نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

قدیما بهتر بود! بهتر بود واقعا؟

یکی از مسابقاتی که توی نزدیکا برگزار شد، مسابقه‌ی نویسندگی خاطرات بدون موبایل بود. هرچند که من شرکت نکردم ولی توی ذهنم اومد که درباره‌ی این موضوع بنویسم که چقدر حس می‌کنم اوضاع بهتر شده! مثلا اگه قبلا یه جایی می‌رفتیم که مسیرش رو بلد نبودیم باید هی جلوی آدم‌هایی که نزدیک به خیابون راه می‌رفتن، می‌زدیم رو ترمز، شیشه رو می‌دادیم پایین، داد می‌زدیم چند بار می‌گفتیم آقا، خانم! بعد که طرف مطمئن می‌شد نمی‌خوایم بخوریمش، جواب می‌داد بله؟ و ما ازش آدرس می‌پرسیدیم. تازه معلوم نبود درست آدرس بده و بعضی وقت‌ها هم آدرس اشتباهی می‌داد و ما به خودمون و جد و آباد اون بنده خدا فحش می‌دادیم!

/* در پرانتز اینو می‌گم! 

البته هنوز هم برای بعضی‌ها این‌طوریه! یعنی فک می‌کنند که گوشی هوشمند برای تلگرام اختراع شده. چرا؟ چون خودشون از وقتی مجبور شدن تلگرام داشته باشن، گوشی هوشمند خریدن! روزانه حداقل یه نفر توی مترو در حالی که گوشی هوشمند دست‌شه، نمی‌دونه باید کجا بره و کل کابین مشغول راهنمایی اون بنده خدا می‌شن.
وقتی راهنمایی کردنِ ملت تمون می‌شه، می‌رم به طرف می‌گم مترو یه برنامه هم برای android و هم ios داره که می‌تونه باهاش مسیریابی کنه!
می‌گه از کجا باید دانلود کنم؟
اینجاست که می‌خوام بگم خامی کردم که همچین چیزی رو گفتم اصلا! ولی خودم رو کنترل می‌کنم و اگه گوشی‌ش android ایه می‌گم کافه بازار.
می‌گه کجا؟
می‌گم بازار!  //مردم برنامه‌ی کافه بازار رو به نام بازار می‌شناسن.
می‌گه آهان! */

/*بازگشت به بحث اصلی‌مون! */

می‌خواستم بگم که چقدر اوضاع بهتر شده و اطلاعاتی که می‌تونیم با کمک گوشی هوشمند و اینترنت همراه بگیریم چقدر بهمون آزادی عمل داده که دیدم بلا استثناء همه‌ی متن‌هایی که توی این مسابقه شرکت کرده، درباره‌ی اینه که چقدر قدیما بهتر بود! موبایل نبود، ما با تلفن‌های قدیمی به انگشت‌هامون ورزش می‌دادیم، به مغزمون استراحت می‌دادیم، فامیل‌هامون رو بیشتر می‌دیدیم و ...!

/* اگر حوصله ندارید از این‌جا بخونید! */

اینو توی ذهن‌تون نگه دارید و بذارید کنار میلیون‌ها جمله‌ی «چقدر قدیما بهتر بود!» که روزانه توی مکالمات زیادی از آدم‌های اطراف‌مون می‌شنویم یا خودمون می‌گیم.

راستش برای من خیلی جالب بود که بدونم این جمله مختص ذهن ایرانی‌ه یا نه، عمومیت داره؟ آیا توضیح درستی برای چرایی این موضوع وجود داره؟ واقعیت‌ش اینه که کیفیت زندگی ما با گذر زمان و پیشرفت علم بهتر و راحت‌تر شده. از پیشرفت علم پزشکی و کاهش مرگ و میر ناشی از بیماری‌ها گرفته تا آسانسور و ماشین و ... .
وقتی به انگلیسی این مطلب رو جستجو کردم به توضیحات جالبی در این زمینه رسیدم.

یکی از این توضیحات اینه که مغز آدم سعی می‌کنه اتفاقات ناخوشایند رو کم‌رنگ یا فراموش کنه و اتفاقات خوشایند رو جایگزین کنه یا پر رنگ نگهداره. ترجمه‌ی عبارتی که برای این وضعیت حافظه به کار می‌ره رو من بهش می‌گم «حافظه‌ی خوش رنگ و لعاب!»
هرچند که بیشتر از این توضیح نداده بود، من بهش اضافه می‌کنم که این مدل حافظه بهمون کمک می‌کنه که بتونیم زندگی کنیم! اگه قرار بود خاطرات منفی انقدری که اتفاق افتاده پر رنگ توی ذهن ما بمونن، به نظرم یا ناامید می‌شدیم یا فلج ذهنی!
محققین اومدن از تعداد زیادی آدم درباره‌ی خاطرات گذشته‌شون مصاحبه کردند و دیدن که حدود ۸۰ درصد یا بیشتر آدم‌ها، خاطراتی که توی اون تحقیق تعریف کردن، خاطرات خوشی بوده.
پس در نتیجه دید آدم‌ها اینه که وضعیت حالا به خوبی وضعیت گذشته نیست!

علاوه بر این ارزش‌گذاری که مغز برای اتفاقات منفی انجام می‌ده با اتفاقات مثبت یکسان نیست. مثلا اگه ۱۰ هزار تومن‌تون رو گم کنید میزان حس منفی بیشتری از حس مثبت به دست آوردن ۱۰ هزار تومن خواهید داشت. خریدن گوشی رو با گم کردن یا دزدیده شدن‌ش مقایسه کنید و الی آخر.

از مجموع این دو تا اثر ذهنی اینطور برمی‌آد که آدم‌ها فکر می‌کنن که زندگی/کار/نزدیکا داره به سمت بدتر شدن می‌ره!


پ.ن. علامت /* */ و // برای گذاشتن قسمت‌های توضیحی در برنامه‌نویسی به کار می‌ره و به نظرم استفاده از این قرارداد توی متن‌های معمولی هم رویکرد جالبیه، به همین خاطر استفاده کردم.


/* قبل از بستن این صفحه! */
اگه این مطلب رو دوست داشتید به دوستان‌تون معرفی کنید!
مچکرم!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هفته‌ی بعد از چالش یا comfort zone!

این هفته زود نگذشت. یعنی وقتی به خاطر چالش روزها رو با دقت بیشتری در نظر گرفتم انگار اون خیالِ «چقدر داره زود می‌گذره»، یکم محو شده یا به هر دلیلی که نمی‌دونم. حتی می‌تونم بگم که قبل از نوشتن فکر می‌کردم از آخرین روز چالش دو هفته گذشته و با مراجعه به تاریخ پست قبل دیدم که خیر!

این هفته سعی کردم درست استراحت کنم. یعنی شب‌ها بین ساعت ۸ تا ۱۱ خوابیدم و صبح‌ها چقدر با ذهن آماده بیدار شدم. انگار مدت‌ها بود که ذهنم نخوابیده بود!
در طی چالش من کم نخوابیدم، یعنی همون ۷ ۸ و بعضا ۹ ساعت معمول رو خوابیدم ولی ساعت شروع خواب از تعداد ساعت مهم‌تره انگار.

جای شما خالی نباشه، این هفته به مطالعه درباره‌ی کمالگرایی گذشت ولی مجبور شدم کتاب انگلیسی بخونم! هیچ سطحی از باکلاسی برای این کار متصور نیستم؛ در واقع کتابش به فارسی ترجمه نشده بود و من حس کردم باید بخونم. انگلیسی خوندن کندتر از فارسی‌ه. تازه متن فارسی بهتر از متن انگلیسی تو حافظه‌ام می‌مونه. اما به این فکر کردم که چقدر به اجبار و بدون اینکه بدونم یه روزی انگلیسی اینطوری به دردم می‌خوره، کلاس زبان رفتم. شاید به این خاطر که اون زمان برای یاد گرفتن انگلیسی، کاربردی جز خارج رفتن، دیدن یه خارجی و پریدن جلو و حرف زدن یا فیلم دیدن متصور نبودم. شخصا اگر بحث وجود اینترنت و یاد گرفتن مطالب جدید نباشه، حاضر نیستم برای انگلیسی وقت بذارم. نه وقت انگلیسی برای یاد گرفتن هر چیزی که به کارم نیاد.

باز هم حتی، جای شما خالی نباشه؛ قطع و وصل برق باعث شده بود پمپ آب گرم‌مون بسوزه و یا باید با آب سرد حموم می‌گرفتم یا می‌رفتم خونه‌ی مامانم. اومدم بنویسم کی حال داشت هِلِک و هِلِک یه روز درمیون وسایل حموم ببره خونه‌ی مامانش بره حموم که دیدم ای بابا تجربه‌ی جمع کردن وسایل حموم مثل قدیما که حموم عمومی می‌رفتن رو از دست دادم! ولی خب اشکالی نداره عوضش یه تجربه‌ی دیگه به دست آوردم!
اول اینکه دوش رو از حالت آبکشی درآوردم و آب مثل شیر از یه جا می‌اومد. چون قطره‌های ریز سرد بیشتر آدم رو عذاب می‌ده! بعد کم کم سرم رو زیر آب بردم، در عین اینکه سردم شد حس خوبی داشت! وقتی آب به تنم ریخت یاد یه چیزی افتادم. وقتی بیرون از یه ماجرایی بهش فکر می‌کنیم و می‌ترسیم، معمولا شدت ترس خیلی بیشتر از اون اندازه‌ایه که توی ماجرا می‌ری! پس سعی کردم خودم رو قانع کنم که کمتر بترسم و با همین فکر هی یه تکه از بدنم رو زیر آب سرد می‌دادم و با سر و صدا از زیر آب کنار می‌رفتم! هنوز هیچی نشده ناخن‌هام بنفش شد! چون خیلی به سرما حساسم و این اولین بار بود که با آب سرد دوش می‌گرفتم. یکم تحمل کردم و بالاخره مجبور شدم گرم‌ترین نقطه‌ی بدنم یعنی قلب و سینه‌م رو هم زیر آب سرد ببرم. رسما شکنجه شدم ولی چرا دو بار دیگه هم تو این هفته به خودم عذاب دادم تا با آب سرد دوش بگیرم؟

یکی از مفاهیمی که توی حوزه‌ی خلاقیت به کار می‌ره comfort zone ه. یعنی محدوده‌ی راحت یا معمول که آدم‌ها سعی می‌کنن به اون برسن. چه از لحاظ ذهنی و چه از لحاظ جسمی و محیطی. مثلا آدم‌ها بیشتر اوقات تمایل دارن از مسیرهایی برن که بلدن و قبلا رفتن. از تجربه‌های مطمئن قبلی استفاده کنن. همه‌ی این‌ها به این خاطره که مغز برای اینکه بتونه مثل آدم زندگی کنه وقتی از یه مسئله به جواب می‌رسه یعنی توی مغز یه مسیر عصبی پیدا می‌کنه، اونو به خاطر می‌سپره و هر بار تکرارش می‌کنه. خلاقیت وقتی رخ می‌ده که این مسیر عوض شه و یه سری کارها کمک می‌کنه. از جمله کارهایی که خارج از اون محدوده‌‌ی راحت آدم‌هاست. خارج از comfort zone. مثلا مسیر همیشگی‌تون رو عوض کنید. اگه همیشه با آب گرم حمام می‌کنید، حمام با آب سرد رو هم تجربه کنید. اما از من به شما نصیحت که این چیزها رو برای مادر پدرتون تعریف نکنید! وگرنه احتمالا مامان‌تون مثل مامان من می‌گه:
دیوونه شدی دختر؟ مریض می‌شی، سرما می‌‌خوری، سینه‌پهلو می‌کنی، می‌ری بیمارستان! [می‌میری! از دستت راحت می‌شیم!]
ولی متاسفانه یا خوشبختانه مریض نشدم و هنوز از دستم راحت نشدید! :))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۷ - خوش‌بینی؛ از سفاهت تا ضرورت

اوایل ۲۰ سالگی اغلب بدبین بودم و حالا در آستانه‌ی ۳۰ سالگی در مسائل کاری، اغلب مشکوک و در بعضی مناطق نیمه ابری همراه با بارش پراکنده...! و در مسائل روزمره و ارتباط‌های فردی اغلب و نه همیشه، خوش‌بین هستم. پس اگه فکر کردید قراره تو این متن بگم ۱، ۲، ۳، بشکن و با وِردِ «عروس چقدر قشنگه!»، شما از الان به بعد خوش‌بین شدید، زهی خیال باطل! من نه قدرت تغییر شما رو دارم، نه قدرت کشیدن کلاه گشاد از سر مبارک‌تون تا زیر زانوهاتون!

معمولا وقتی آدم یه روش جدیدی رو امتحان می‌کنه، ذوق داره و منتظره خیلی سریع جواب مثبت بگیره. از قضا پیش میاد که ناجور هم تو ذوقش می‌خوره! می‌ره تو فکر و موقعیت رو تحلیل می‌کنه. وقتی با آرامش به اون لحظه‌ی هیجانی فکر می‌کنه با خودش می‌گه عجب آدم ساده و شادی بودما! چرا انقدر خوش‌بینانه فکر می‌کردم.
این سناریو برای من زیاد اتفاق می‌افتاد اما نمی‌فهمیدم کجای کار اشتباهه؟ روش اشتباهه؟ من اشتباه عمل می‌کنم؟ چیزی که توی ذهنم داشت اشتباهی بهم وصل می‌شد، خوش‌بینی و سفاهت و سادگی بود.

وقتی از فضایی که بیشتر آدم‌های اطرافم رو بدبین‌ها تشکیل می‌دادن، فاصله گرفتم و با آدم‌های خوش‌بین مواجه شدم دیدم آدم‌های خوش‌بین واقعی(!) مشورت می‌کنن، فکر می‌کنن، سبک سنگین می‌کنن و در آخر مقداری خوش‌بینی ضمیمه‌اش می‌کنن. با این اوصاف، بعضی وقت‌ها براشون خوب پیش می‌ره و بعضا هم بد! ولی چون آدم‌های خوش‌بین عادت کردند که مثبت ببینن بالاخره یه قسمت مثبتی هم توی اوقات بد پیدا می‌کنن و این می‌شه که انگار همه‌ی هستی دست به دست هم می‌دن که دنیا به کام آدم خوش‌بین باشه! [وگرنه من برای «همه‌ی هستی» و «قانون جذب» و «کتاب راز» توجیه منطقی ندارم! اگه قرار باشه به چشم اعتقاد به این چیزها نگاه کنم شکلِ «خدا و پیامبر و وحی» پایه‌های منطقی و فلسفی قوی‌تری دارن برام.]

گاهی توی ذهنم می‌گم روزگار رشته‌ی زندگی رو تاب می‌ده ببینه کی بیشتر تاب می‌خوره؛ تاب دادن آدم‌های خوش‌بین به اندازه‌ی کافی زجرشون نمی‌ده، روزگار کیف نمی‌کنه! ول می‌کنه می‌ره سراغ اونایی که تماشایی زجر می‌کشن!

واقعیت اینه که وضعیت نامناسب توی زندگی همه هست ولی آدم‌های خوش‌بین زجر نمی‌کشن.

یکی از راه‌هایی که برای من موثر بود[و هست] اینه که مدت طولانی سعی کردم ادای خوش‌بینی رو دربیارم و کنایه‌های ذهنم رو بابت این کار نادیده گرفتم.

خوش‌بینی یعنی کنار اومدن با موضوع، به شوخی گرفتن سختی‌ها و حتی نکات مثبت من درآوردی یا تخیلی!

وقتی آدم با وضعیت بدی رو به رو می‌شه، باید باهاش دست و پنجه نرم کنه، چه خوش‌بین باشه و چه بدبین. آدم بدبین بخشی از انرژی‌ش رو صرف کلنجار رفتن با فکرهای منفی تلف می‌کنه، آدم خوش‌بین این انرژی رو مضاف بر انرژی حاصل از خوش‌بینی برای دست و پنجه نرم کردن با موضوع نگه می‌داره. تازه در حین رویارویی با مشکل هم نکته‌های مثبت می‌بینه!

اینطوری هم می‌شه به زندگی نگاه کرد که آدمبزاد همیشه در ازای چیزی که از دست می‌ده، یه چیزی به دست میاره[و نه برعکس!] مثلا نوشته‌ی روز سوم،‌ پشت درِ بسته حاصل یکی از موقعیت‌هایی بود که سعی کردم با خوش‌بینی به ۴ ساعت معطلی پشت مطب یه گوش پزشک نگاه کنم و به جای خود خوری و غر زدن برم تو نخ آدم‌ها و ضمن اینکه یه مطلب می‌نویسم، از اون چینش خاص و اتفاقی آدم‌ها هم لذت ببرم.

امشب وقتی حس کردم غمگینم و رفتم توی خودم، یه صدایی توی ذهنم گفت: غمگینی؟
گفتم: آره!
گفت: چه خوب! پس کمتر حواست پرت می‌شه، برو کتاب بخون!
سعی کردم خوش‌بین باشم و به جای اینکه یه گلوله تو سرم خالی کنم، بشینم مطلب امشب رو درباره‌ی خوش‌بینی بنویسم!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰