نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۱۴ - دستورالعمل‌های موفقیت!

امشب وقتی داشتم می‌مردم از خوابو کلی خمیازه کشیدمو اشک تو چشمام جمع شدو اینطور به نظر اومد که دارم از بی‌موضوعی گریه می‌کنمو، یاد این افتادم که می‌تونم rapper شم؟! نه بابا!
چند وقت پیش یه مطلبی خوندم و سعی کردم امتحانش کنم. هرچند که من کم حوصله‌ام و انتظار دارم سریع یه نشونه‌هایی از تاثیر انجام کارا ببینم اما انصافا یه تاثیراتی رو از همون ابتدا دیدم.
داستان از این قراره که ناخودآگاه ما خیلی در دسترس‌مون نیست وگرنه می‌شد خودآگاه! اما موضوعاتی که نزدیک به خوابیدن شبانه براش مطرح می‌شه رو در کمال آرامش بررسی می‌کنه. چون خودآگاهمون خوابه! سوالای حل نشده‌ی ذهن رو می‌تونه جواب می‌ده! اما ذوق‌مرگ نشید. ماهیتش خیلی شلخته و درهمه. به همین خاطر ممکنه در جاهای نامربوط و مسخره‌ای، جواب یا ایده بگیرید! یا اصلا به خودتون فرصت نداده باشید توی این درهم و برهم‌ها دنبال جواب بگردید.
خودآگاه ما تا وقتی که بیداره بیشتر انرژی ذهن رو به خودش اختصاص می‌ده و خوشبختانه تا مدت کوتاهی بعد از بیدار شدن بدن ما هم، درست بیدار نشده! این زمان همون زمان طلایی که عموم مردم با چک کردن موبایل به بهترین نحو، گند می‌زنن بهش! والا!
توی این مدت کوتاه بعد از بیدار شدن بهتره تو حال خودتون باشید و فکر کنید، حرف نزنید و هرچی به ذهنتون میاد رو بنویسید. مهم نیست همون موقع به نظر مزخرفه.
حالا چرا اول صبح چک کردن موبایل حرام است؟
چون نوتیفیکیشن‌ها، اتفاقات شبکه‌های اجتماعی و ... شما رو وادار به واکنش می‌کنن و شما نمی‌تونید به راحتی کنش خلاقانه داشته باشید.
برای حفظ سلامتی فکم(و جلوگیری از خمیازه‌های هیولایی) بهتره زودتر این نوشته رو تموم کنم. خب کجا بودم؟ آهان، اون تاثیر حداقلی که اولش گفتم آرامشه که دیرتر توسط موبایل بهم زده می‌شه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۱ - تاب سواری

بعضی از روزها در رفت یا برگشت از دانشگاه در خیابان امیرآباد، کنار پارک لاله پیاده می‌شدم و دور از چشم نگهبان پارک، سوار تاب می‌شدم. تاب‌ها محدودیت سنی داشتند تا هرکس با هر وزنی روی آن ننشیند! اما این قاعده اشکال داشت چون من ۲۰ و اندی سالم بود ولی ۴۳ کیلو بودم. بنابراین با وجدان راحت ولی یواشکی، تاب بازی می‌کردم.
یکی از بارهای تاب‌بازی، دختر ۷ ۸ ساله‌ای آمد و روی تاب کناری نشست. وقتی داشتیم تاب می‌خوردیم می‌خواست سر صحبت را باز کند، گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: دانشجوام.
تاب را نگه داشت و خیلی جدی رو به من گفت: الکی نگو! ازت پرسیدم کلاس چندمی؟
گفتم: چندم بهم می‌خوره؟
گفت: دوم راهنمایی!
داشتم کارت دانشجویی‌ام را درمی‌آوردم که نگهبان پارک آمد و شاکی شد که خانم شما چرا نشستی مگه نمی‌بینی نوشته فقط تا ۱۰ سال می‌تونن از این تاب استفاده کنن؟!

***
تجربیات من از تاب‌سواری حرفه‌ای به مدت‌ها قبل برمی‌گردد. وقتی یکی دو ساله بودم و پدربزرگم برایم تاب ساخته بود. با قطعه‌های چوبی نی‌مانندی به طول ۱۵ سانت که کاملا سوهان خورده بود و هیچ جای تیزی نداشت. وسط نی‌ها سوراخ شده و از داخلش طناب رد شده بود. نی‌ها اضلاع مکعبی را تشکیل داده بودند که فقط یک وجه داشت آن هم نشیمن‌گاهش بود. یک نشیمن‌گاه ابری.
۴ طناب از اطراف بالا رفته بود و حلقه‌ای داشت که به قلابی در سقف وصل می‌شد. می‌شد بچه را از بالای این مکعب در آن نشاند و می‌شد ضلعی که روبروی تاب سوار قرار می‌گرفت را بالا داد که بچه خودش برود بشیند و به عنوان محافظ، آن ضلع را پایین بیاورد. این تاب برای بازی در چارچوب درها طراحی شده بود و برای بازی کردن باید یک قلاب به بالای آستانه‌ی در رول پلاک و محکم می‌شد و اما این بازی نیز مانند دیگر بازی‌هایی که به شهر آورده می‌شد و محدودیت‌های مکانی داشت بی‌روح و خالی
 شده بود. خلاصه آن‌قدرها که در خاطرم بماند، کیف نداشت.
در روستای سار، حوالی کاشان، ما یک خانه پایین کوه داشتیم. روبرویش یک باغ سبز که تا چشم کار می‌کرد درخت بود و جلویش بوته‌های گل سرخ.
آن زمان سقف خانه‌ها را از نی‌های نازک و تنه‌های کلفت درخت‌ها می‌ساختند و همیشه یک قلاب وسط سقف اتاق، راهرو وجود داشت و تمام اتاق‌ها، رو به منظره‌ی باغ، درهای چهارلنگه داشت که می‌توانستیم همه را باز کنیم.
جزو معدود خاطراتی که از سال‌های کودکی دارم تاب‌های مختلفی است که به قلاب‌های وسط اتاق‌هایی با درهای باز به سمت درختان وصل بود و من بازی می‌کردم.
حرفه‌ای تاب‌سواری می‌کردم یعنی می‌توانستم از ابتدا بدون آن‌که پایم را به زمین بزنم تاب را تند یا کند کنم. برای این کار اول کمی خود را تکان می‌دادم. وقتی تاب به عقب می‌رفت پاهایم را به عقب می‌بردم و وقتی به جلو می‌آمد پایم را با قوس مخصوص به جلو پرت می‌کردم. برای ایستادن تاب هم خلاف این کار را انجام می‌دادم.
وقتی تاب آنقدر بالا می‌رفت که از جلو به بالای در و از عقب به سقف می‌رسید، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر تاب از جلو بالا بیاد و من در همان حال بپرم می‌توانم در آغوش باغ به زمین بیایم. فاصله تا باغ خیلی بیش از این خیالات بود. شاید باد خنکی که موهایم را خلاف جهت تاب تکان می‌داد و موسیقی سکوت، مرا به عمق چنین تخیلاتی می‌برد.
آن‌قدر این خاطره برایم در روزهای کودکی، شیرین تکرار شده است که حالا می‌توانم در خاطرات غرق شوم و بدون آن‌که به سن‌م، به نگاه اطرافم توجه کنم مدت‌ها حرفه‌ای تاب سواری کنم.
هنوز هم گاهی باد خنکی می‌وزد و چادرم را خلاف جهت تاب تکان می‌دهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸، دختر وانت‌سوار!

سالار که نزدیک می‌شد بهتر می‌توانستم درونش را ببینم. مردی با صورت آفتاب سوخته، سبیل‌های پرپشت و دست‌های زمخت، پشت فرمان نشسته بود و کنارش خانمی با روسری حریر کوتاه که آن را زیر گلویش گره زده بود و پسر دو ساله‌ای، سرِ پا با پیژامه‌ی خانه، بین‌شان.
مرد که در حین رانندگی، قند را بین لب‌هایش گرفت و خانم استکان باریک چای را به دستش داد، یادم آمد که یک زمانی، داشتن وانت یکی از فانتزی‌های زندگی‌م بود.
همان زمان که پدر بزرگم یک وانت نیسان آبی قرض کرد و خواست یک تیر و دو نشان، من و جناب گوسفند را به جایی ببرد. می‌گویم جناب، چون گوسفند در حالی که جلوی وانت نشسته بود و با کمر صاف، دست‌های کوتاهش را روی شکم برآمده‌اش قرار داده بود و از جاده لذت می‌برد، من عقب وانت نشسته بودم! یعنی اصرار کرده بودم اینطور بشود.
شدت وزش باد، من و روسری حریر کوتاه خاکستری‌ام را داشت می‌برد. از عدم تعادل، قلبم تند تند می‌زد. پیش از این هیچ‌کس درباره‌ی روش‌های حفظ تعادل در پشت وانت، بهم چیزی نگفته بود.

تا یک ساعت بعد از رسیدن به مقصد، قلبم روی نمودار ناهمواری کف جاده می‌تپید و این‌گونه خاطره‌ی وانت سواری برایم جاودانه شد.
بعد از آن روز در ۱۱ سالگی دیگر فرصت وانت‌سواری پیش نیامد... یعنی دیگر بدون پدربزرگ لطفی ندارد.



توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقه‌ی #زندگی_نویس نزدیکا نوشته شده است که هر پست آن ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰