نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

چطور یک عمل جراحی زندگی مرا تغییر داد؟[۱]

این عنوانی‌ه که استاد دانشگاه وجودم پیشنهاد داد و ذیل‌ش تاکید کرد که طوری کامل و جامع از تجربیاتم بنویسم که انگار رساله‌ی دکتری‌م رو حول موضوع انسان، خانواده و تاثیرات عمل جراحی بر روان و روابط افراد می‌نویسم!

ای بابا! ولم کن! عنوان رو همین‌جا عوض می‌کنم به « اهل کاشانم! »

الان در حالی می‌نویسم که یه بادکنک خالی رو با لب‌هام گرفتم و سعی می‌کنم بادش کنم تا ریه‌هام باز بشه. اثر ماده‌ی بیهوشی رو بعد از گذشت ۱۰ روز از عمل روی سطح تنفسم حس می‌کنم و بقیه‌ی غرهای لازم بعد از یه عمل جراحی!
تقریبا راه دیگه‌ای نبود و دکتر حاذق تشخیص داده بود که عمل کنم، شاید مهم‌تر از این‌ها برای من: دلم روشن بود. آخرین مرحله از خیلی از تصمیم‌های مهم زندگیم رو با دلم گرفتم.
یه هفته تا عمل بیشتر فرصت نداشتم و تقریبا وسط یه خونه تکونی‌طور فهمیدم که یه عمل در پیش دارم. غیر از شب قبل از عمل که ناخودآگاه دچار استرس ناشی از ناشناخته‌های در پیش رو شدم، بهش فکر نکردم. البته قبل از این در مورد این سندرم و راه درمانش توی اینترنت خونده بودم.
حسین بیش از من نگران بود و وقتی نتونست مثل من دلش رو به دریا بزنه و به دکتر اعتماد کنه، در موردش توی متن‌های انگلیسی مفصل خوند. کاری که خیلی به من کمک کرد این بود که نگرانی‌ش رو کنترل کرد و سعی کرد به مسئله مثبت نگاه کنه. اگر مثل من بین آدم‌های همیشه خیلی نگران، بزرگ شده باشین درک می‌کنین که این کار چقدر به آدم کمک می‌کنه.
واقعیت‌ش هم اینه که «فقط فکر کردن» به پیامدهای منفی اون هم به طور مداوم هیچ کمکی نمی‌کنه که هیچ، انرژی آدم رو هم هورت می‌کشه و آدم نمی‌تونه مثل جریان طبیعی زندگی با مسائل روبرو شه. این توی یه سیکل منفی دوباره ذهن ترسو رو شارژ می‌کنه که دیدی خیلی سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردی و آدم رو از لحاظ روانی ضعیف و ضعیف‌تر می‌کنه.



وقتی بعد از عمل به هوش اومدم اولین چیزی که متوجه حضورش شدم پرستاری بود که اسمم رو از ته چاه صدا می‌زد... دل‌آرام... دل‌آرام خانم...
صداش شبیه صدای مامانم بود وقتی بعد از ظهرها زیاد می‌خوابیدم و می‌خواست بیدارم کنه؛ در عین اینکه با تون هشدار دهنده‌ای صداش رو بالا می‌برد، می‌خواست مهربون هم باشه!
و وقتی جوابش رو دادم گفت برات یه هیتر گذاشتیم گرم شی.
گفتم خدا خیرت بده.
گفت خواهش می‌کنم و رفت.
حسین قبل از عمل می‌گفت آدما بعد از به هوش اومدن بعضا حرفای زشت می‌زنن. بهش گفتم فکر می‌کنم مثل سوال و جواب شب اول قبر می‌مونه! هرچی توی خودآگاهت تکرار کردی و به ناخودآگاهت رفته همون رو می‌گی. چون خودآگاه آدم رو خاموش می‌کنن! و ما ادراک ناخودآگاه!
وقتی به هوش اومدم انگار از خواب زمستانی بیدار می‌شدم. آروم آروم داشت یادم اومد که من در حالی که از سرمای اتاق عمل مثل بید می‌لرزیدم به خواب رفتم. صدای دستگاهی که بهم وصل بود و ریتم قلبم رو نشون می‌داد توجهم رو جلب کرد ولی چشمام تار بودن و درست نمی‌دیدم.
توی اون لحظات به تنها چیز و کسی که فکر می‌کردم خودم بودم.
ترس من از عمل جراحی خلاصه می‌شد در پرستار و آنژیوکت. بعدا وقتی سر اینکه رگم راحت پیدا نمی‌شد و با دستم ور می‌رفتن آه و ناله‌م می‌کردم مامانم گفت که وقتی سه ساله بودم مسموم شدم و یه ماه و نیم توی بیمارستان کارشون این بود که هر سه روز یه بار رگ من بسته می‌شده و آنژیوکتش رو عوض می‌کردن. مامان من در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشته و خواهرم رو چند ماهه باردار بوده از این ماجرا خیلی اذیت شده و من خاطره‌ی بدی از این موضوع دارم و این باعث می‌شه بیش از حد معمول از آنژیوکت بترسم.
وقتی داشت این رو تعریف می‌کرد من که بخشی از حواسم به این بود که احیانا لوله‌ی سرم تکون نخوره یا خودم تکون نخورم، به این فکر می‌کردم که هرچند این موقعیت واقعا برای من دردناک بود اما این بار شاید از موارد نادری بود که مامانم به جای اینکه جمله‌ی ما خیلی زحمت تو رو کشیدیم رو کاملا بی‌اثر تکرار کنه یا از اینکه حس کنه زحماتش قدر دونسته نمی‌شه حرصش بگیره و در مورد نامربوطی بروز بده، کاملا لخت و عریان، بدون قضاوت نسبت به ترس و درد آدم‌ها از اتفاقات اون موقع و مواجهه‌ی خودش از موضع ضعف، از موضع حس مشترک انسانی، برای من و حسین ماجرا رو تعریف کرد.

راستش قصدم این نبود که این نوشته رو در چندین قسمت بنویسم اما بیش از این نمی‌تونم با دستام تایپ کنم و مابقی رو در روزهای آینده می‌نویسم و منتشر می‌کنم.
۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چهارشن‌بِ‌لاگ - روح اسفنجی من

وقتی من توی لحظات احساسی فیلم‌ها که بعضا شاد هستن هم گریه می‌کنم، حسین قبلا این رو به حساب احساساتی بودن من به عنوان یه خانم می‌ذاشت و حال اینکه من در مواقع دیگه به نظر آدم در این حد احساسی‌ای نمیام. برداشت خودم این‌ه که خودم رو ناخودآگاه در موقعیت می‌ذارم و احساسات موقعیت رو دریافت می‌کنم. توانایی من در همدلی کردن با آدم‌ها رو حسین وقتی فهمید که به طور اتفاقی تلویزیون روشن بود و یه فیلمی نشون می‌داد که یه زنی توی یه ماشین بدون ترمز گیر افتاده بود و پلیس می‌خواست که زن از شیشه‌ی ماشین بپره روی ماشین پلیس و اینطوری نجاتش بده! توی اون لحظاتی که این صحنه‌ها رو می‌دیدم قلبم انقدر تند و بلند می‌زد که فکر می‌کردم حسین هم می‌شنوه! چشمام گرد شده بود و دسته‌ی مبل رو گرفته بودم و تمام عضلات بدنم سفت شده بود. وقتی فیلم به خاطر پیام بازرگانی قطع شد، چنان بهت زده بودم که حسین گفت فک کنم تو توی فیلم داشتی می‌پریدی روی ماشین!!

من با این گیرنده‌ی حساس مجبورم کمتر آهنگ گوش بدم، کمتر فیلم ببینم. البته خیلی علاقه‌مند به آهنگ نیستم و سعی می‌کنم فیلم‌هایی رو ببینم که ارزش این‌طور لرزه وارد کردن بهم رو داشته باشه. مثلا وقتی مستند «رویاهای دم صبح» ِ «مهرداد اسکویی» رو دیدم که درباره‌ی دختران نوجوان بزهکار بود، تا یه هفته احساس افسردگی و گناه بابت کشتن پدر/مادر شخصیت‌های فیلم رو داشتم.

/* دارم حاشیه می‌رم! */
بابام و یکی از همکارانم شاید به همین خاطر که از فیلم بیش از حد تاثیر می‌گیرند، از دیدن فیلم‌های غمناک خودداری می‌کنند. من اما از غم فرار نمی‌کنم، چون تصورم اینه که غم آدم رو رشد می‌ده و بخصوص توی فیلم مستند به آدم، تاب‌آوری و تحمل لحظات واقعی زندگی رو یاد می‌ده. البته من از صحنه‌های کشت و کشتار فرار می‌کنم. یعنی اصلا نگاه نمی‌کنم! حتی کتک زدن رو. دیدن این لحظات ممکنه تاب‌آوری آدم رو بالا ببره ولی به نظرم لزومی نداره آدم نسبت به صحنه‌های خشونت‌آمیز سِر بشه! اتفاقا باید حساس باشه!
گاهی توی برنامه‌های موبایل می‌چرخم و تبلیغ نشون می‌دن، کلی بازی جنگی و حمله به دیگران، غارت دیگران وجود داره که به طور ناخودآگاه داره آدم‌ها رو نسبت به این مسائل سِر و بی‌تفاوت می‌کنه و بدتر از همه‌ی این‌ها بازی اول شخصی بود که بازیکن نقش تک‌تیراندازی رو داشت که توی شهر می‌گشت و سر آدم‌های معمولی رو هدف می‌گرفت، می‌کشت می‌رفت مرحله‌ی بعد!! این تبلیغ واقعا حالم رو بهم می‌زنه!
/* حاشیه تموم شد! */

این مدت به طور خاص روی دو تا کتاب متمرکز بودم. یکی از کتاب‌ها «انسان در جستجوی خویشتن» نوشته‌ی «رولومی» بود که درباره‌ی مسائل دنیای امروز، پوچی، تنهایی و اضطراب نوشته و این‌که چطور از این مسائل گذر کنیم و چطور خودمون رو پیدا کنیم. البته این امروزی که می‌گم مربوط به ۱۹۵۰ و خورده‌ای و هم عصر روانشناس‌هایی مثل اریک فروم‌ه.
کتاب دیگه‌ای که می‌خوندم، کتاب «گزینه‌ی ب» بود که «شریل سندبرگ» یکی از مدیران فیس‌بوک نوشته و به بهانه‌ی از دست دادن همسرش درباره‌ی چگونه گذراندن این دورانی‌ه که غم و افسردگی شدید حاصل از یه اتفاق ناگوار مثل از دست دادن عزیزی،‌ ابتلا به بیماری‌های صعب العلاج، تجاوز و ... به آدم مسلط شده و حالا آدم باید طی مراحلی این دوران رو بگذرونه.


Photo by Sweet Ice Cream Photography

من تقریبا دو هفته حالم بد بود! در عین انجام چند پروژه‌ی مورد علاقه‌م اول به پوچی رسیدم، کم کم دچار اضطراب و تنهایی شدم. من که خیلی راحت می‌خوابیدم شب‌ها خوابم نمی‌برد و هرچی توی خودم غواصی می‌کردم، به علت مشخصی نمی‌رسیدم.

همزمان برای یه تشخیص پزشکی سی‌تی‌آنژیو دادم و خب تزریق ماده‌ی حاجب اوضاع بدنم رو بهم ریخت. این در حالی بود که ماده‌ی حاجب ترکیبات یددار توی آب خوراکیه که در حین تصویربرداری توی رگ تزریق می‌شه و کنتراست ایجاد می‌کنه تا رگ‌ها بهتر مشخص باشن، همین! جواب تصویربرداری‌ها رو خوندم و در موردشون توی اینترنت جستجو کردم. محل مدنظر توی بدنم که قبل از این درد نمی‌کرد چند روزی اذیتم کرد. تشخیص دکتر بیش از حد انتظارم از خودم، من رو بهم ریخت و محرم شروع شد. در این بین از برخورد یه بنده خدایی واقعا دلگیر شدم، چندین بار توی ذهنم مرور شد و کم کم حس کسی رو داشتم که عزیزی رو از دست داده، تنها شده و به بیماری مهلکی دچار شده! این در حالی بود که خدا رو شکر اطرافیانم سالم و سلامت زیر گوشم بودن(و هستن) و مسئله‌ی من در عین اینکه جدی‌ه و دارم از طریق پزشک دنبالش می‌کنم، اصلا هم مهلک نیست! (موجب هلاک آدم نمی‌شه!)

متاسفانه یا خوشبختانه پریشب دیگه طاقتم تموم شد و کاملا عمدی و آگاهانه، خوندن هر دو تا کتاب رو متوقف کردم!
برای بار دوم سراغ کتاب مورد علاقه‌ام «شهامت بسیار نشان دادن/Daring Greatly» از «برنه براون/Brene Brown» رفتم و طبق عادت قبلی که اول کتاب‌ها رو می‌خونم و بعد اگر خوشم اومد نوت‌برداری می‌کنم، شروع کردم به نوت‌برداری.
بله حدس‌تون درسته! حال من در عرض یه ساعتی که کتاب برنه رو خلاصه‌نویسی کردم، کاملا بهتر شد!!! 

هر ویژگی آدم اعم از توانایی یا ضعف، دو رو داره. یه رو که آدم رو ممکنه آزار بده _حتی وقتی آدم بهش واقفه_ و یه رو داره که کاملا به کار آدم میاد. وقتی آدم بتونه تا حد زیادی با بقیه همدلی کنه، می‌تونه درک‌شون کنه و اگر هم قراره توی مشکلات راه حلی بده، از منظر اون‌ها به مسئله نگاه کنه و ضمن پذیرفتن ناتوانی‌هاشون، از توانایی‌هاشون استفاده کنه و مشکل رو تا حد زیادی حل کنه.
البته این جملات، ایده‌آلی‌‌ه که من( ِ نوعی) مدعی داشتن یا انجام‌شون نیستم ولی به نظرم میاد که می‌تونم تلاش کنم، توانایی‌هام رو گسترش بدم و در حد ظرفیت خودم، بهش برسم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امروز، یکی از بدترین روزهای تولدم، در جدال با خودم!

امسال پر جشن تولدترین سال زندگیم و در عین حال یکی از بدترین روزهای تولدم هم بود.

تولد من و آقا سید، عقد، عروسی، شروع فعالیت کاری من، همه‌شون توی شهریور اتفاق افتادن. چهارشنبه با دوستان دانشگاه جمع شدیم یکی از دوستانِ از غربت برگشته رو ببینیم، برامون تولد گرفتن؛ پنج‌شنبه صبح، شرکتِ آقا سید توی توچال برای شهریوری‌های شرکت؛ پنج‌شنبه عصر، خونه‌ی مامانم اینا؛ امروز هم توی شرکتی که من کار می‌کنم برام تولد گرفتن.

/* از اتاق فرمان اشاره می‌کنن که تولد وبلاگم هم توی شهریور بوده! :دی */

دیروز عید غدیر بود و به رسمِ این روز دایی‌ها و مامان‌بزرگم اومدن خونه‌مون. روز جمعه و شنبه تا عصر که مهمون‌ها اومدن، من سخت مشغول کار خونه، خرید هدیه‌های شخصی‌سازی شده بودم. /* برای بچه‌ها مناسب سن‌شون یه هدیه‌ی خاص می‌گیرم */
وقتی مهمون‌ها رفتن متوجه شدم بچه‌ها انقدر دکمه‌ی هوم آیفون‌م رو زدن که ورود توسط تاچ‌آی‌دی از کار افتاده و رفته توی فازی که هر بار رمز اشتباه بزنی مدت زمان بیشتری قفل می‌مونه. من هم چند روز قبل رمز جدیدی برای آیفون‌م گذاشته بودم که شامل چندین حروف(و نه ۴ عدد) بود و بخشی از رمز رو یادم نمی‌اومد.

/* درس زندگی! */

نگران داده‌های گوشی‌م نبودم، یادتون باشه تو این مواقع که گوشی می‌ره تو فاز قفل شدن و رمز رو یادتون نمیاد، همچنان می‌تونید توسط آی‌تیونز(از روی کامپیوتر) از گوشی‌تون بک‌آپ بگیرید و بعد این بک‌آپ رو دوباره روی گوشی بریزید. این روند، قفل رو پاک می‌کنه و شما داده‌های قبل از قفل شدن رو خواهید داشت.

خب همین چند تا جمله نزدیک به ۳ ساعت از من وقت گرفت. یعنی اول برای اینکه مطمئن شم عکس‌ها توی بک‌آپ هست رفتم سراغ برنامه‌هایی که در واقع به طور غیرقانونی این بک‌آپ‌ها رو باز می‌کنن و بعد هم مرحله‌ی برگردوندن داده‌ها(restore) روی گوشی یک ساعت و ده دقیقه طول می‌کشه!
توی فرآیند بک‌آپ گیری معمولا فقط داده‌های برنامه‌ها رو نگه می‌دارن، هم حجم کمتری می‌گیره و هم فایل برنامه‌ها روی اپ‌استور هست. پس مرحله‌ی بعد از برگردوندن داده‌ها اینه که گوشی برنامه‌ها رو دانلود کنه ولی دانلود نمی‌شد!
این نمی‌شدِ من، با عوض کردن اینترنت از وای‌فای به داده‌ی موبایل، انواع اتصال udp,tcp به فیلترشکن بود.
/* شاید مشکل از نسخه‌ی بتای ios 11 روی گوشی‌م بود */
تنها راهی که انجام می‌شد این بود که برنامه‌ها رو پاک کنم، دوباره بریزم و این یعنی از بین رفتن داده‌های برنامه‌ها و این یعنی از بین رفتن تمام تنظیماتی که من توی Setting آیفون‌م اعمال کرده بودم.

چرا موبایلم جلوی دست بچه‌ها بود؟ چون ملت دقیق خونه‌مون رو بلد نبودن و زنگ می‌زدن و به این ترتیب قرار بود جلوی دست من باشه.

دیشب ساعت ۳ صبح خوابیدم.

امروز صبح حس خیلی بدی داشتم، تازه ملت هم راه به راه پیام تبریک می‌دادن و من بین دو حال متضاد در رفت و برگشت بودم. هنوز دقیقا نمی‌دونستم از تنظیم دوباره Settingمه که انقدر ناراحتم یا چی؟

حسی که داشتم من رو یاد این تد تاک قدیمی انداخت. توی این تاک از دو جنبه به بحث انگیزه نگاه شده:
توی این تاک می‌گه یه آدمی توی اسطوره‌های یونان به اسم سیسیفیوس از سوی خدایان محکوم شده بود که یه سنگ رو از یه تپه با هر زحمتی بالا ببره، وقتی به بالا می‌رسیده، سنگ غل می‌خورده و می‌اومده پایین. دوباره این کار رو تکرار می‌کرده؛ تا ابد! وقتی شبیه به این اتفاق توی زندگی روزمره یا کاری آدم‌ها اتفاق می‌افته، بهش می‌گه پدیده‌ی سیسیفیک؛ یعنی وقتی کسی برای کاری زحمتی کشیده، به سرانجام نرسه(توسط کسی لغو یا خراب بشه) آدم‌ها به شدت غمگین و افسرده می‌شن.

یه آزمایش انجام دادن، برای سری اول آدم‌ها لگو گذاشتن و در ازای مقداری پول از آدم‌ها می‌خواستن یه سری مجسمه باهاشون بسازن. هربار که مجسمه ساخته می‌شد، مجسمه رو می‌گرفتن و می‌ذاشتن کنار. سری بعد در ازای پول کمتری آدم‌ها باید مجسمه می‌ساختن تا جایی که براشون صرف نمی‌کرده و انجام نمی‌دادن.
برای سری دوم هم همین کار رو کردن، با این تفاوت که وقتی مجسمه رو تحویل می‌داده، به جای اینکه بذارن یه کناری، جلوی چشمش خرابش می‌کردن و سری بعد رو بهش می‌دادن.
دیدن که آدم‌ها سری اول ۱۱ بار و سری دوم ۷ بار حاضر شدن این کار رو دوباره انجام بدن. هرچند این کار خیلی ساده و بی‌اهمیته ولی تفاوت نتیجه کاملا محسوس‌ه.
حتی در شرایطی که آدم‌ها کار مورد علاقه‌شون رو هم انجام می‌دن، پدیده‌ی سیسیفیک نتیجه‌ی کاملا تخریب‌کننده‌ و عجیبی داره.

توی آزمایش بعدی اثر نادیده گرفتن زحمت بقیه رو بررسی کردن و دیدن که نادیده گرفتن زحمت دیگران هم تقریبا اثری شبیه به خراب کردن زحمت اون‌ها رو داره. علاوه بر اینکه آدم‌ها وقتی برای کاری زحمت می‌کشن، نتیجه‌ی اون رو خیلی بیشتر از بقیه دوست دارن.
/* اگه دوست دارید، کاملِ این تاک رو اینجا ببینید */

وقتی خوب فکر و بررسی کردم، دیدم:

- من حدود دو ساعت وقت گذاشتم برای ۹ نفر کادوی مناسب سن و علاقه‌شون بگیرم ولی به جز یه نفرشون که با دقت بررسی کرد، فقط یه مرسی سرد شنیدم.

- علاوه بر کلی وقت تدارکات قبلی، تمام مدت مهمونی در حال پذیرایی بودم و حداقل حرف‌هایی که رد و بدل می‌شد برای من بار اطلاعاتی، معنایی و خلاصه اتفاق مفیدی نبود.

- من روی اسباب و اثاثیه‌ی منزلم حساسم، بعدا دیدم چند جای اثاثیه‌ی چوبی‌م رو با بی‌توجهی خراب کردن.

- وضعیت عالی و شخصی‌سازی شده‌ی موبایلم رو هم بر باد داده بودن و من داشتم بی‌خود و بی‌جهت کلی وقت صرف بازسازی/نادیده گرفتن خرابی‌هایی که بقیه ایجاد کرده بودن، می‌ذاشتم.

وقتی داشتم به نوشته‌ی امشب فکر می‌کردم چند تا مسئله به ذهنم اومد:

- من روی دیگران کنترلی ندارم پس بهتره برای دفعات بعدی علاوه بر گذاشتن رمز شکل‌دار برای خودم، یه قصه هم براش بسازم که از یادم نره.

- دفعات بعدی موبایلم رو توی جیبم بذارم یا با تمهیداتی هرچند به شیوه‌ی سنتی و زشت(!) همراه خودم نگه دارم تا دست هیچ مریضی بهش نرسه!

- خدا همه‌ی مریض‌های عالم رو شفا بده؛ الهی آمین.

- این مسئله رو کمی هم از بُعد معنوی و غیر منطقی نگاه کنم که این کارهای من برای عید غدیر بوده و هرچند که نمی‌تونه تمام ناراحتی‌م رو رفع کنه ولی از جنبه‌ی مثبت هم به موضوع نگاه کرده باشم. /* چون دوست ندارم حرف‌های مذهبی و شعاری بزنم این قسمت رو توی ذهن خودم ادامه می‌دم. */

سعی می‌کنم از بررسی این اتفاقات، به نکته‌های جدیدی از شناخت موقعیت و خودم برسم و بعد از این هر بچه‌ای که از یه متری گوشی من رد شه، هِد شات‌ش می‌کنم! : چشمک
/* هد شات: سر کسی را با تیر زدن! */

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰