بعضی از روزها در رفت یا برگشت از دانشگاه در خیابان امیرآباد، کنار پارک لاله پیاده میشدم و دور از چشم نگهبان پارک، سوار تاب میشدم. تابها محدودیت سنی داشتند تا هرکس با هر وزنی روی آن ننشیند! اما این قاعده اشکال داشت چون من ۲۰ و اندی سالم بود ولی ۴۳ کیلو بودم. بنابراین با وجدان راحت ولی یواشکی، تاب بازی میکردم.
یکی از بارهای تاببازی، دختر ۷ ۸ سالهای آمد و روی تاب کناری نشست. وقتی داشتیم تاب میخوردیم میخواست سر صحبت را باز کند، گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: دانشجوام.
تاب را نگه داشت و خیلی جدی رو به من گفت: الکی نگو! ازت پرسیدم کلاس چندمی؟
گفتم: چندم بهم میخوره؟
گفت: دوم راهنمایی!
داشتم کارت دانشجوییام را درمیآوردم که نگهبان پارک آمد و شاکی شد که خانم شما چرا نشستی مگه نمیبینی نوشته فقط تا ۱۰ سال میتونن از این تاب استفاده کنن؟!
۴ طناب از اطراف بالا رفته بود و حلقهای داشت که به قلابی در سقف وصل میشد. میشد بچه را از بالای این مکعب در آن نشاند و میشد ضلعی که روبروی تاب سوار قرار میگرفت را بالا داد که بچه خودش برود بشیند و به عنوان محافظ، آن ضلع را پایین بیاورد. این تاب برای بازی در چارچوب درها طراحی شده بود و برای بازی کردن باید یک قلاب به بالای آستانهی در رول پلاک و محکم میشد و اما این بازی نیز مانند دیگر بازیهایی که به شهر آورده میشد و محدودیتهای مکانی داشت بیروح و خالی شده بود. خلاصه آنقدرها که در خاطرم بماند، کیف نداشت.
در روستای سار، حوالی کاشان، ما یک خانه پایین کوه داشتیم. روبرویش یک باغ سبز که تا چشم کار میکرد درخت بود و جلویش بوتههای گل سرخ.
آن زمان سقف خانهها را از نیهای نازک و تنههای کلفت درختها میساختند و همیشه یک قلاب وسط سقف اتاق، راهرو وجود داشت و تمام اتاقها، رو به منظرهی باغ، درهای چهارلنگه داشت که میتوانستیم همه را باز کنیم.
جزو معدود خاطراتی که از سالهای کودکی دارم تابهای مختلفی است که به قلابهای وسط اتاقهایی با درهای باز به سمت درختان وصل بود و من بازی میکردم.
حرفهای تابسواری میکردم یعنی میتوانستم از ابتدا بدون آنکه پایم را به زمین بزنم تاب را تند یا کند کنم. برای این کار اول کمی خود را تکان میدادم. وقتی تاب به عقب میرفت پاهایم را به عقب میبردم و وقتی به جلو میآمد پایم را با قوس مخصوص به جلو پرت میکردم. برای ایستادن تاب هم خلاف این کار را انجام میدادم.
وقتی تاب آنقدر بالا میرفت که از جلو به بالای در و از عقب به سقف میرسید، همیشه با خودم فکر میکردم که اگر تاب از جلو بالا بیاد و من در همان حال بپرم میتوانم در آغوش باغ به زمین بیایم. فاصله تا باغ خیلی بیش از این خیالات بود. شاید باد خنکی که موهایم را خلاف جهت تاب تکان میداد و موسیقی سکوت، مرا به عمق چنین تخیلاتی میبرد.
آنقدر این خاطره برایم در روزهای کودکی، شیرین تکرار شده است که حالا میتوانم در خاطرات غرق شوم و بدون آنکه به سنم، به نگاه اطرافم توجه کنم مدتها حرفهای تاب سواری کنم.