روح از بدنم جدا شد و فقط بخشی از آن بازگشت.
اتفاقی که بعضی شبها میافتد.
در بیشتر صبحهایش در تنهایی بیدار میشوم. حافظهام از هر خاطره و تجربهای خالی است. من نه شوهری دارم و نه مادر و پدر و آشنایی. من هیچ کجا نرفتم. چشم من همین چند دقیقه پیش به دنیا باز شده است. حتی وقتی حدقهی چشمم را در کاسهاش میچرخانم انگار مدتهاست که تکان نخورده است و حس چشمهای آهنی wall-e را میدهد. چند دور میچرخانم نرم شود و صدا نکند.
بهتر است همچنان مدتی تنها بمانم؛ اگر کسی من را در این حال ببیند فکر میکند عقلم را از دست دادهام یا افسردگی گرفتم. نان را مدتی وارسی میکنم تا تکهای از آن را بکنم. یک طور کره را روی نان میمالم که انگار اولین تجربهی بشری از مالش کره بر نان است. در نتیجه اگر در روزهای عادی ۱۵ دقیقه طول بکشد تا حاضر شوم، با این حال ۴۵ دقیقه طول میکشد، چون نیم ساعت است که جلوی آینه میخواهم کرم ضدآفتاب به صورتم بمالم ولی دارم صورتم را لمس و وارسی میکنم که نکند در بدن اشتباهی فرود آمده باشم.
من چه کاره بودم؟ مسیر محل کار را بلدم. همین کافیست اما هرچه در مسیر میبینم، تازگی دارد. توضیح دادنش شاید مسخره به نظر بیاید اما انگار قبلا تصور دیگری از آدمیزاد داشتم و حالا آدمها را که میبینم یک چیزی در ذهنم تغییر میکند. یعنی قلقک میدهدش.
سر کار که میرسم اولین جایی است که مجبورم با همکارانم صحبت کنم. یک طور دنبال کلمه میگردم که انگار همکارانم تعدادی آلمانی تبار هستند و من تازه یک ترم است که آلمانی یاد گرفتم. بابت به زبان آوردن کلمات فکر میکنم. روزهایی که شدیدتر میشود قبل از اینکه مجبور باشم صحبت کنم، یک داستان گویا گوش میدهم که دایرهی کلماتم بیشتر شود. یادم بیاید.
محمودی که خطابم میکنند یاد پدرم، مادرم، خواهرم و برادرم میافتم. تلفن همراهم که زنگ میخورد خانمی اعلام میکند حسین جون. یعنی همسرم زنگ میزند. حسی ندارم فقط یادم آمده. دنبال خاطرهای چیزی میگردم توی ذهنم؛ یادم میآید، زود هم یادم میآید اما این وقفهی زمانی بسیار کوتاه برای ذهن قابل لمس و تعجب برانگیز است.
بعضی از روزها هرچه میگذرد قسمتهای جاماندهی روحم به بدنم برمیگردند و بعضی روزها هم نه اما من میدانم که سنم، وضعیت فیزیکیام طوری نیست که بتواند دیر خوابیدنهای متوالی را تحمل کند. حتی اگر ساعات کافی خوابیده باشم.
حالا دیگر میدانم وقتی اینطور بیدار می شوم نباید از تخت بلند شوم. دوباره مدتی میخوابم و وقتی بیدار میشوم وضعیت بهتری دارم. روحم فرصت کافی برای پر کردن و راه انداختن تمامی قسمتهای بدنم را داشته است.