نوشته‌های دل‌آرام

۸۴ مطلب با موضوع «تجربه‌ها» ثبت شده است

روز ۳۱ - وقتی قراره نامرئی بشم!

من عاشق اتو کردنم. سعی می‌کنم لباسا رو با دور کم توی ماشین لباسشویی بشورم که لباسای کمتری رو اتو کنم. اگه مچ دستم درد نمی‌کرد، لباس‌های خونه رو هم اتو می‌کردم. اتو کردن علاوه بر اثر کوتاه‌مدتِ مرتب به نظر رسیدن، عمرِ لباس رو هم بیشتر می‌کنه؛ در واقع آدم از ظاهر لباس دیرتر به این نتیجه می‌رسه که وقت شوهر دادن لباس رسیده!

این آثار اتو کردن هرچقدر هم خوب باشه اما به این دلایل نیست که من عاشق اتو کردنم.
وقتی اتو می‌کنم ذهنم آزاده هر جا می‌خواد بره و به هر موضوعی می‌خواد فکر کنه، چون دیگه اتومَستِر شدم و ناخودآگاه انجام می‌دم. شروع می‌کنم به شخم زدن ذهنم و موضوعاتی برای فکر کردن که توی ناخودآگاهم روی هم تلنبار شده.
این بار که اتو می‌کردم، همزمان به راه‌اندازی یه چالش توی نزدیکا فکر می‌کردم: اگه یه روز فرصت داشتم نامرئی بشم، کجا می‌رفتم؟
کجا می‌رفتم؟ امممم... کدوم خلوت خصوصی هست که برام جذابه سرک بکشم؟ یه مدت فکر کردم اما به جواب نرسیدم! از یکی از دوستان پرسیدم، به آنی جوابم رو داد و من ترجیح می‌دم اینجا ننویسم کجا رو گفت! :))
یکم با خودم کلنجار رفتم که از پَسِ ذهنم یه جایی رو بکشم بیرون، اما خیلی موفق نبودم. نهایتش اینه که برم توی خونه‌ی این همسایه‌مون که قبلا در موردش نوشته بودم و از نزدیک ببینم رفتارش با بچه‌ش همین‌قدر خشنه که صداش میاد یا نه.
قبلا هم به این فکر کردم که چرا من خیلی کنجکاو نیستم ولی به نتیجه‌ی خاصی نرسیده بودم. از فکر چالش اومدم بیرون و یکم درباره‌ی کنجکاوی سرچ کردم.

کنجکاوی چیز خوبیه! قاعدتا نه در کار دیگران! اینا یه سری از آثار مثبت کنجکاویه:
- خیلی وقتا می‌شنویم که می‌گن برو دنبال اون چیزی/کسی/کاری که خیلی دوست داری، اما این کار برای من یا خیلیای دیگه دقیق قابل شناسایی نیست! یه مجموعه کاریه که دوست داریم. اشکالی نداره، اگه کنجکاو باشیم و توی اون کارایی که کنجکاوی‌مون رو تحریک می‌کنه سرک بکشیم، می‌تونیم به اون کار برسیم یا حداقل نزدیک بشیم. کلی‌تر می‌شه گفت با کنجکاوی توی افکارمون، علایقمون و ابعاد مختلف شخصیتمون می‌تونیم خودمون رو بهتر بشناسیم.
- بعد از یه مدتی، ذهن فضای امنی برای خودش درست می‌کنه که توی اون همه چیز قابل پیش‌بینی‌ه. کنجکاوی به ما کمک می‌کنه از این فضا بیرون بیایم. تجارب جدید به دست بیاریم و این، زمینه‌ی خلاقیت رو برای ما فراهم می‌کنه.
- با کنجکاوی ابعاد مختلف کاری که انجام می‌دیم رو بهتر می‌شناسیم در نتیجه احتمالا روشی که کارایی بیشتری داره و زودتر به نتیجه می‌رسه رو انتخاب می‌کنیم و کارایی‌مون بالاتر می‌ره.
- دیدمون مثبت می‌شه! ذهن آدم بیشتر متمایل به فکر منفی‌ه، چیزایی که نمی‌دونه رو ترجیح می‌ده بدبینانه تفسیر کنه تا کمتر آسیب ببینه. کنجکاوی منجر به یادگیری و معلومات بیشتری می‌شه و وقتی موضوعی رو می‌شناسیم با آرامش بیشتر و دید مثبت سراغش می‌ریم.

خب حالا که فهمیدیم کنجکاوی خوبه، چی کار کنیم؟
۱. خجالت نکشید! درباره‌ی همه چیز بپرسید.
۲. در مورد مسائل هیچ فرضی نکنید! درباره‌ی همه چیز بپرسید.
۳. بدون قضاوت گوش بدید. اجازه بدید بقیه مسئله رو از دید خودشون توضیح بدن.
۴. سوالای درست بپرسید. سوالایی که مسئله رو باز کنه. سوالایی که به چرایی و چگونگی مسائل منجر می‌شه. ایده‌های خوب وقتی خودشونو نشون می‌دن که بتونید سوال رو درست مطرح کنید/بفهمید.
۵. در آن واحد چند تا کار رو باهم انجام ندید. فضایی برای کنجکاوی در اون کارها نمی‌مونه!
۶. فضای راحت ما جاییه که قطعیت در رخداد اتفاقا وجود داره و در این فضا جایی برای رخدادهای جدید و خلاقیت نیست. در نتیجه کارها/مسیرها/روش‌های جدید رو امتحان کنید.

باید کنجکاوی رو تمرین کنم! شاید توی نوشته‌های دیگه درباره‌ی جاهایی که دوست دارم به صورت نامرئی برم نوشتم!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۰ - Inception by Christopher Nolan

مطالب روزانه رو معمولا شبا می‌نویسم! چند روزیه که بلافاصله بعد از نوشتن مطلب فعلی، موضوع مطلب بعدی به ذهنم میاد. دیشب هم همین شد. چند تا موضوع به ذهنم رسید ولی ننوشتم‌شون! وقتی توی تخت دراز کشیدم همچنان ذهنم داشت موضوع تولید می‌کرد و در عین حال خوابم می‌برد! این هم‌زمانی رو امروز صبح متوجه شدم، وقتی اصلا یادم نمی‌اومد توی اون خواب و بیداری به چی رسیدم؛ در حالی که دیشب چند بار برای خودم توضیح دادم که یادم نره.

معمولا خوابای علمی تخیلی می‌بینم و صبح‌ها که بیدار می‌شم بعضی از جزئیات‌شون از یادم رفته. در نتیجه کاملا به صورت ناخودآگاه توی همه‌ی خوابایی که می‌خوام صبحا تعریف کنم به خودم می‌گم یادت نره این‌طوری شد، اون‌طوری شد. حتی در چند خواب اخیر، در انتهای خواب، خواب رو توی خواب دوره کردم که صبح با جزئیاتش یادم باشه و بتونم تعریف کنم!
این روند به خاطر سپاری خوابام ادامه پیدا کرده و به راه‌های جدیدی منجر شده. مثلا موضوع خوابم که داره عوض می‌شه بیدار می‌شم، حسین رو صدا می‌کنم، اگه خواب باشه بیدارش می‌کنم(!) و براش تعریف می‌کنم. مثلا امروز صبح کاملا غیر ارادی صداش کردم، بیدار بود، بهش گفتم می‌خوام خوابم رو تعریف کنم چون بیدار بشم یادم می‌ره! بعد بدون اینکه چشمامو باز کنم شروع کردم تعریف کردن که خواب دیدم رفتیم شهرک غرب دنبال آتلیه‌ی عکاسی برای عروسی، رفتیم توی مسجد جامع شهرک غرب و بعد از نماز از آدما پرس و جو می‌کردیم! یه مادر شهید هم اونجا بود.(قبل از خواب راجع به این مطلبی که از قول مادر شهیدان جهان‌آرا پخش شده بود صحبت کرده بودیم) ناگهان داغ دل این بنده خدا تازه شد و اسلحه رو برداشت. تا حسین بره دنبالش اسلحه رو ازش بگیره یه خمپاره شلیک کرد! خمپاره مثل سنگی که روی آب پرتاب بشه چند بار اومد زمین و دوباره بلند شد. کلی آدم کشته شدن و حس کردم از پشت کمر من هم رد شد و مقداری از بدن من رو هم برد! اما جرئت نداشتم برگردم نگاه کنم. فقط داغ شده بود و کمی می‌سوخت! یه اسلحه‌ی دیگه برداشت و شروع کرد به شلیک کردن، یکی از آدمایی که نزدیک من بود، به من دوخته شد! وقتی داشتم برای حسین تعریف می‌کردم به اینجا که رسید گفتم فک کنم ما شهید شدیم! :))

مدتیه متوجه شدم توی خوابام هشیاری نسبی پیدا کردم، مثلا توی خواب وقتی بهم شلیک می‌شه و قراره کشته بشم، هی به خودم می‌گم خوابه‌ها، خوابه‌ها، بیدار می‌شی الان! اگه کسی که شلیک می‌کنه برای زدن تیر خلاص دوباره بیاد، به خودم می‌گم خودت رو به مردن بزن، الان بیدار می‌شی! یا مثلا پدربزرگ خدابیامرزم اومده بود توی خوابم، بهش گفتم حرفی، پیامی، برای بقیه نداری بهشون برسونم؟‌ :)) یا حتی خواب تکراری می‌بینم بعد توی تکرارش به روند جلو رفتن داستان خواب کمک می‌کنم!

جالبی‌ش اینه که من اصلا نه فیلم ترسناک می‌بینم نه جنگ و کشت و کشتار. کالاف باز هم نیستم؛ نمی‌دونم این شکل از خوابا از کجای ناخودآگاهم بلند می‌شه!

حالا اگه خواب می‌بینید و خواستید یادتون بمونه، نکته‌ی اصلی به خاطر سپردن خواب اینه که لحظه‌ای که هنوز کاملا بیدار نشدید ولی از خواب عمیق بیرون اومدید، باید چشماتون رو بسته نگه دارید و به خوابتون فکر کنید یا مرورش کنید. انگار حافظه‌ای که خواب رو نگه می‌داره مثل فیلمای دوربین عکاسی‌های قدیمی، اگر بهش نور بخوره، سفید می‌شه و بخشی یا همه‌ی اطلاعاتش از بین می‌ره!

وقتی برای پدربزرگ خدابیامرزم خوابامونو تعریف می‌کردیم، می‌گفت باز شما طایفه‌ی خواب‌بینا، خواب دیدید؟
خدابیامرز آدم خیلی خوبی بود؛ از وقتی فوت کرد، بارها اومد توی خواب طایفه‌ی خواب‌بینا و از اون دنیا سلام رسوند!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۹ - خردادهای چِندِش‌ناک

زمانی که مدرسه می‌رفتم، همیشه از شروع امتحانات پایان‌ترم تا آخر تابستون، حس بدی داشتم. دقیقا نه به خاطر امتحان و درس! به خاطر تعاملی که با هم‌مدرسه‌ای‌ها و معلم‌ها داشتم و توی امتحانات کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد تا اینکه انتهای تابستون به صفر می‌رسید. من با تمام مدرسه دوست بودم و دیالوگ داشتم. انگار همه رو یه‌جور دوست داشتم که این آخری یعنی من یه نفر به عنوان دوست جون‌جونی نداشتم که خط بکشم بین اون و بقیه؛ که رازی باشه بین‌مون یا قهر و آشتی‌ای. خلاصه برون‌گرایی در عین درون‌گرایی مثلا!

شاید دلتنگی واژه‌ی ملموسی برای تعریف این حس بد باشه، منتها دلم، ضربدر معکوسِ وسعت مدرسه تنگ می‌شد! در درجه‌ی اول نسبت به آدما و در درجه‌ی بعد نسبت به میز و صندلی و تخته و کلاس و راهرو و حیاط و نمازخونه و اینا! این حس دلتنگی توی اون دوران برام عجیب نبود و خیلی هم بهش فکر نمی‌کردم.
توی دوران دانشگاه، اتفاقا دوستان صمیمی‌تری نسبت به مدرسه پیدا کردم، دغدغه‌های مشترک و نزدیک به هم داشتیم و حرف هم رو بهتر می‌فهمیدیم اما وقتی دانشگاه تمام شد، من به این شکل دل‌تنگ‌شون نشدم.
اینکه هر روز یا بیش از نصف هفته رو با چند نفر توی یه اتاق بگذرونی، خیلی فرق داره با دیدارای گاه و بیگاه. می‌تونم اینطور بگم که اُخت شدن و عادت کردن چیزی متفاوت از صمیمی شدنه. بیشتر ارتباط‌های خانوادگی ما از سرِ اخت بودن و عادت داشتنه تا صمیمی بودن؛ کما اینکه آدم دوستانی داره که بیش از خانواده به اون نزدیکن.
این همه مقدمه چیدم که بگم من دوباره حس دلتنگی و ترک عادت موجب مرض است رو در دوران کاری چشیدم. دوباره بیش از نصف هفته رو به مدت چند سال با تعداد محدودی آدم توی یه اتاق/سالن گذروندم و این جمع، دست‌خوش تغییرات شد!
قبل از این، فکر می‌کردم این حس مربوط به نوجوونیه که گذشته و بیش از اینکه مربوط به تداوم تعاملات با افراد باشه، به حال و هوای من ربط داشته اما تجربه‌ی دوباره‌ش، این فرضم رو تغییر داد.
شهریور پارسال وقتی بعد از ۲ سال همکاری من با شرکت، کماللو، همکارمون برای ادامه‌ی تحصیل به کانادا رفت من تا چند ماه کلافه بودم. توی این مدت به چرایی‌ش زیاد فکر کردم. با رفتن آدمای دیگه هم مقایسه‌ش کردم و دیدم این موضوع در مورد همکارای دیگه هم که باهاشون دیالوگ و تعامل مستمر داشتم، صادقه. حسی شبیه به خانواده و عادتی که نسبت به وجود اعضای خانواده دارم، برای این محیط هم به وجود آمده.
انگار این آدم و انرژی حول این آدم، شکل محیطی که می‌نشست، کار می‌کرد رو هم تغییر داده. تا وقتی همکار جدید جای کماللو ننشسته بود هنوز حضور کماللو رو روی صندلی‌ش حس می‌کردم!
بعد از کماللو، ایمانی هم رفت اما ارتباط و دیالوگی باهم نداشتیم؛ آدم کم حرفی بود و این حس، سراغ من نیومد تا اینکه در همین چند روز اخیر سادات‌طلب هم رفت.
انگاری که من در ذهنم به فضای اطرافم براساس حضور افراد وزن دادم و بعد از مدتی این وزن‌ها به حالت تعادلی رسیدند. وقتی یکی می‌ره، فضای ذهنم نامتعادل می‌شه. این آدما هر روز می‌آن و تاثیری بر من و آدمای اطرافشون می‌ذارن(تاثیر هم می‌گیرن) و می‌رن؛ دوباره فردا این روند تکرار می‌شه. وقتی دیگه فردا نمیان، جای خالی اون تاثیرگذاری رو حس می‌کنم. مثل قطع شدن یه جور تشعشع!
شایدم این حس، یه جور دلتنگی وابسته به مکانه. مثلا من وقتی میام خونه، کمتر احساس می‌کنم یا اصلا نمی‌کنم اما وقتی توی محیط کار هستم کاملا درگیرم می‌کنه. می‌تونم بهش بگم خاطره‌ی مکان‌دار که با زجر زیاد تغییر می‌کنه!
موضوع حتی از این هم فراتره! وقتی من جای نشستن‌م توی شرکت رو از اون طرف شرکت به این طرف تغییر دادم، تا مدت‌ها نسبت به جای خودم هم همین حس رو داشتم، تا اینکه کسی اون‌جا نشست و حس‌م رو تغییر داد. گاهی حس می‌کردم جای خالی من در شکل محیط داره به من نگاه می‌کنه...!

این حرفا داره ترسناک می‌شه، ترجیح می‌دم بیش از این ذهنمو شخم نزنم! :دی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰