نوشته‌های دل‌آرام

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

روز ۷۹ - سخنرانی جذاب

امروز که رفتم حرم خیلی شلوغ بود. نمی‌دونم چرا سِرّ نمی‌شم نسبت به بعضی چیز‌ها. اینکه توی جاهای عمومی هرکی باید از سمت راست خودش حرکت کنه، فقط مربوط به حرم نیست ولی تاثیرش توی حرم خیلی مشهوده.
رفتار خیلی‌ها توی حرم رو درک نمی‌کنم. راستش کم کم دارم فکر می‌کنم شاید بعضی از آدم‌ها توی حرم چیزهایی رو می‌بینن که من نمی‌بینم؛ نمی‌فهمم؛ پس درکشون نمی‌کنم ولی اذیت می‌شم؛ هم از این فشاری که از در ورودی بیرونی شروع می‌شه و احتمالا نزدیک به ضریح به اوج خودش می‌رسه_می‌گم احتمالا چون به ضریح نزدیک نمی‌شم_ و هم از این دوگانه‌ی توی ذهنم که اسمشو گذاشتم: شوق و هول. شوق به امام معصوم خیلی پسندیده‌ست اما هول دادن مردم... چی بگم والا. من از امام رضا(ع) خواستم همه از جمله خودم رو هدایت کنه.

امروز توی حرم، من داشتم امتحان عملی مطالب روز ۷۲ رو می‌دادم. حتی حضرت باری‌تعالی هم یه امتحانی می‌گیره که توی جزوه نیست. امتحان این بود که گله به گله توی حرم سخنرانی بود و جناب سخنران حرف‌هایی می‌زد که با تعلیمات دینی من جور نبود و فرم سخنرانی‌ش هم نسبت به سخنرانی‌هایی که گوش می‌کردم، برام قابل تحمل نبود.
اولش یکم هول شدم و حرص خوردم! بعد یه بزرگی تو ذهنم گفت: خدا دو تا گوش داده که از یکی حرف بره تو، از اون یکی هم بره بیرون!
بعد به این فکر کردم که آقای سخنران واسطه‌ست. لحن حرف زدنش و توضیحاتی که از خودش به موضوع اضافه می‌کنه، خوب نیست. هم حرص می‌خوردم هم ذهنم رو مجبور می‌کردم مفهوم حرف‌هاش رو توی یه جمله‌بندی دیگه ارائه بده. تا حدی با مشغول کردن ذهنم موفق شدم حالت تدافعی ذهنم رو تغییر بدم و گوش بدم. وقتی متوجه حالت تدافعی ذهنم شدم دوباره به تئوری انتخاب فکر کردم که من مجبور نیستم حتی توی ذهنم بپذیرم، چه برسه به عمل.
اصلا به این روشنی و راحتی نیست! اون لحظه صدای بلند سخنران که بود هیچ، توی ذهنم انگار چند نفر همزمان باهم حرف می‌زدن!
«چرا نشستی این چرت و پرت‌ها رو گوش می‌کنی»
«سعی کن به خودت مسلط باشی»
«مزخرف خالص»
«داداش شما درس اخلاقت رو چند شدی؟»
«امان از حکم کلی دادن، امااان!»
«نظرش رو می‌گه دیگه!»

یه روشی که اکثرا جواب می‌ده اینه که آدم خودشو بندازه تو رودربایستی خودش!
در عین حرص خوردن به خودم گفتم چون شما خیلی صبوری(!!!) ایشون اومدن سخنرانی‌شونو به یه آدم مخالف با افکارشون ارائه بدن، بازخورد بگیرن!
این تا حد خوبی جواب داد. مثل خرید میوه، حرفایی که به نظرم درست بود رو سوا کردم و بقیه‌ش رو اجازه دادم رد شه! «فبشر عباد الذین یستمعون القول و یتبعون احسنه»طوری!!!

وقتی می‌دونم یه کاری مثل شنیدن همه‌ی حرفا خوبه و ذهنم داره بازی در میاره و نمی‌پذیره، سعی می‌کنم بازی‌گونه باهاش برخورد کنم، بهتره! «آ آ باز کن، باز کن، وییییژژژ هواپیمااا میااااد!»

یه نیم ساعتی که با خودم درگیر بودم و به مرحله‌ای رسیدم که در کمال آرامش حرف‌های اون بنده خدا رو گوش بدم، آقا زنگ زد که کجایی بیا فلان‌جا!

راستش نمی‌دونم چقدر این روش‌ها مفیدن و جواب می‌دن ولی فکر می‌کنم نوشتن از روش‌های شخصی بهترین راهی‌ه که بقیه هم تشویق بشن که از روش‌های شخصی خودشون بگن! اگه بگن!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۸ - حمل و نقلِ خاطره

قبل از ازدواج هر بار سوار هواپیما می‌شدیم برای بار چندم(چندم؟ به تعداد دفعاتی که سوار هواپیما شدم دیگه!) بابام یاد دل‌آرام کوچولو می‌کرد؛ خطاب به مامانم: «یادته دل‌آرام همیشه می‌خواست دم پنجره بشینه، بعد که می‌اومد دم پنجره، می‌گفت: دیگه هواپیما سوار نشیم، من هواپیما رو دوست ندارم، پنجره‌اش باز نمی‌شه!»

خاطره‌های بعدی از وانت(دختر وانت‌سوار) و اتوبوس دو طبقه هم انگار ناخودآگاه سرازیر می‌شد. «اون موقع‌ها اتوبوس دوطبقه‌ی برقی فقط تو مسیر شرقی، غربی تهران بود. وقتی دل‌آرام بچه بود، ما ماشین داشتیم در نتیجه اتوبوس سوار نمی‌شدیم. انقدر اتوبوس دو طبقه دوست داشت که یه دفعه رفتیم ماشین رو گذاشتیم میدون خراسون و سوار اتوبوس دوطبقه شدیم. دل‌افروز رو هم داشتیم اون‌موقع. مامان و دل‌افروز طبقه‌ی پایین نشستن، من و دل‌آرام رفتیم طبقه‌ی بالا. بعدا دل‌آرام با یه حسرتی گفت: بابا خوش به حال اینا که ماشین ندارن! همش اتوبوس دوطبقه سوار می‌شن!» خاطره که به اینجا می‌رسه بابام می‌گه: «بچه‌ی مرفهین بی‌دردن اینا!» این بی‌دردی‌ای که بابام می‌گه شامل فضای عقب یه رنو ۵، پشت شیشه بود که لُژ اختصاصی من به حساب می‌اومد و همینطور که بزرگ و بزرگتر می‌شدم علاوه بر دماغ و دهنم، بقیه‌ی اعضای بدنم هم پهنِ شیشه می‌شد! لبامونو که به حالت غنچه به شیشه می‌چسبوندیم می‌شد مثل لبای تزریقیِ حالا! اصلا برای اینکه خاطره‌ی چسبوندن لب به شیشه تا ابد جلوی چشم‌هاشون بمونه میرن تزریق می‌کنن! همش که شیشه دم دست آدم نیست لباشو بچسبونه!(به همه چیز به چشم فرصت نگاه کنید، نه تهدید!)

خلاصه!

بعد از ازدواج هم هر بار که پای پله‌های هواپیما می‌ایستیم، فیل عالی‌جناب، همسر یاد هندستون می‌کنه و از علاقه‌ی شدیدشون به هواپیما توی دوران راهنمایی می‌گن. انقدر علاقه‌مند بودن که کلی کتاب درباره‌ی اجزای هواپیما و انواع هواپیما می‌خونن و خب بعدش دیگه به من علاقه‌مند می‌شن! #مانع‌پیشرفت

امشب هم که جای شما خالی داریم می‌ریم زیارت حضرت رضا(ع) و من اعمال سوار شدن به هواپیما(یادآوری خاطرات) رو انجام دادم.

...

مدت‌ها بود که وقتی بزرگترها دور هم جمع می‌شدن و برای چندین و چند هزار بار یه خاطره رو تکرار می‌کردن، با خودم می‌گفتم چرا آخه؟ مزه‌ش نرفته؟ همین یه خاطره رو دارن؟

خاطره‌ها توی ذهن آدم به مرور زمان، کمپرس می‌شن انگار! وقتی خوب زمانی می‌گذره، فقط قسمت‌های پررنگ خاطره و حس خوبش که در فرآیند چِلانداسیون(خارجیِ چلوندنه مثلا!) دراومده، برای آدم می‌مونه. بعد تا می‌گی اون روز، نیش آدما باز می‌شه می‌گن آآآآررره، یادته؟

من خیلی گیر نمی‌دم بهشون، شما هم ندید؛ نوبت ما هم می‌رسه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۷ - سوغاتی

پدر من توی سال، سفرهای کاری زیادی می‌ره. هر سری هم اصرار داره کلی سوغاتی بیاره. می‌گه هرچی می‌خواید اگه روی سایتی هست و توضیحاتی داره، لینکش رو برای من بفرستید تا براتون بخرم. یکی دوبار به ذهنم رسیده فلان چیز، بهش گفتم، خریده ولی اگه هر دفعه هم چیزی به ذهنم برسه نمی‌گم؛ هم اینکه دوست ندارم پررو و فرصت‌طلب به نظر بیام هم اینکه راحت به دست آوردن چیزها با جهان‌بینیِ تلاش‌محورِ من، جور در نمیاد!

- خب شما چطوری به اینجا رسیدید؟
+ با پول بابام!
#فلج

این نگفتنِ من باعث نمی‌شه که پدرم برام سوغاتی نداره و خب معمولا سوغاتیِ ناخواسته تبعاتی داره!

مثلا پدرم به لباس پولک‌دار علاقه‌ی خاصی داره ولی من خوشم نمیاد. حالا اگه یه قسمت کوچکی پولک داشته باشه اشکالی نداره. یکی از دفعاتی که برام سوغاتی آورده، یه شلوار آورد که کلا پولکی بود! براش توضیح دادم که پدر جان من شکل بدنم گلابی‌ه؛ یعنی سایز پایین‌تنه‌م بزرگتر از بالاتنه‌مه. پولک آدم رو درشت نشون می‌ده، پس باید یه لباسی بپوشم که بالاتنه‌ام پولکی و کار کرده باشه و پایین‌تنه‌ام ساده باشه که باهم متناسب به نظر بیاد. اکثر مواقع جوابش اینه که «اینم یه مد جدیده! همیشه که نباید شما از مد تبعیت کنید، گاهی هم می‌شه مد می‌تونه از شما تبعیت کنه!»
اومدم بگم پدر جان مگه من دختر جرج ششم‌م(ملکه‌ی انگلستان - الیزابت دوم) که مد از من تبعیت کنه؟! بعد دیدم راست می‌گه بنده خدا خب! من تا مدت‌ها توی خونه ولیعهد خطاب می‌شدم. بعدا که با عبارت فرانسوی Princess Royal آشنا شدم که فرانسوی‌ها به دختر پادشاه انگلستان که قرار بود ولیعهد شه می‌گفتن، این لقب هم به من اعطاء شد. تصویر بعدی احتمالا اینه که من زانو زدم و بابام با شمشیر پلاستیکی داداشم هی می‌زنه رو این شونه‌م، می‌زنه رو اون شونه‌م، می‌گه: از این پس شما را ...!
تازه ممکن بود من دختر جرج ششم نباشم ولی بابام خودش رو جرج ششم فرض کرده باشه و با این جواب من بخوره تو ذوقش!

خلاصه قانع شدم!

یه دسته‌ی دیگه‌ای از سوغاتی‌هایی که پدرم آورده، با سلیقه‌ی من جوره ولی سایزشون خیلی بزرگه! با توجه به اینکه پدرم قبل از سفر سایزمون رو می‌گیره و یه سری لباسا خیلی دقیق اندازه‌مونه، چند تا احتمال وجود داره:
۱. بابام از مدلش خیلی خوشش اومده و صرفا می‌خواسته بخره!
۲. همیشه دلش می‌خواست من از اینی که هستم چاق‌تر باشم و دوست داره منو انقدری ببینه!
۳. این تفکرِ «لباس باید بزرگ باشه تا بتونی در طی رشد چند ساله‌ت همیشه بپوشی»، هنوز هم وجود داره!

- بابا من دیگه بچه نیستم که رشد کنم! چند سال دیگه وارد سی‌سالگی می‌شم.
+ بچه‌ها همیشه برای پدر مادرشون بچه‌ان!
#خودکشی

اما یکی از سوغاتی‌هایی که پدرم این دفعه آورد، غافلگیرم کرد و به شدت منو سر ذوق آورد!

داستان از این قراره که یکی از نقطه ضعف‌های من پیراهن سفیده! یعنی من رو از خود بی‌خود می‌کنه! بله من هنوز هم عاشق لباس عروسم و هر لباسی که اون رو تداعی کنه.

سوغاتی عبارت بود از لباس توری سفید کوتاه که قدش تا سر زانومه و اندازه‌ی آستین تا آرنج؛ لبه‌های لباس به صورت دالبری خامه‌دورزی شده و گل‌های توری برجسته به صورت پراکنده روی لباس قرار داره. یه آستر جداگانه‌ی سفید با قد کوتاه‌تر از لباس هم داره.(این لباس خواب نیست. بعدا توی سایتش دیدم که لباس ساقدوش‌ه)
لباس بامزه‌ای‌ه! وقتی این لباسا رو می‌پوشم مثل بچه‌ها فقط دوست دارم بچرخم!

وقتی می‌گم از خود بی‌خود می‌شم یعنی اینکه همینطور که می‌چرخیدم به شوهرْآقا گفتم: بازم برام لباس عروس می‌خری؟
گفت: نه!
گفتم: پس وقتی مُردی، می‌رم دوباره ازدواج می‌کنم، بازم عروس می‌شم، لباس عروس می‌پوشم!
گفت: مرسی!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰