امروز از عمد، نوشتن رو عقب انداختم! یعنی چند تا کار داشتم که یه هفته بیشتر از زمانی که برنامهریزی کرده بودم توی لیست در انتظار انجام شدن(todo s) مونده بود اما تو مغز من به حالت در حال انجام(doing) بودن که انرژی میگرفتن و من هی بهشون فکر میکردم ولی در واقعیت انجام نمیشدن. خب خدا رو شکر انجام شدن ولی من یه دستم رو از دست دادم! یعنی الان مجبورم فقط با دست چپم تایپ کنم.
داستان دستام پیچیده نیست. ضعیفن و من زیاد با کیبورد کار میکنم و افسار انگشتام توی دستم، شدیدا درد میگیره؛ به این افسار من چی میگید؟ آها تاندون.
راه حلش هم شنا و ورزش کردنه که من هی عقب انداختم!
راستش این دردها ناراحتم میکنه؛ بهم احساس ضعف و ناتوانی میده. اما این همه بد و بیراه به ابر انسانم گفتم، ولی وجودش باعث میشه از تک و تا خودم رو نندازم و هرطوری شده به کارهام برسم. میدونید چرا ابرانسان هنوز درون من هست؟ چون من میخوام که باشه؛ چون با وجود اذیتاش بهش علاقهمندم.
بعضی وقتا به تنبلْ انسانم غر میزنه و سرزنشش میکنه اما وقتی واقعا غمگینم یا احساس ضعف میکنم بهم امید میده.
فرض کنید یکی که نمیتونه یه دقیقه آروم بشینه با گچ گرفتن پاش، مجبورش کنن بشینه.
فرض کنید دیگه!
بار اولی که بعد از گچ گرفتن دیدمش، دمپایی ابری به زانواش بسته بود که در حین چهار دست و پا رفتن، زانواش اذیت نشه!
بار بعد از روبرو دستههای صندلی چرخدار میز کامپیوتر رو میگرفت و زانوی پای گچ گرفتهش رو روش میذاشت و با اون یکی پا مثل اسکوتر بازی صندلی رو هول میداد! قژژژ از این طرف خونه به اون طرف خونه! قژژژ از اون طرف خونه به این طرف خونه! من همونجا تصمیم گرفتم اولین فیلم مستندم رو راجع به مامانم بسازم!
چون شبیه مامانمه.
با وجود نواقصی داره، بهم قدرت میده ادامه بدم. فک کنم لازم نیست دیگه مشخص کنم مامانم یا ابرانسانم.