن؟)
+ از بچگی همه به من می‌گفتن تو استعداد فیلم‌نامه‌نویسی داری!
۴ ۵ نفر پشت هم همین جواب رو دادن.
اگه من مصاحبه می‌کردم حداقل یه جواب متفاوت داشتم. هیچ وقت کسی توی بچگی به من نگفته بود استعداد فیلم‌نامه‌نویسی دارم. اساسا تا ۲ ۳ سال پیش فیلم دیدن به نظرم کار عبثی بود و نمی‌دیدم! راجع به زری‌بافی که دغدغه‌مند شدم و به سینمای مستند علاقه‌مند، خواه ناخواه به سمت یادگیری اصول و دیدن فیلم‌های داستانی و بیشتر مستند سوق داده شدم.

وقتی از همکلاسی‌هام پرسید توصیه‌تون به علاقه‌مندان چیه، پرت شدم به حدود ۲۰ سال پیش، وقتی اخبار ساعت ۱۹:۳۰ علمی فرهنگی هنری شبکه‌ی دو یه گزارش از برنامه‌ی قدردانی از برگزیده‌های مسابقات نقاشی خارجی گرفته بود و دقیقا صحنه‌ی بالا رفتن دلیِ گردِ تپل با کاپشن صورتی و مقنعه‌ی بافتنیِ لبه‌دالبری رو نشون می‌داد، من جلوی تلویزیون خونه‌ی مامان بزرگم ایستاده بودم و خودم رو توی تلویزیون نگاه می‌کردم. بعد از مراسم، خانم گزارشگر رو به من گفت: تبریک می‌گم دخترم، توصیه‌ات به هم‌سن و سالای خودت چیه؟
گفتم توصیه‌ام اینه که برن توی کلاسای مختلف شرکت کنن و استعدادشونو کشف کنن و برن دنبالش!
در ادامه پرسید توصیه‌ات به پدر و مادرا چیه؟
الان که به جوابم فکر می‌کنم واقعا منو مشعوف می‌کنه! گفتم استعداد بچه‌هاشون رو کشف کنن و بذارن بچه‌هاشون تو هرچی که استعدادش رو دارن ادامه بدن!

وقتی که وسایل فیلمبرداری‌شون رو جمع کردن و کلاس به حالت قبلی برگشت، من حس هری‌پاتر رو داشتم که رفته بود توی قدح اندیشه و حالا باید می‌اومد بیرون و به ادامه‌ی کلاس توجه می‌کرد!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰