نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۷ - وقتی آتش شعله‌ور می‌شود.

یکم از قبل‌تر می‌گم، شاید کسی خارج از فضای نزدیکا هم این پست رو بخونه.
نزدیکا یه شبکه‌ی اجتماعیه و یکی از کارهاش برای تشویق کاربرا به تهیه‌ی محتوای مناسب و خود ساخته، برگزیده کردن پستا در صفحه‌ی مشترک برنامه‌ست و این یعنی دیده شدن افراد به واسطه‌ی پستاشون.
این بین، آدمایی سبز می‌شن که سعی می‌کنن این مسیر رو دور بزنن و راحت‌تر طی کنن. مثلا عکس اینترنتی منتشر می‌کنن و می‌گن خودمون عکس گرفتیم. متاسفانه یا خوشبختانه علاوه بر سرویس گوگل، شم انسانی هم از طریق دنبال کردن تنوع سبک عکسا و حتی شخصیت افراد می‌تونه اینترنتی بودن عکسای یه نفر رو تا درصد خوبی مشخص کنه.
(دارم یه انرژی مضاعفی بابت استفاده از لحن گفتاری می‌ذارم! :دی)
به عنوان بخشی از پشت صحنه‌ی نزدیکا بارها به مواردی برخوردم که بابت برگزیده نشدن، پیگیر شدن و حتی اصرار داشتن که عکسا کار خودشون بوده و وقتی با لینک منبع عکساشون مواجه شدن، متنبه شدن و زندگی جدیدی شروع کردن.
اتفاق امروز اما در جلوی صحنه و در درون نزدیکا اتفاق افتاد. یکی از این نوع کاربرانی که عکسای اینترنتی رو به اسم خودش منتشر می‌کرد، چالشی برگزار می‌کنه و عده‌ای از کاربرا هم تو اون شرکت می‌کنن.
این کار مورد اعتراض یه/چند کاربر قرار می‌گیره و پستای اعتراضی گذاشته می‌شه و بعد از پادرمیونی ریش‌سفیدا(:دی) این فرد سر عقل میاد و قرار می‌شه که از این به بعد عکسای خودش رو بذاره.
خب.
کلیتی که اتفاق افتاده به نظر درست میاد اما بعضی از اتفاقا رو دوست نداشتم و می‌خوام درباره‌اش بنویسم.
اینکه فکر کنیم همیشه افراد با ما سر جنگ دارن و افرادی جنگجو هستن که ما رو ابله فرض کردن، درست نیست. بهتره بگم در اغلب موارد درست نیست. اتفاقی که در بیشتر مواقع می‌افته ایناست:

۱. بیشتر افراد نمی‌دونن و چون خودشون نمی‌دونن فکر می‌کنن که بقیه نمی‌دونن. 

۲. آدمیزاد ممکن الخطاست. همیشه این امکان هست که اشتباه کنه.

اینا خیلی ساده‌ست و در اکثر مواقع، پشت اون هیچ دغلکاری وجود نداره. به نظرم آدمایی که بیشتر ماجراها رو نوعی توطئه و سوء استفاده می‌بینن باید با آدمای دیگه بیشتر معاشرت کنن و بیشتر بهشون گوش بدن و کمتر رقابت کنن.
کافیه در عمل به کپی‌کار بگیم دوست عزیز ما می‌دونیم که تو نمی‌دونی. مثلا لینک منبع عکساش رو بهش بدیم. دزد خطاب کردن افراد و تخریب شخصیتشون، نه تنها فایده‌ای نداره که ممکنه باعث بشه اگه تا حالا این فرد ساده‌لوحی بوده و بقیه رو هم ساده‌لوح فرض می‌کرده از این به بعد یه فریب‌کار واقعی و خیلی بدتر از این بشه.
واقعیت اینه که نمی‌تونیم از کسی که جلوی بقیه خرد شده انتظار داشته باشیم که خوب باشه و خوب عمل کنه. اگه عمل کنه منطقی نیست، به نظرم شاهکار کرده!
این مسئله نه فقط در نزدیکا، که توی زندگی مشترک با همسرمون، توی رابطه با بچه‌هامون هم به وجود میاد و اینطور مواقع شاخکای من می‌جنبه چون به خط قرمزای من بابت برخورد در جمع با افراد نزدیک می‌شه.
من قصد طرفداری از این رفتارها رو ندارم. در خصوصی حتی ممکنه شداد و غلاظ برخورد کنم اما بابت برخورد در جمع سعی می‌کنم محتاطانه‌تر باشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵ - سقوط به کالبد

روح از بدنم جدا شد و فقط بخشی از آن بازگشت.
اتفاقی که بعضی شب‌ها می‌افتد.
در بیشتر صبح‌هایش در تنهایی بیدار می‌شوم. حافظه‌ام از هر خاطره و تجربه‌ای خالی است. من نه شوهری دارم و نه مادر و پدر و آشنایی. من هیچ کجا نرفتم. چشم من همین چند دقیقه پیش به دنیا باز شده است. حتی وقتی حدقه‌ی چشمم را در کاسه‌اش می‌چرخانم انگار مدتهاست که تکان نخورده است و حس چشم‌های آهنی wall-e را می‌دهد. چند دور می‌چرخانم نرم شود و صدا نکند.
بهتر است همچنان مدتی تنها بمانم؛ اگر کسی من را در این حال ببیند فکر می‌کند عقلم را از دست داده‌ام یا افسردگی گرفتم. نان را مدتی وارسی می‌کنم تا تکه‌ای از آن را بکنم. یک طور کره را روی نان می‌مالم که انگار اولین تجربه‌ی بشری از مالش کره بر نان است. در نتیجه اگر در روزهای عادی ۱۵ دقیقه طول بکشد تا حاضر شوم، با این حال ۴۵ دقیقه طول می‌کشد، چون نیم ساعت است که جلوی آینه می‌خواهم کرم ضدآفتاب به صورتم بمالم ولی دارم صورتم را لمس و وارسی می‌کنم که نکند در بدن اشتباهی فرود آمده باشم.
من چه کاره بودم؟ مسیر محل کار را بلدم. همین کافی‌ست اما هرچه در مسیر می‌بینم، تازگی دارد. توضیح دادنش شاید مسخره به نظر بیاید اما انگار قبلا تصور دیگری از آدمی‌زاد داشتم و حالا آدم‌ها را که می‌بینم یک چیزی در ذهنم تغییر می‌کند. یعنی قلقک می‌دهدش.
سر کار که می‌رسم اولین جایی است که مجبورم با همکارانم صحبت کنم. یک طور دنبال کلمه می‌گردم که انگار همکارانم تعدادی آلمانی تبار هستند و من تازه یک ترم است که آلمانی یاد گرفتم. بابت به زبان آوردن کلمات فکر می‌کنم. روزهایی که شدیدتر می‌شود قبل از اینکه مجبور باشم صحبت کنم، یک داستان گویا گوش می‌دهم که دایره‌ی کلماتم بیشتر شود. یادم بیاید.
محمودی که خطابم می‌کنند یاد پدرم، مادرم، خواهرم و برادرم می‌افتم. تلفن همراهم که زنگ می‌خورد خانمی اعلام می‌کند حسین جون. یعنی همسرم زنگ می‌زند. حسی ندارم فقط یادم آمده. دنبال خاطره‌ای چیزی می‌گردم توی ذهنم؛ یادم می‌آید، زود هم یادم می‌آید اما این وقفه‌ی زمانی بسیار کوتاه برای ذهن قابل لمس و تعجب برانگیز است.
بعضی از روزها هرچه می‌گذرد قسمت‌های جامانده‌ی روحم به بدنم برمی‌گردند و بعضی روزها هم نه اما من می‌دانم که سنم، وضعیت فیزیکی‌ام طوری نیست که بتواند دیر خوابیدن‌های متوالی را تحمل کند. حتی اگر ساعات کافی خوابیده باشم.
حالا دیگر می‌دانم وقتی این‌طور بیدار می شوم نباید از تخت بلند شوم. دوباره مدتی می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم وضعیت بهتری دارم. روحم فرصت کافی برای پر کردن و راه انداختن تمامی قسمت‌های بدنم را داشته است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰