نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۹۴ - وقتی با لباس مهمونی دروازه‌بان شدم!

مهمونی امروز هم به خوبی و خوشی تموم شد.

گاهی انقدر فرآیند پیش‌مهمونی برام هزینه‌ی ذهنی و زمانی داره که بی‌خیال مهمونی رفتن می‌شم. منظورم چی بپوشم نیست. توی نوشته‌ی روز ۹۲ کاملا ناخودآگاه اسمی ازش نبردم و دوستی اشاره کرد چرا این سوال همیشگی به ذهنم نمیاد.
شاید اولین جوابم این باشه که ذهنم به چیزهای مهم‌تر مشغوله ولی این جواب برای کسانی که من رو بیشتر می‌شناسن و می‌دونن که چقدر به حوزه‌ی مد و لباس اهمیت می‌دم، شاید خیلی قانع کننده نباشه. حق دارن! چون همه‌ی دلیل این نیست.

تجربه‌ی شخصی من از هفته‌ی قبل از یه مراسمی همیشه همراه با استرس بی‌خود و بی‌جهتی بوده، در نتیجه کاملا ناخودآگاه این سوال چی بپوشم، طور دیگه‌ای مطرح می‌شه و به جواب می‌رسه؛ یه برداشت کلی از آدم‌ها و فضایی که توی مهمونی ایجاد می‌کنن توی ذهنم دارم که کمک می‌کنه فضای مهمونی رو حدس بزنم. در نتیجه مهمونی‌ها چند دسته‌بندی کلی و ذهنی پیدا می‌کنن که بعضا تفاوت‌شون یه آدم‌ه! :))
زمانی که لباسی رو می‌خرم، توی ذهنم، لباس رو همراه با رنگ‌هایی که باهاش می‌شه ست کرد به دسته‌بندی مناسب مهمونی نگاشت می‌کنم! این اتفاق کاملا ذهنی‌ه و جزو معدود دفعاتی‌ه که دارم بهش فکر می‌کنم، به همین خاطر ثقیل به نظر میاد!
در نتیجه وقتی به یه مهمونی‌ای دعوت می‌شم معمولا انتخاب‌های محدودی دارم؛ یعنی هزینه‌ی جستجو رو قبلا پرداخت کردم و خیلی زود به لباس مورد نظر می‌رسم.

آقا سید از ابتدای آشنایی‌مون همیشه این موضوع رو دستاویز شوخی قرار داده و در حالی که به یه لباسی اشاره می‌کنه می‌گه: «این لباس مناسبِ مهمونیِ دسته‌ی ۷۴۶ اُم‌ه! مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا. مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که مامان بزرگ‌ت هم هست. مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که دایی دومی‌ت تنها اومده. مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که دایی دومی‌ت با خانوم‌ش اومده! مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که مامان‌ت مریض‌ه! مهمونی صبحِ خونه‌ی مامان‌ت اینا. فقط خونه‌ی مامان‌ت اینا چند ده هزار دسته‌بندی داره!»
منم وقتی روز مهمونی می‌گه چی بپوشم، می‌گم لباس‌هایی که به مهمونی دسته‌ی ۷۴۶ اُم نگاشت می‌شن! :D #والا
این کار کاملا ناخودآگاهه و یه جور مدل ذهنی‌ه؛ شاید خیلی سخت و گیج‌کننده به نظر بیاد ولی خیلی وقت‌ها از مرگ حتمی نجاتم داده! می‌دونید که؟ می‌گن اگه آدم دو تا غذا رو دقیقا به اندازه‌ی هم دوست داشته باشه ممکنه انقدر انتخابش طول بکشه که از گرسنگی بمیره! خود من یه بار تو نوجوونی انقدر بین دو تا لباس شک کردم که کدوم‌شون رو بپوشم که بی‌خیال مهمونی شدم!

خلاصه!

مهمونی به مناسبت تولد پسر دایی‌م بود که زنونه برگزار شد. چی گفتم! :)) پسر دایی‌م ۶ سالشه و زن‌دایی‌م تعدادی از مامان‌های فامیل و بچه‌هاشون رو دعوت کرده بود. بچه‌ها که می‌گم یعنی حدود ۱۵ تا بچه‌ی ۶ ماهه تا ۱۰ ساله!
یکی دلش درد می‌کرد و یه جوری با دهان باز فریاد می‌کشید که انگار داشت میزان باز شدن آرواره‌هاشو تست می‌کرد، اون یکی استثنائا ساکت بود که بچه‌هایی که می‌دویدن، پرتش کردن زمین! اونم به جمع تست‌کننده‌ها اضافه شد! اون یکی با اون یکی دعواش شده بود و دوتایی جیغ می‌کشیدن ببینن صدای کدوم بلندتره، اون یکی وقتی مامانش بچه‌ی کس دیگری رو بغل کرد، تارهای صوتی‌ش رو امتحان می‌کرد. خلاصه همه‌شون سالم بودن، جای نگرانی نیست!

انقدر بچه‌ها سر و صدا کردن که به جای اینکه بحث بره به این سمت که من چرا بچه ندارم، رفت به این سمت که چقدر بچه میارید بابا، سرمون رفت! [اکثر مامان‌ها با دو سال بالا و پایین از سن من، دو تا بچه داشتند!]
نتیجه‌ی اخلاقی اینکه وقتی می‌خواید توی مهمونی بحث نکنید، زن‌دایی من رو با دختر خاله‌هاش دعوت کنید!

من معمولا وقتی حرفی برای گفتن ندارم، خودم رو با عکاسی و فیلم‌برداری از بچه‌ها سرگرم می‌کنم. امروز فصل جدیدی از عکاسی کودک رو تجربه کردم که بی‌شباهت به عکاسی جنگ نبود! یعنی نه تنها فرصت تنظیمات نبود که هر لحظه ممکن بود صحنه‌ی مورد نظر توسط سر، دست، پا و یا حتی ماتحت یه بچه‌ی دیگه از دست بره! مثلا نمونه‌ش این عکس! به ترتیب جلوی من، دو تا بچه بودن که جلوی یه نوزاد ادا و اطوار در می‌آوردن و این دوست سوژه‌مون هم پشت نوزاد نشسته بود! اون توپ رو می‌بینید؟ هر آن امکان داشت بخوره تو سرمون! خلاصه فضا جوری نبود که ابتدا مثلث iso، shutter، aperture را به نحوی تنظیم کنید که نور مناسب فراهم شود، سپس با مقوای خاکستری رنگ مناسب عکس فراهم شود، سپس ترکیب‌بندی مناسب با در نظر گرفتن سوژه فراهم شود و آخر هم ۱۰ ثانیه برای نوردهی طولانی طول بکشه تا عکس ثبت بشه!
همین فضا باعث شد یه مفهوم جدیدی از عکاس توی ذهنم شکل بگیره که بیش از اینکه به مفهوم سنتی شکار شباهت داشته باشه، به دروازه‌بانی شباهت داشت! برای ثبت سوژه باید شیرجه بزنی وگرنه لحظات ناب بچه‌ها رو فقط می‌تونی به خاطر بسپری!

[زمان آپلود عکس خیلی طولانی شد، کم کردن حجم عکس و عوض کردن اینترنت هم فایده نداشت. بعدا در این‌جا عکسی قرار خواهد گرفت.]

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۲ - شیطونک

یه جوری با دل‌خوشی این قاشقِ در نوتلا زده شده رو لیس می‌زنم که انگار ۵ سالمه ولی واقعیتش اینه که این هفته درست نخوابیدم و هر روز برام بار استرسی داشته. استرس، یه واقعه‌ی کاملا درونی‌ه. نه فقط ذهنی که شرایط جسمی هم می‌تونه بیشتر یا کمترش کنه.

آخر هفته یه تولد دعوتم که از اول هفته به دلایل مختلف چندین بار توی ذهنم مرور شده. کادو چی بگیرم، کی برم کادو بگیرم، چه حرفایی ممکنه بشنوم، برای عکس، کدوم زاویه توی خونه‌شون بهتره.
در واقع این مهمونی انقدر اهمیت نداره، حس می‌کنم ذهنم این هفته داره زیادی فکر می‌کنه که به یه چیزی فکر نکنه. نشونه‌ش هم اینه که امروز صبح که معلوم شد بعد از کار می‌رم خونه‌ی مامان اینا و دختر خاله‌هاش هم هستن، ذهنم سوئیچ کرد روی این موضوع و مدل رفتاری‌شون، حرف‌هایی که دفعه‌ی پیش خاله‌ی مامانم در باب بچه‌دار شدن روی منبر گفت و ... .

وقتی حس می‌کنم طول موج ذهن طرف با طول موج ذهنم هم‌خوانی نداره، بحث نمی‌کنم، حتی در حد چند کلمه. می‌گم اوهوم، اوهوم. یا باشه. چون این بحث فایده‌ای نداره، فقط انرژی آدم رو تلف می‌کنه. ولی همیشه یه کسی توی ذهنم که اسمش رو می‌ذارم شیطونک بهم می‌گه: «دلی! چرا جوابش رو ندادی؟ چرا به پوچی نرسوندی‌ش؟ چرا خودت رو نشون ندادی؟»

امروز صبح دوباره این شیطونک قوت گرفت، حرف‌های دفعه‌ی قبل اون‌ها رو با فضاسازی مهمونی امروز توی حافظه‌م لود کرد. گفت: «انقدر میارم تا کلافه بشی براشون جواب جور کنی!»
همین کار رو هم کرد. توی ذهن من یکی یکی شون حرف می‌زدن، بعد هم شیطونک مثل مربی ورزش‌های رزمی منو تشویق می‌کرد بزنم تو فک‌شون!
می‌گفت: «اگه دوباره اینو گفتن تو چی می‌گی؟» گفتم: «همونی که به خیلی‌ها می‌گم؛ نظرتون محترمه!» یه چند بار که تکرار کرد، بهش گفتم: «عزیز من، دیر می‌رم که فرصت این حرف‌ها نباشه.» دوباره می‌خواست تکرار کنه بهش گفتم: «ببین اگه باز هم تکرار کنی می‌رم سراغ روش‌های غیر دارویی وسواس فکری! می‌دونی که دست به گوگل کردنم خوبه.»
حس کردم غمگین شد. دست‌هام رو مثل دست به سینه از لای هم رد کردم و خودم رو بغل کردم. این یکی از موثرترین راه‌های رهایی از غم برای من‌ه. بهش گفتم: «می‌دونم که سعی داری از غرور من حفاظت کنی، از شخصیت من؛ ولی برای بعضی‌ها که توی مدت کوتاه و با فواصل زمانی بلند، آدم باهاشون ارتباط داره، این حرف‌ها فایده‌ای نداره.

اصلا این حرف‌ها برای بعضی‌ها یاسین تو گوش خر خوندنه، دلت خنک شد؟»

پ. ن. ۱۰ مرتبه ذکر روزانه‌ی «بسم الله الرّحمن الرّحیم، لا حول و لا قوة اِلّا بِالله العلیِّ العظیم» هم به آرامش ذهنی کمک می‌کنه. ذکر خیلی خاصیه، ۱۰۰ مرتبه خوندن روزانه‌ش(بدون بسم الله) باعث روشنی دل و شادی درونیه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۱ - بهنام

- خواب دیدم، خواب اون موقع‌ها. اون موقع‌ها که من بچه بودم و اون نوجوون. توی خواب من بچه نبودم ولی اون نوجوون بود. عجیب بود. قبلا نمی‌ذاشتن باهم تو یه اتاق بخوابیم ولی توی خواب ما رو با یه نفر دیگه به زور تو یه اتاق خوابوندن و برای اینکه ذهن من از اتفاقات بیرونی منحرف بشه یه چیزی توی گوشی‌ش نشونم داد. قدیما هم که کامپیوتر داشت توی paint زنبور می‌کشید، بهم نشون می‌داد. 

+ من اصلا نقاشی‌م خوب نبود نگار جان. اینو از کجا...

- خواب تورو ندیدم، خواب بهنام رو دیدم!

+ من... ولش کن، خب.

- وقتی منو می‌برد توی اتاقش، به کامپیوترش دست می‌زدم، اونم همون‌جا دستمو می‌بوسید. من دیگه نرفتم توی اتاقش.

+ اگه بابام می‌فهمید بهت دست زدم منو می‌کشت...

- تو یواشکی کارهاتو می‌کردی!

+ مگه تو یادته؟

- آره!

+ داری هذیون می‌گی نگار...

- بعدا که رفتی سراغ اون دختره، من نوجوون بودم. از عشق یه مزخرفاتی توی ذهنم بود که زیر سایه‌ی تو سال‌ها باهاشون زندگی کردم...

+ من همیشه کنارت بودم نگار.

- تو داری هذیون می‌گی بهنام!


* خب خوش اومدین آقا بهنام. چه عجب از این طرف‌ها! یاد دایی‌ت کردی. آنا خانم و رها جان خوبن؟

+ همه خوبیم، ممنون. شما خوبید؟ نگار خانم، شما خوبید؟

نگار فقط نگاهش کرد و دوباره توی ذهنش تکرار کرد: داری هذیون می‌گی بهنام!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰