نوشته‌های دل‌آرام

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

روز ۷۰ - خاله می‌خری؟

آرام و سر به زیر، وارد اولین واگن مترو شد. یک مانتوی مدرسه به رنگ سورمه‌ای با سر آستین و یقه‌های سفید دالبری پوشیده بود. یک کوله‌ی آبی رنگ با طرح‌های دخترانه را روی دوشش حمل می‌کرد و چند کیسه‌ی آدامس و دستمال کاغذی و کش مو را یکی یکی با انگشتانش گرفته بود. ظاهر مرتب و تمیزی داشت. موهای صافش را شانه زده و با کش از پشت سرش بسته بود. اندکی سرخی در گونه‌هایش دیده می‌شد.

مانند کسی که خیرات پخش می‌کند از همان مسافر اولی که نزدیک در ایستاده بود شروع کرد و گفت: «خاله، می‌خری؟»
مسافر گفت: «چند؟»
دخترک گفت: «به ارزش یه روز از روزای بهاری عمرم! تابستونی‌شم دارم، می‌خوای؟»
مسافر گفت: «نه، همون بهاری خوبه، قد سه روزت رو بده.»
نوبت به نوبت به سراغ مسافر دیگری می‌رفت و می‌گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر که رفتار دختر را دنبال می‌کرد و از وضعیتی که یک دختر کوچک را مجبور به کار کرده، بسیار خشمگین بود، با تمام حرص خود از مقصرِ این وضعیت، رو به دخترک نه محکمی گفت.
کینه در نگاه مسافرهای اطراف موج می‌زد. مترو در سکوت کلام و فریاد ذهن‌ها به راه خود ادامه می‌داد. «عجب آدم خسیسی هستی! یعنی روزای زندگی این بچه به اندازه یه دستمال کاغذی نمی ارزه؟ همین شماها هستید که باعث شدید اینا بدبخت و آواره‌ی کوچه و خیابون بشن!»
دخترک بی‌توجه به راهش ادامه داد. نگاه مظلومش را در نگاه مسافر بعدی گره زد و گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر برای شکستن فضای سنگین مترو و نگاه مسافرهای دیگر، بدون معطلی در کیفش به دنبال کیف پولش گشت و در همین حال گفت: «۵ تا بده. از اون نارنجی قشنگا نداری؟»
دخترک گفت: «چرا خاله دارم ولی یکم گرونه‌ها. می‌شه ده روز آخر شهریور که وسط کارم می‌رفتم پارک و هوا خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشتا.»
مسافر گفت: «اشکالی نداره، پول ده روز اول مهرت رو هم می‌دم.»
وقتی سراغ مسافر بعدی رفت، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود. دیگر مانند بدو ورودش سرخ نبود.
مسافر‌ها از قبل پول‌هایشان را آماده می‌کردند و یکی یکی روزهای عمر دختر را می‌خریدند.
یکی از مسافر‌ها که ظاهر مهربانی داشت و حسابی دلش به رحم آمده بود، سراغ دخترک رفت و در حالی که می‌خواست هم‌قد دخترک باشد، زانوهایش را خم کرد، جلوی دخترک نشست و گفت: «همه‌ی دستمالات چند؟»
دخترک گفت: «خیلی گرون خاله، خیلی.»
مسافر گفت: «مثلا چند؟»
دخترک گفت: «به اندازه‌ی همون یه سالی که تونستم برم مدرسه. صبح‌ها تا مامانم صدام می‌زد، بی‌معطلی بیدار می‌شدم و می‌رفتم مدرسه. همون سالی که کار نکردم. همون سالی که عاشق مدرسه و خانم معلم شدم و بعد از اون دیگه نتونستم برم.»
مسافر انگار عجله داشت که پیاده شود، پول را کف دست دخترک گذاشت و در حالی که از در عبور می‌کرد، گفت: «دستمالاتم مال خودت، نگه دار بفروشش.»
وقتی در مترو بسته شد، دخترک به اندازه‌ی یک سال کوچکتر شده بود. قدش کوتاه‌تر شده بود و دست‌ها و پاهایش کوچک‌تر از قبل به نظر می‌رسیدند.
دخترک به راه خود ادامه داد.
«خاله می‌خری؟»
مسافری که همان ابتدا نه محکمی گفته بود، با صدای بلند گفت: «نخرید، نخرید! صاحب این بچه وقتی پول ببینه، فردا هم این بچه رو می‌فرسته سر کار. این بچه الان باید درس بخونه و بچگی کنه!”
کسی انگار نمی‌شنید.
«خاله می‌خری؟»
همینطور که واگن به واگن جلو می‌رفت، هرکس چند روز را می‌خرید و او کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دستها و پاهایش به حالت عجیبی کوتاه به نظر می‌رسیدند و قیافه‌اش درهم می‌پیچید.
دخترک در همین قطار توانسته بود دشت روزانه‌اش را به دست آورد و به خانه رود اما دلش می‌خواست امروز تمام جنس‌هایش را بفروشد و از فردا دیگر سر کار نیاید.
قطار به قطار از یک سوی آن، به واگن خانم‌ها وارد می‌شد و تا انتهای قطار می‌رفت و دست‌فروشی می‌کرد.
آن روز حوالی عصر، دستمال‌های دخترک تمام شدند. آن روز حوالی عصر، تمام کودکی دخترک به فروش رفت. آن روز حوالی عصر، دختری به اندازه‌ی یک بسته‌ی تریاک کوچک شده بود. در حالی که در خیابان بالا و پایین می‌پرید، به سمت خانه می‌رفت.
بالاخره آن شب، دخترک دود شد و به آسمان رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

۶۹ - گزارش تلویزیونی

منتظر شروع کلاس بودیم که از استاد اجازه گرفتن بیان تو. اول یه کوله‌ی بزرگ اومد تو، که بی‌اغراق من در حالت جنینی توش جا می‌شدم؛ بعد یه آقایی اومد که ۲ تای من هم توی شکمش جا می‌شد و یه دختر و پسر جوان معمولی؛ نه خیلی چاق نه خیلی لاغر.
استاد که با بچه‌های کلاس آشنا شد، این دوستان گفتن که برای شبکه‌ی آموزش می‌خوان از فضای کلاس گزارش بگیرن، در نتیجه خانم‌های محترم لطفا حجاب کامل اسلامی رو رعایت کنن. اینو کی می‌گفت؟ همون دختر خانم گزارشگر که مقنعه‌ش تا فرق سرش عقب بود و آستین‌هاش رو زده بالا و ساق پاش به خاطر کوتاهی شلوار پیدا بود. «بیشتر، بیشتر! کامل روسری رو بیار جلو، اون بغل‌های روسری رو بده تو،‌ گردنت معلوم نباشه، آستینت رو هم بده پایین، حالا خوب شد!!!»

تقریبا بعیده همچین صحنه‌ای توی تجربه‌های شخصی آدم‌ها به راحتی پیدا بشه. هرچند که دو سه بار بابت این «جسارت» عذرخواهی کردن و گفتن که شبکه خیلی روی این موارد حساسه. اگه رعایت نشه زحماتمون هدر می‌ره.

تو این برهه از زندگیم، کلاس می‌رم به خاطر فعالیت گروهی و اون نیروی ناخودآگاه جمعی که آدم رو برای انجام تمرین‌ها هل می‌ده. وقتی استاد ۱۰، ۱۲ سال باهات فرقِ سن داره، فضای کلاس خیلی دوستانه است. کلا راضیم ازش! حتی اگه مطالبش تکراری باشه. چون قبلا تو حوزه‌ی سینما مطالعه کردم و تازه تحت عنوانِ بوطیقای فیلم و فیلمنامه‌ی کلاسیک، خیلی‌ها ادعا دارند ولی نتیجه در عمل چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده.
بگذریم.

استاد رو جلوی کلاس گذاشتن که باهاش مصاحبه کنن. سوال‌ها چی بود؟
- اینجا کجاست و داریم چی کار می‌کنیم؟ :پ‌ن‌پ طوری!
- توصیه‌تون به دوستداران فیلمنامه‌نویسی چیه؟
می‌تونید خودتون بقیه‌ی سوالا رو هم حدس بزنید.

بعد گفتن یکی از خانم‌ها بیاد و طرف هنوز توی کلاس نچرخیده دست روی من گذاشت!

...

من و شوهرْآقا توی یکی از سفرها، سوژه‌ی دوربین خواهرم شدیم و اتفاقا عکس خوبی هم شد. برای بنری که کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا لازم داشت، خامی کردم و این عکس رو پیشنهاد کردم! این عکس ما رفت صفحه‌ی اول کافه‌بازار، من هم به روی خودم نیاوردم! توی ذهنم این بود که فوقش دو سه روز اون بالا هست، بعد طبق روال قدیم کافه‌بازار عوضش می‌کنن دیگه! تو همین دو سه روز قریب ۲۰ نفر از من راجع به سفر خارجی که توی اون عکس رفته بودیم پرسیدن و البته بابت مشهور شدن‌مون(مشهور؟!) تبریک گفتن! خب این گذشت.
بار بعدی هم کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا از همون بنر استفاده کرد! این دفعه یه سگمنت دیگه از دوستان هم ما رو دیدن! استاد مشترک‌مون به شوهرْآقا گفته بود فلانی زدین تو کار مدلینگ؟!
از بار سوم تا چهارم و شاید پنجم، اصلا باید از یه بنر دیگه استفاده می‌کردن ولی توی اون بنر دیگه‌ای که شرکت عکاسی و طراحی کرده بود، دختری که مدل شده بود، حجاب مناسبی نداشت و کافه بازار ترجیح داد دوباره بنر ما رو استفاده کنه! بودن ما توی صفحه‌ی اول کافه‌بازار تقریبا از این خبرها شده بود که فقط خواجه حافظ شیراز نمی‌دونست!

...

از ابتدای تا انتهای درخواست خانم گزارشگر برای مصاحبه با من، همه‌ی این داستانا جلوی چشمم اومد و سریعا درخواستش رو رد کردم.

یه نفر دیگه رو انتخاب کردند و کلیشه پشت کلیشه شروع شد!
- چرا کلاس فیلمنامه‌نویسی رو انتخاب کردی؟
تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌هایی که مصاحبه شدند، بلا استثناء گفتن... (معلوم نیست چی گفتن؟)
+ از بچگی همه به من می‌گفتن تو استعداد فیلم‌نامه‌نویسی داری!
۴ ۵ نفر پشت هم همین جواب رو دادن.
اگه من مصاحبه می‌کردم حداقل یه جواب متفاوت داشتم. هیچ وقت کسی توی بچگی به من نگفته بود استعداد فیلم‌نامه‌نویسی دارم. اساسا تا ۲ ۳ سال پیش فیلم دیدن به نظرم کار عبثی بود و نمی‌دیدم! راجع به زری‌بافی که دغدغه‌مند شدم و به سینمای مستند علاقه‌مند، خواه ناخواه به سمت یادگیری اصول و دیدن فیلم‌های داستانی و بیشتر مستند سوق داده شدم.

وقتی از همکلاسی‌هام پرسید توصیه‌تون به علاقه‌مندان چیه، پرت شدم به حدود ۲۰ سال پیش، وقتی اخبار ساعت ۱۹:۳۰ علمی فرهنگی هنری شبکه‌ی دو یه گزارش از برنامه‌ی قدردانی از برگزیده‌های مسابقات نقاشی خارجی گرفته بود و دقیقا صحنه‌ی بالا رفتن دلیِ گردِ تپل با کاپشن صورتی و مقنعه‌ی بافتنیِ لبه‌دالبری رو نشون می‌داد، من جلوی تلویزیون خونه‌ی مامان بزرگم ایستاده بودم و خودم رو توی تلویزیون نگاه می‌کردم. بعد از مراسم، خانم گزارشگر رو به من گفت: تبریک می‌گم دخترم، توصیه‌ات به هم‌سن و سالای خودت چیه؟
گفتم توصیه‌ام اینه که برن توی کلاسای مختلف شرکت کنن و استعدادشونو کشف کنن و برن دنبالش!
در ادامه پرسید توصیه‌ات به پدر و مادرا چیه؟
الان که به جوابم فکر می‌کنم واقعا منو مشعوف می‌کنه! گفتم استعداد بچه‌هاشون رو کشف کنن و بذارن بچه‌هاشون تو هرچی که استعدادش رو دارن ادامه بدن!

وقتی که وسایل فیلمبرداری‌شون رو جمع کردن و کلاس به حالت قبلی برگشت، من حس هری‌پاتر رو داشتم که رفته بود توی قدح اندیشه و حالا باید می‌اومد بیرون و به ادامه‌ی کلاس توجه می‌کرد!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۸ - به چشم و نظر اعتقاد داری؟

یه روزایی انقدر به کارای تکراری علاقه‌مند می‌شم که می‌گم نکنه اوتیسم پنهان دارم! الان با گفتن این جمله کلاس گذاشتما! اون دفعه که دنبال علائم اوتیسم بودم، توی سایت انجمن اوتیسم دیدم همه‌ی مشاهیر، مشکوک به اوتیسم هستن! از اون لحظه‌ها بود که می‌گن دوست داشتی اوتیسم داشتی ولی جزو مشاهیر بودی؟(یه دست نداشتی ولی فلان...!)
خوب شد دانشجوی پزشکی و روانپزشکی نشدم! وگرنه هر روز راجع به کشف یه بیماری جدید در خودم می‌نوشتم!:دی

امروز روز جهانی اوتیسم نبود! همین‌طوری یادم اومد خواستم با شما به اشتراک بذارم.

***

اصلا من چشم خوردم! وقتی شدم نماینده‌ی کلاس. هی بهم گفتن ممنون که انقدر پیگیری و فلان که چشمم زدن! حتی اگه همکلاسی‌هام چشمم نکرده باشن قطعا کار خودم بوده.

داشتم فکر می‌کردم بعد از سی سال آزگار(مثلا!) این بار، جزو معدود دفعاتیه که بدون شک و تردید نماینده شدم. به این «نکنه این‌طوری شه، نکنه اون‌طوری شه» فرصت ندادم اراده‌م رو فلج کنه و سریع داوطلب شدم و سریع هم پذیرفته شد!

توی دوران مدرسه همیشه نماینده/مبصر بودم. در حالی که بین شک و تردید دست و پا می‌زدم به اجبار انتخاب می‌شدم! بعدم در عین انجام مسئولیت‌های هماهنگ کردن، کلی با بچه‌ها راه می‌اومدم و خودم به شخصه آتش می‌سوزوندم. سال دوم دبیرستان به همین خاطر داشتم از مدرسه اخراج می‌شدم. وقتی با مامانم رفتیم کارنامه رو بگیریم، یه برگه جلوم گذاشت که تعهد بدم از این به بعد افراد خاطی رو گزارش بدم. قبل از من به مامانم برخورد که این مسخره‌بازی‌ها چیه، اومدن درس یاد بگیرن یا خبرچینی! خلاصه دوست دارم فک کنم برگه رو زدیم تو صورت‌شون و اومدیم بیرون ولی خیلی محترمانه مدرسه رو ترک کردیم. بعد هم سریعا آزمون مدرسه‌ی دیگه‌ای رو دادم و قبول شدم. وقتی به مدرسه‌ی قبلی گفتیم ما رفتیم، مدیر که از دست ناظم شاکی شده بود گفت اون برگه سوری بود ولی نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب، چه سود؟

قبلا از مسئولیت‌های نماینده بودن می‌ترسیدم. یعنی می‌ترسیدم بیشتر از توانایی‌های من باشه اما این بار در کسری از ثانیه قبل از بلند کردن دستم به این فکر کردم که یا قدِ توانایی‌هامه یا توانایی‌هام قدش می‌شه! با این‌که من سابقه‌ی طولانی در تحقیر کردن خودم داشتم ولی این‌بار از این انرژی که به خودم دادم تعجب نکردم. مدت‌هاست به حرف‌هایی که در درونم به خودم می‌گم گوش می‌کنم. حرف‌هایی که بار منفی دارن رو سعی کردم کم کنم. حذف نشدن، کمتر شدن. این رو هم می‌فهمم که خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم. کمتر غر می‌زنم بهش و خب این خودم هم بیشتر همراهی‌م می‌کنه. انقدر که چشمم زدن دیگه!

این وسط نباید تاثیر مدیریت نزدیکا رو نادیده گرفت. ولی خب فعلا نمی‌تونم اینجا از تجربیات نزدیکا بنویسم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰