نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۱۹ - خاطره‌ساز بی‌خاطره

وقتی در اواسط دانشگاه، ناگهان حافظه‌ی ۲۰ و اندی ساله‌ام، ۵۰ سال پیر شد، تا مدت‌ها عذاب می‌کشیدم. پیش از این اتفاق حافظه‌ی تصویری‌ام چنان بود که مطالب را در همان صفحه‌ی کتاب که خوانده بودم به یاد می‌آورد و حالا به صورت ناگهانی هیچ چیز در خاطرم نمی‌ماند.
هر دکتری می‌رفتم، می‌گفتم؛ اما آن‌ها فکر می‌کردند اغراق می‌کنم یا با یک مدت خوردن قرص آهن حل می‌شود. بعد از این اتفاق شب‌های امتحان نخوابیدم؛ اگر می‌خوابیدم، صبح هیچ به خاطر نمی‌آوردم. اینکه می‌گویم هیچ، یعنی هیچ، نه اینکه بعضی‌هایش را فراموش کردم. اصلا انگار اولین بار است اسم این درس را می‌شنیدم.
آخرین تشخیص این بود که استرس می‌تواند حافظه را اینچنین فلج کند اما این اتفاق زمانی افتاد که همه چیز در آرامش به سر می‌برد و من در آن دوره متوجه استرس چندانی نبودم.
شدت فاجعه را وقتی با دوستان مدرسه می‌نشستیم وراجع به خاطرات حرف می‌زدیم می‌فهمیدم! بیشتر خاطراتی که می‌گفتند را اصلا به خاطر نمی‌آوردم. انگار حافظه‌ام را با دیگری عوض کردم! من در همان بدن، با همان خلق و خو اما بی‌خاطره شده بودم.
انگار خاطراتم با همه‌ی اهل و عیال و جزئیاتشان یک شبه حافظه‌ام را تخلیه کردند. حالا که سال‌ها از آن موقع گذشته است می‌توانم لبخند تلخی بزنم و فکر کنم که شب هنگام، یک نفر خسته شده و به خدا گفته یا فردا همه چیز تغییر می‌کند یا خودت می‌دانی و وقتی صبح به خودش آمده، خاطرات من، اسبابشان را در حافظه‌اش پهن کردند و از آن روز همه چیز تغییر کرده است. مثلا یادش می‌آید که اوایل دبستان چند روز در هفته با مادرش به کانون پرورش فکری کودکان می‌رفته و برای نقاشی‌هایش جایزه‌ی جهانی دارد یا هر سال به عنوان شاگرد اول تشویق می‌شده است و اصلا به خاطر همین درس همه چیز را کنار گذاشته است. یادش می‌آید با یک برنامه‌ریزی کم حجم و مرتب برای کنکور، دانشگاه تهران قبول شده است. کلاس‌هایم را یادش می‌آید، هم‌شاگردی‌هایم را، حتی راننده سرویس‌هایم را. مثلا وقتی به قدیم‌ها فکر می‌کند قیافه‌ی جوان مادرم با موهای فرفری یادش می‌آید و تاب زرد خانه‌ی قدیم‌مان یا دوباره دانشگاه رفتن مادرم در دوره‌ی راهنمایی من را با تک تک پزهایی که بابت نمره‌های بالای دانشگاهش می‌آورد خانه!
مدتی پُر، افسوس خوردم. بی‌صدا. حاضر بودم هر کاری بکنم اما خاطراتم برگردند.
این خاطره هم از یادم رفت؛ نمی‌دانم کجا و در حافظه‌ی چه کسی! یک نفر یک روز صبح بیدار شده و فکر کرده هیچ چیز یادش نمی‌آید! بی‌خاطره شده. التماس کرده، گریه کرده، ضجه زده اما این خاطره جلوی بقیه‌ی خاطراتش نشسته و فکر کرده همه چیز تمام شده. از آن روز شنیدن خبر خودکشی تکانم می‌دهد.
بعد از آن روز من یک خاطره‌ساز شدم. یک پرنده می‌سازم، در گوشش خاطرهای خوش می‌گویم و راهی‌اش می‌کنم. مثلا من در بچگی دیگر همیشه شاگرد اول نیستم اما در همه‌ی کلاس‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شرکت می‌کنم؛ تا آخرش! نقاشی‌هایم حالا آنقدر زیاد شده که دیوار را مانند کاغذ دیواری یکسره پوشانده است.
بعد از رها کردن این خاطره، اولین باری که بچه‌ها را دیدم که با مداد و رنگ و خلاصه هرچی دم دست‌شان است روی دیوارهای خانه را نقاشی می‌کنند، فهمیدم ای دل غافل! فراموش کردم برای خاطره‌ام محدودیت سنی بگذارم و طفل معصوم‌ها یک صبحی بیدار شدند شروع کردند به نقاشی دیوار‌های خانه؛ اصلا به همین خاطر است که خط‌های طولانی روی دیوار می‌کشند و شما فکر می‌کنید مهمل دارند می‌کشند! خاطره‌ی من، با حوصله، همه‌ی نقاشی‌ها را به دیوار حافظه‌شان چسبانده، همه‌ی نقاشی‌ها را یک‌جا می‌بینند و اگر صبر کنید تا بالای دیوار را نقاشی کنند، از بین خطوط کج و کوله‌شان، نقاشی‌های من را خواهید دید.

پی‌نوشت ۱. حالا دیگر بیش از گذشته به اطرافم توجه می‌کنم. خاطراتم را می‌نویسم، صدایشان را ضبط می‌کنم گاهی تصویر می‌گیرم؛ برای خاطره‌سازی به کارم می‌آید.
پی‌نوشت ۲. درانتها باید از آن یک نفرهایی تشکر کنم که برای این نوشته بخشی از خاطراتم را در اختیارم گذاشتند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۷ - صادق

دفعه‌ی اولی که به راه حل یه مسئله می‌رسیم، توی مغزمون بین یه مسئله و راه حل یه مسیر درست می‌شه و تا آخر از همون استفاده می‌شه. منطقیه اگه هر روز مجبور باشی مثل روزهای اولِ کلاس رانندگی، به رانندگی فکر کنی، دوباره، دوباره، دوباره، که کل انرژیت صرف انجام یه سری کار تکراری محدود می‌شه. پس این روند به عنوان یه سیستم کلی توجیه پذیره و نمی‌شه نفی‌ش کرد اما تکرار کسالت‌آوره.

می‌گن خلاقیت ارتباط جدید برقرار کردن بین موضوعاته. یعنی یه راه جدید بین مسئله و راه‌حل پیدا کنی. داره مسیر طبیعی رو عوض می‌کنه در نتیجه سخته و می‌تونه منجر به راه حل جدید بشه یا نشه ولی همین پیدا کردن ارتباط جدید بین مسائل، یه جایی توی مغز آدم رو قلقلک می‌ده. 

قلقلک یعنی امشب وقتی حرف از فلان عالم با کرامت شد، صادق از زمانی تعریف کرد که راهنمایی بوده و قرار بوده با پدرش به دیدار این آدم بره. طبق معمول همه‌ی والدین قبل از مهمونیا، پدرش بهش یه سری توصیه می‌کنه که حواسش به رفتار و حرفاش باشه؛ این آدم خاصیه و خلاصه آموزش‌هایی درباره‌ی موقعیت‌شناسی بهش داده. صادق مدرسه‌ی مذهبی می‌رفته و درباره‌ی کرامات بعضی‌ها و دیدن باطن افراد، قصه‌هایی در مدرسه شنیده. به قول خودش زودتر از موعد یه حرفایی رو به بچه زدن.

در نتیجه صادق تمام راه، قبل از رسیدن به خونه‌ی اون بنده خدا و در محضر ایشون داشته ذکر «یا ستار العیوب» می‌گفته!

:))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۶ - فرود

- چشماتو ببند و به صدای بدنت گوش کن.
آروم شدم و گوشامو تیز کردم. قلبم مرتب و بی‌وقفه می‌زد. دم، بازدم. دم، بازدم.
بازم باید آروم‌تر می‌شدم. حرکت خون توی دستام رو حس کردم و توی پاهام و سرم.
بازم آروم‌تر شدم اما این دفعه دیگه خوابم برد.
به دستام نگاه کردم. با یه دست اون دستم رو نوازش کردم. استخونای دستم رو از انگشتام دنبال کردم تا به آرنج رسیدم.
همینطور پاهامو لمس کردم.
انگار بیرون تنم ایستادم و به این فکر می‌کنم که دستای نازنینم.... چقدر بی‌وقفه برام کار می‌کنید...
از سر محبت خودم رو نوازش می‌کنم. قلبم سرشار از محبت می‌شه و دستام گرم می‌شن.
از افکار ماشین انگارانه‌ی صبح نسبت به خودم بیرون میام. اینکه کاش ماشین بودم و اه به خستگی و درد. دست‌هام مدتیه انگار گریه می‌کنن و درد می‌کشن. من هیچ ارزشی در ذهنم برای ورزش قائل نیستم و مرتب از ذهنم،‌ چشمم، دستم کار می‌کشم و برای خوندن کتاب، نوشتن و هر کار دیگه‌ای که برام ارزش معنوی دارن مثل برده باهاشون برخورد می‌کنم. امروز صبح هم در ذهنم با آرزوی بدن ماشینی عوضشون کردم.
می‌خواستم بیام و بنویسم کاش بی‌وقفه بودیم. چه قدر خوب شد که توی ذهنم قرقره‌اش کردم و حالا ریختمش بیرون. یعنی دیگه نمی‌خوام.
دوباره حسی از درک کالبد محدود انسانی دارم و برام خوشاینده.
و دوباره من از قله‌ی ایده‌آل‌ها و ابر انسان‌ها به دامنه‌ی انسان‌های ناکامل فرود اومدم.

مسافرین محترم لطفا تا فرود کامل، کمربند‌های ایمنی خود را بسته نگه‌دارید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰