بعضی وقتا میذارم آزاد باشه هرطور که میخواد فکر کنه!
بعضی وقتا میذارم آزاد باشه هرطور که میخواد فکر کنه!
هر شب که شروع به نوشتن میکنم، یک صدایی از درونم میگوید که امشبْ دیگر ایدهای برای نوشتن نداری! خوب که فکر میکنم دو صدای خاص در درونم دارم. یکی همین صدایی است که توفیق آشناییشان را در خط قبل پیدا کردید و یکی دیگر! ایشان تا نفس دارد نفوس بد میزند! لطف دارند، ایشان به بنده البته! دیگری معمولا ساکت است و قدرتش را جمع میکند برای وقتی که کار دارد به جای باریک میکشد و البته بدْنفوس ضعیف شده است. یک امیدی در رگهای من میدمد که کیف میکنم! خلاصه بابت حضور خوشْنفوس خوشحالم.
یکی از آثار این چند روزی که متوالی نوشتم این بود که الگوی شکست بدْنفوس تکرار شد و کمتر حاضر جوابی میکند. من هم امیدوارتر شدم.این روز هیچ وقت، خودش نیامد! آورده شد!
یکی از بهانههایی که برای کمتر نوشتن داشتم این بود که مانده بودمْ روی کاغذ بنویسم یا تایپ کنم. تایپ کردن علاوه بر راحتی در اضافه و کم کردن مطالب در جاهای مختلف و همیشه از طریق اینترنت در دسترس بودن، به طور مستقیم باعث بریدن درخت نمیشد. تازه! نیاز به مکان فیزیکی هم ندارد. اما آن حسی که نوشتن با قلم و روی کاغذ به من میدهد را ندارد.
در یادداشتهای گذشتهام در این باره تعدادی راه حل نوشته بودم؛ از جمله اینکه ابتدا با قلم بنویسم سپس تایپ کنم! :مستأصل
امروز وقتی به این فکر کردم که در این مدت با دو راهی کاغذی و الکترونیکی چه کردم متوجه شدم که وقتی هدفم، حتما نوشتن شد اینها وسیله شدند؛ یعنی وقتی در حال تایپ نمیدانم چه میخواهم بنویسم سراغ قلم و کاغذ میروم و زمانی که فکرم را روی کاغذ جمع و جور میکنم دوباره به تایپ کردن ادامه میدهم.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر میگویم که انسانی را به خدمت موری در میآورد.
وقتی در اواسط دانشگاه، ناگهان حافظهی ۲۰ و اندی سالهام، ۵۰ سال پیر شد، تا مدتها عذاب میکشیدم. پیش از این اتفاق حافظهی تصویریام چنان بود که مطالب را در همان صفحهی کتاب که خوانده بودم به یاد میآورد و حالا به صورت ناگهانی هیچ چیز در خاطرم نمیماند.
هر دکتری میرفتم، میگفتم؛ اما آنها فکر میکردند اغراق میکنم یا با یک مدت خوردن قرص آهن حل میشود. بعد از این اتفاق شبهای امتحان نخوابیدم؛ اگر میخوابیدم، صبح هیچ به خاطر نمیآوردم. اینکه میگویم هیچ، یعنی هیچ، نه اینکه بعضیهایش را فراموش کردم. اصلا انگار اولین بار است اسم این درس را میشنیدم.
آخرین تشخیص این بود که استرس میتواند حافظه را اینچنین فلج کند اما این اتفاق زمانی افتاد که همه چیز در آرامش به سر میبرد و من در آن دوره متوجه استرس چندانی نبودم.
شدت فاجعه را وقتی با دوستان مدرسه مینشستیم وراجع به خاطرات حرف میزدیم میفهمیدم! بیشتر خاطراتی که میگفتند را اصلا به خاطر نمیآوردم. انگار حافظهام را با دیگری عوض کردم! من در همان بدن، با همان خلق و خو اما بیخاطره شده بودم.
انگار خاطراتم با همهی اهل و عیال و جزئیاتشان یک شبه حافظهام را تخلیه کردند. حالا که سالها از آن موقع گذشته است میتوانم لبخند تلخی بزنم و فکر کنم که شب هنگام، یک نفر خسته شده و به خدا گفته یا فردا همه چیز تغییر میکند یا خودت میدانی و وقتی صبح به خودش آمده، خاطرات من، اسبابشان را در حافظهاش پهن کردند و از آن روز همه چیز تغییر کرده است. مثلا یادش میآید که اوایل دبستان چند روز در هفته با مادرش به کانون پرورش فکری کودکان میرفته و برای نقاشیهایش جایزهی جهانی دارد یا هر سال به عنوان شاگرد اول تشویق میشده است و اصلا به خاطر همین درس همه چیز را کنار گذاشته است. یادش میآید با یک برنامهریزی کم حجم و مرتب برای کنکور، دانشگاه تهران قبول شده است. کلاسهایم را یادش میآید، همشاگردیهایم را، حتی راننده سرویسهایم را. مثلا وقتی به قدیمها فکر میکند قیافهی جوان مادرم با موهای فرفری یادش میآید و تاب زرد خانهی قدیممان یا دوباره دانشگاه رفتن مادرم در دورهی راهنمایی من را با تک تک پزهایی که بابت نمرههای بالای دانشگاهش میآورد خانه!
مدتی پُر، افسوس خوردم. بیصدا. حاضر بودم هر کاری بکنم اما خاطراتم برگردند.
این خاطره هم از یادم رفت؛ نمیدانم کجا و در حافظهی چه کسی! یک نفر یک روز صبح بیدار شده و فکر کرده هیچ چیز یادش نمیآید! بیخاطره شده. التماس کرده، گریه کرده، ضجه زده اما این خاطره جلوی بقیهی خاطراتش نشسته و فکر کرده همه چیز تمام شده. از آن روز شنیدن خبر خودکشی تکانم میدهد.
بعد از آن روز من یک خاطرهساز شدم. یک پرنده میسازم، در گوشش خاطرهای خوش میگویم و راهیاش میکنم. مثلا من در بچگی دیگر همیشه شاگرد اول نیستم اما در همهی کلاسهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شرکت میکنم؛ تا آخرش! نقاشیهایم حالا آنقدر زیاد شده که دیوار را مانند کاغذ دیواری یکسره پوشانده است.
بعد از رها کردن این خاطره، اولین باری که بچهها را دیدم که با مداد و رنگ و خلاصه هرچی دم دستشان است روی دیوارهای خانه را نقاشی میکنند، فهمیدم ای دل غافل! فراموش کردم برای خاطرهام محدودیت سنی بگذارم و طفل معصومها یک صبحی بیدار شدند شروع کردند به نقاشی دیوارهای خانه؛ اصلا به همین خاطر است که خطهای طولانی روی دیوار میکشند و شما فکر میکنید مهمل دارند میکشند! خاطرهی من، با حوصله، همهی نقاشیها را به دیوار حافظهشان چسبانده، همهی نقاشیها را یکجا میبینند و اگر صبر کنید تا بالای دیوار را نقاشی کنند، از بین خطوط کج و کولهشان، نقاشیهای من را خواهید دید.
پینوشت ۱. حالا دیگر بیش از گذشته به اطرافم توجه میکنم. خاطراتم را مینویسم، صدایشان را ضبط میکنم گاهی تصویر میگیرم؛ برای خاطرهسازی به کارم میآید.
پینوشت ۲. درانتها باید از آن یک نفرهایی تشکر کنم که برای این نوشته بخشی از خاطراتم را در اختیارم گذاشتند.