نوشته‌های دل‌آرام

۸۴ مطلب با موضوع «تجربه‌ها» ثبت شده است

روز ۴۶ - انا لله و انا الیه راجعون

[ضمن عرض پوزش، ادامه‌ی داستان تایپیست به دلیلی که توی متن پیش‌رو توضیح می‌دم، امشب منتشر نمی‌شه.]
دو روزه خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم از حال دگرگون شنیدنِ «انّا لله و انّا الیه راجعون، با نهایت تأثّر سرکار خانم صنم‌راد دعوت حق را لببیک گفت» به یه ثبات نسبی برسم. یعنی انقدرا با ایشون ایّاق نبودم و ۷ ۸ تا مرحله‌ی روانیِ سوگواری رو در ۲ ۳ تا پیام تلگرام، به صورت پشت هم به کسی که بهم خبر داده بود، گذروندم ولی توی مرحله‌ی افسردگی‌ش یکم بیشتر گیر کردم:
بی‌خیال! (انکار و تمسخر)
نه! (انکار و تعجب)
خیلی ناراحت شدم (شبه افسردگی)
خدا بیامرزدش (پذیرش واقعیت)

خانم صنم‌راد مدیر دبیرستان‌مون بود. مدیر روشنگر ولنجک که بعدا از ولنجک به اوین درکه تغییر مکان داد. من سال سوم اونجا رفتم. از همون روز اولی که آزمون ورودی مدرسه رو می‌خواستم بدم و باهم چشم تو چشم شدیم از طرز نگاهش ترسیدم. از این مدل نگاها داشت که بعد از تموم شدن حرف، هنوز نگاه ادامه داره و انگار منتظر یه تایید از مخاطبه. تاییدی که در زمان مدرسه به نظرم از سر دیکتاتوری بود و باید حرفش رو تایید می‌کردیم و بعدا با شناخت بیشتری که پیدا کردم، به نظرم استرسی از شنیدن جواب منفی بود که پشت نگاه زورگویانه پنهان کرده بود.
بعد از اون سعی می‌کردم به صورت ناملموسی از صحنه‌ای که حضور داشت، فرار کنم یا خودم رو از نگاهش پنهان کنم. حتی احساس می‌کردم وقتی دارم ازش دور می‌شم هم، روحش از بدنش می‌زنه بیرون و مثل برق و باد میاد یقه‌ی منو از پشت می‌گیره.
این ترس همش به شخصیت و نگاه اون خانم مربوط نبود، اصلا شاید بخش زیادی‌ش از درون من می‌اومد. وگرنه رفتارش به عنوان یه شاگرد آروم و زرنگ با من قابل قبول بود.
امشب وقتی توی تمام کانالای تلگرام مدرسه، حرف از نوشتن خاطراتِ «حتما خیلی شیرین» از خانم صنم‌راد پیش اومد، به ذهنم رسید حالا که فوت کرده اینا رو بنویسم و توی ذهنم پرونده‌ی خاطراتشون رو ببندم. ولی قطعا نمی‌فرستم برای مدرسه!
مواجهه‌ی دیگه‌ی من با ایشون وقتی بود که توی پیش‌دانشگاهی مشاور نداشتیم و ایشون شخصا نقش مشاور پیش دانشگاهی رو هم داشتن. صنم‌راد یه کمالگرا بود که توی کمالگرایی با مامانم رقابت می‌کرد. البته این رو بعدا استنتاج کردم. کل مسئله‌ش با من تعداد ساعتایی بود که توی هفته درس می‌خوندم، بدون در نظر گرفتن اینکه من شاگرد اول یا دوم کلاس بودم، تعداد ساعتای درس خوندنم باید بیشتر می‌شد! قضیه از این قرار بود که تا قبل از عید، روزهایی که تا ساعت ۳ توی مدرسه بودیم من نهایتا ۳ ساعت توی خونه درس می‌خوندم. یعنی ۶ روز * ۳ ساعت + ۶ ساعت جمعه = ۲۴ساعت در هفته. یه رقیب داشتم ۴۴ ساعت در هفته درس می‌خوند!(از اولشم تو کارِ پارت تایم بودم.) از یه حدی بیشتر نمی‌تونستم بخونم. بعد از عید هم روزایی که مدرسه نمی‌رفتیم، جز یه روز که شبیه معجزه بود و ۱۳ ساعت درس خوندم، تا روز قبل از کنکور نتونستم از ۹ ساعت بیشترش کنم. در حالی که اون رقیبم بعد از عید، روزی ۱۴ ساعت درس می‌خوند! صنم‌راد انقدر به این ساعتای من گیر داد که آخر یا خسته شد یا به نظرش نتایج آزمونای آزمایشیم قابل قبول بود؛ خدا رو شکر بعد از کنکور دیگه گیر نمی‌داد بهم!!!
[در پرانتز، مامانم هم به عنوان استاد مسلم قیاس می‌گفت با این اختلاف ساعت درس خوندن این رقیبت ۲۰۰ ۳۰۰ می‌شه و تو بالای ۱۰۰۰ می‌شی! عاشق این روحیه دادنشم! همیشه یه موضوعی برای ایراد گرفتن داره. امروز که اومد دنبالم بریم ختم همین خانم صنم‌راد، من روسری زمینه‌ی سرمه‌ای با فرم‌های منحنی کرم و گلبهی پراکنده سرم بود، یه پامو که تو ماشین گذاشتم، هنوز کامل نیومده بودم تو ماشین، گفت روسری مشکی ساده نداشتی؟]

من اون سال پیش دانشگاهی برخلاف تمام سال‌های عمرم ناخودآگاه مجهز به سلاح دایورت شده بودم و هر کاری که خودم صلاح می‌دونستم انجام دادم(خدا رو شکر). در همین مدت کمی که درس می‌خوندم یه سری توی تابستون خلاصه نوشتم، یه سری قبل از عید اصلاح کردم خلاصه‌هامو و یه سری بعد از عید توی برگه‌های آ۴ به صورت ۴ ستونه خلاصه‌ی کتابا و نکته‌های کتابا و آزمونا رو نوشتم. از لحاظ محتوا و وقتی که برای استخراج نکته‌ها گذاشته بودم، اون خلاصه‌ها طوری برام ارزشمند شده بود که نذاشتم احدی از همکلاسیام که منتظر لقمه‌ی حاضر آماده بودن، بفهمن من همچین چیزی نوشتم و دارم. شرایط خاصی بود و من بابتش خیلی زحمت کشیده بودم. ناراحت نیستم از این موضوع. توی خرداد این خلاصه‌ها رو می‌خوندم و به این وسیله هر سه روز همه‌ی کتابای دوم، سوم، پیش‌دانشگاهی رو دوره می‌کردم و تست می‌زدم کنارش. اختلاف ساعت ۳۵ ساعته‌ی من و رقیبم در هفته(۱۴۰ ساعت در ماه) بعد از عید، فقط منجر به ۱۰۰ تا اختلاف رتبه بود! اون ۵۰۰ شد و من ۶۰۰ شدم.(با تصور مامانم مقایسه کنید.)

نقش خانم صنم‌راد بعد از کنکور در انتخاب رشته هم پر رنگ بود. چون دوست داشت یکی از قبولی‌های مدرسه‌اش، معماری شهید بهشتی و هنرهای زیبا باشه. بماند.

با همه‌ی این خاطرات کمی ترسناک و ناخوشایند که ازش در ذهن دارم و شاید بیشترش هم مربوط به گیرنده‌ی ترسوی من بوده، مرگش برام ناراحت‌کننده‌ست، قطعا!

اون سر امیدوارکننده‌ی مرگ‌های تدریجی اطرافیان، همون بیداری و تلنگریه که بهمون می‌زنه. روزمرگی، هر روز، برامون لالایی «تا ابد زنده است بدن من» رو می‌خونه و مرگ اطرافیان، انگار چرت غفلت‌گونه‌ی آدم رو پاره می‌کنه. همونطور که مرگ ما یه روز، شاید، امیدوارم این تاثیر رو داشته باشه.
در هر صورت خدایش بیامرزد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴۳ - رویای دور

جمعیت امام علی

قبل از اینکه شیرجه بزنم توی نوشته‌ی امشب، دوست دارم درباره‌ی طرح کوچه‌گردان عاشقِ جمعیت امام علی(ع)، یکم بگم. اگر دوست داشتید توش مشارکت کنید. محور فعالیت‌های این جمعیتِ عمدتا دانشجویی، رسیدگی به وضعیت کودکان کاره. این مجموعه با کمک خیرین، تعدادی خونه‌ی علم در مناطقی که نزدیک به سکونت کودکان کاره، درست کرده که به بچه‌ها و خانواده‌هاشون علم و هنر و فن یاد می‌دن تا هم سواد خوندن و نوشتن داشته باشند هم کاری رو یاد بگیرند تا به جای گشتن سر چهارراه‌ها و توی سطل‌های زباله، از راه بهتری درآمد داشته باشند. یکی از طرح‌هایی که هر ساله در شب شهادت حضرت علی(ع)‌ با کمک عموم خیرین اجرا می‌کنند طرح کوچه گردان عاشق‌ه. توی این طرح بسته‌های مایحتاج خانواده‌هایی که از قبل شناسایی شدن رو شبانه و طوری که توی محله معلوم نباشه می‌برن و بهشون می‌دن. اگه دوست داشته باشید می‌تونید توی پخش هم حضور داشته باشید :)

آشنایی بیشتر با طرح کوچه گردان عاشق

کمک نقدی یا غیرنقدی به این طرح

و اما امشب.
سال ۸۷ یا ۸۹، درست یادم نیست کدوم یکی‌ش. مثل اکثر شب‌های قدر دیگه آماده شدم توی خونه، اعمال شب قدر رو انجام بدم. راستش توی خونه هم راحت‌ترم هم تمرکزم بیشتره. تازه تمام برنامه‌های رادیو و تلویزیون دم دستمه و مثلا اگه از صدای کسی خوشم نیاد، یا خیلی کند بخونه، می‌تونم به راحتی کانال رو عوض کنم. غیر از بحث سلیقه و صدا، سخنران‌های مورد علاقه‌م آقای باقری و رفیعی هم عموما در شهرهای غیر از تهران سخنرانی دارن که از تلویزیون نشون‌شون می‌دن. دقیق یادم نیست چرا اون شب سراغ تلویزیون نرفتم ولی احتمالا کسی داشته برنامه‌ای رو می‌دیده و به همین سادگی من رفتم سراغ رادیو. یه دور تمام کانال‌ها رو چرخوندم تا یه وقت برنامه‌ی خوبی رو از دست ندم. همینطور که بین کانال‌های رادیو جا به جا می‌شدم صدای وحید جلیلوند باعث شد روی کانال رادیو جوان بمونم و برنامه‌ی خدایی که در این نزدیکی‌ست که شب‌های قدر از رادیو جوان پخش می‌شه رو گوش کنم. اون سال وحید جلیلوند مجری بود و حافظ ایمانیِ شاعر و چند تا دیگه از هنرمندا همراهی‌ش می‌کردن. صدای گرم و گیرای وحید جلیلوند با اون ابهت و فراز و فرودی که به صداش می‌ده دل آدمو می‌لرزونه و جوری حرف می‌زنه که انگار از ته دل آدم داره با خدا حرف می‌زنه. خلاصه اون شب که فکر کنم شب ۱۹ ماه رمضان و شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) بود، شیرین‌ترین و تکرار نشدنی‌ترین شب قدر زندگی من شد. در حینی که به برنامه و حرف‌های دلی‌ای که بین‌شون رد و بدل می‌شد، گوش می‌دادم، به ذهنم رسید برنامه رو یه جوری ضبط کنم. بعد با خودم گفتم امشب رو استفاده کنم، حتما تو روزای آینده فایلش رو روی اینترنت می‌تونم پیدا کنم. بابا عصر اینترنت و ایناست!
خلاصه کافیه توی اینترنت راجع به صدای وحید جلیلوند جستجو کنید خودتون متوجه می‌شید؛ جز یه سری صدا که از روی رادیوی در حال پخش با کیفیت افتضاح ضبط شده، هیچ چیز پیدا نمی‌شه. چند تا از لینک‌هایی که احتمال می‌دادم محتوای با کیفیتی داشتن به صفحه‌ی مصداق محتوای مجرمانه هدایت می‌شدن و ... و از اون شب برام مثل یه رویای شیرین شده که از دسترسم دوره. هنوز هم امیدوارم فایل برنامه‌ی اون شب رو پیدا کنم.
بین اون صداهای بی‌کیفیتی که از جلیلوند پیدا کردم، این باکیفیت‌ترین صدایی بود که خوانش آخرین خطبه‌ی حضرت علی(ع) قبل از به شهادت رسیدن‌شون هست. همین قطعه رو گوش کنید احتمالا تا حدودی متوجه حال و هوای اون شب می‌شید. ترکیب ادبیات و هنر و دین شاهکاره!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴۲ - خودافشایی

من و من با خودمون تکرار می‌کنیم قواعد رو. با خودمون حرف می‌زنیم؛ پس اگر فعل جمع به کار می‌برم با خودم و خودم هستم. شما هم دوست داشتید می‌تونید به جمع ما بپیوندید. :)

***

قیافه‌م بچه‌گانه و ساده‌ست. این سادگی و سکوت، بعضا آدما رو به جایی می‌رسونه که خودِ خالی‌بند یا قشنگ‌تر بگم خیال‌بافی با صدای بلند، خودِ چاپلوس، خودِ خیانت‌کارشون رو نشون می‌دن و اگه صبر کنیم و به سکوت کردن ادامه بدیم قطعا خودافشایی‌های دیگه‌ای رو هم انجام می‌دن. این نوع نگاه بازیگرانه به رفتار آدما شاید نگرش منفی‌انگارانه‌ایه. شاید واقعا اما این بازی بازیگران زیادی داره!
یه سری نشونه مثل شکلِ حرکت دادن بدن(زبان بدن)، رفتارهای قبلی، استفاده از چه ادبیاتی، سکوت کردن و ... حس ششم ما رو هدایت می‌کنه به سمتی که رفتار اون آدم رو به کاری تعبیر کنیم که حس می‌شه نه در ظاهرش دیده می‌شه.
حالا قرار نیست بشینیم آدما رو ارزیابی کنیم و عکس‌العمل نشون بدیم، نه. به خودمون توجه کنیم. به شکل بدنمون دقت کنیم. شکلی که تو حالتایی که راحت نیستیم بهش می‌دیم. خودمون رو جمع می‌کنیم، دست به سینه می‌شینیم، ولو می‌شیم یا هرچی.

آگاهانه رفتار کردن سخته ولی کمک می‌کنه بعدا موقع ارزیابی، یادمون بیاد خب من اینطوری بودم، اونطوری بودم یا نبودم؛ به عنوان کسی که روبروی خودمون می‌شینیم، بتونیم ببینیم خودمون رو.

ما می‌تونیم در تعامل با افراد هر قسمتی از شخصیت‌مون رو که دوست داریم نشون بدیم یا ندیم اصلا، اما آگاه باشیم. تو لحظه‌های حساس حرف‌ها و تعاملات به چرایی رفتار خودمون و بقیه فکر کنیم.
اما یادمون نمی‌ره که من اول خودم رو در آغوش می‌گیره و نوازش می‌کنه بعد وقتی اشکالات خودم رو در نظر می‌گیره، خودم بیشتر همراهی و کمک می‌کنه تا بهتر بشه.

من خودم رو می‌بخشم، تحلیل می‌کنم و چرخه‌ی رفتار دوباره تکرار می‌شه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰