نوشته‌های دل‌آرام

۸۴ مطلب با موضوع «تجربه‌ها» ثبت شده است

روز ۲۵ - خانه‌ی دایی حسن

خانه‌ی دایی حسن، الان، شبیه خانه‌هایی شده که بعد از فوت افراد مشهور آن را تبدیل به موزه می‌کنند. جا به جا(گُله به گُله) روی دیوارها تابلوی عکس و نقاشی است؛ عکسی از خانواده‌ی ۴ نفری‌شان که با لباس‌های قاجاری کنار کالسکه‌ی وارداتی غربی در کاخ سعدآباد گرفته شده؛ نقاشی‌هایی از نقاشان مطرح دوره‌ی کلاسیک ایران و جهان به صورت تابلو یا پازل در تمام دیوارها خودنمایی می‌کند. جام شربت و گلاب‌پاش قدیمی با شیشه‌های سبز مشجّر و گردن بلند، لب طاقچه چیده شده. یک ساعت پاندول‌دار به ارتفاع دیوار خانه، یک بوفه‌ی شیشه‌ای پر از ظروف یک شکل شیری که روی‌شان یک بیضی بزرگ سورمه‌ای رنگ وجود دارد با تصویری از معشوق فرانسوی با لباس‌های پف‌دار و عاشق با لباس درباری و کلاه ناپلئونی که در باغ به ناز و نیاز مشغول‌اند. بین این همه اسباب، مبل‌های بزرگ با تاج و دسته و پایه‌ی معرق‌کاری شده‌ی طلایی و روکش آبی رنگ، آخرین چیزی است که توجه آدم را به خودش جلب می‌کند.

زن دایی، محبوبه، زنی که هنوز در اواسط ۴۰ سال است و علاقه‌ی خاص او به فضای کلاسیک و سنتی، فضای خانه‌شان را قدیمی و خاطره‌انگیز کرده.

دیشب همه‌ی خانواده در خانه‌ی دایی حسن جمع بودیم. اما من در جمع نبودم. یعنی حضور داشتم ولی روحم در جمع نبود. روحم جدا شده بود و از کنار سقف، داشت به جمع نگاه می‌کرد. محیط خانه مرا به گذشته‌ها می‌برد. خانه‌ی قدیمی بابابزرگ در تهران و در سار.
هرچه اصرار کردم پایین نیامد. طفلکی فضای نوستالوژیک افسرده‌اش می‌کند.
همیشه وقتی به گذشته فکر می‌کنم، خاطرات گذشته را می‌خوانم یا می‌شنوم، عکس‌ها و فیلم‌های قدیم را می‌بینم، اندوهی غلیظ، روح مرا تصرف می‌کند. هرچه قدیمی‌تر، غلظت اندوه بیشتر می‌شود. در تصاویر، جوانی بزرگترها، کودکی کوچکترها را که می‌بینم، انگار متوجه گذشت زمان می‌شوم؛ انگار این غلتک چرخان پایان ناپذیر زمان ناگهان با سرعت زیاد به عقب می‌چرخد و دوباره با سرعت زیاد به جلو می‌آید و در این گشتاور وحشیانه، روحم از بدنم جدا می‌شود و به طرف سقف پرت می‌شود.

دیشب که از مهمانی برگشتیم تا صبح خوابم نبرد. آپارات ذهنم روشن شده بود و تصاویر مدام می‌آمدند و می‌رفتند؛ این بچه به دنیا می‌آمد، بزرگ می‌شد، مدرسه می‌رفت، آن یکی به دنیا آمد و بزرگ شد. این مادر جوان بود و میانسال شد و پیر شد، آن دایی ازدواج کرد و بچه‌دار شد و پیر شد. پدربزرگ هم آن‌قدر که مُقَدَّر بود پیر شد و دوباره مُرد.


نزدیک صبح، پریشان، خاطره‌ساز را صدا زدم؛ برایم پرنده‌ای ساخت. آن را با خاطراتم پرواز دادم، برود. روحم آرام شد. از آن بالا، پایین آمد و خوابم برد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۴ - امروز صبح

امروز،

صبح شروع به نوشتن کردم،
چون چند روزه بابت شب‌ها نوشتن، دارم فحش می‌خورم!
همسرْ آقا، دیگه طاقتش طاق شده و می‌گه: «امشب که از مهمونی برگشتیم اگر ننوشته باشی، نمی‌ذارم بنویسی!»
خدا رو شکر اون مردای قدیم بودن که حرفشون حرف بود.
غیر از ایشون، صبح‌ها که با سردرد بلند می‌شم، خودم هم به خودم فحش می‌دم...!
در حالی که حضار تشویق می‌کنن و من اسکار صد روز نوشتنِ چرت و پرت‌م رو می‌گیرم، پشت میکروفون می‌ایستم و می‌گم: «من این اسکارو به خودم و همسرم تقدیم می‌کنم که با صبر و تحمل‌شون، من رو در این راه یاری کردند! مکث می‌کنم و ادامه می‌دم که اگر نزدیکا و نزدیکایی نبود، شاید نمی‌تونستم تا پایان راه ادامه بدم!»
بعد یکهو آن خودِ فحش‌ده‌م با سوزن، بادکنکِ تخیلمو می‌ترکونه و می‌گه: «داداش روز ۲۴مه تازه، از شنبه هم ماه رمضون شروع می‌شه، خواب دیدی خیره!»
خانم خونه با آن پیراهن سرشانه پف‌دار و دامن گل‌گلی چین‌دار، دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: «خب امروز باید چه کارهایی انجام بدم؟» برنامه‌ی روزانه‌م رو نگاه کردم و گفتم: «شستن لباس‌ها و اتو‌شون، غذا پختن و جرم‌گیری دستشویی و یه جارو هم به خونه بزنی خوبه!» خانم خونه در حالی که با دستش پیشانی‌اش را گرفت تا نیفتد، هوف بلندی کشید و رفت پی کارش.
کودکی در حالی که یه طرف دفتر نقاشی‌ش رو گرفته بود، دوان دوان به طرف من اومد و گفت: «یعنی امروز هم نقاشی نمی‌کنیم؟ مگه قول ندادی آخر هفته‌ها باهام بازی کنی؟ اگر به حرفم گوش نکنی انقدر جیغ می‌کشم که به هیچ کارت نرسیا!»
سه پایه‌ام در حالی که دوربین رو روی دوش‌ش انداخته بود، جلو اومد. دوربین به نمایندگی از هردوشون شروع به صحبت کرد: «از وقتی شروع به نوشتن کردی ما رو یادت رفته‌ها.» معلوم بود عصبی شده و اینا رو می‌گه؛ چون صد بار چشمش پرید و عکس گرفت. آخرش هم با همه‌ی توانش مستقیم توی چشمم فلاش زد و دیگه چیزی نگفت.
نادر ابراهیمی و حمیدرضا احمدی لاریِ مترجم و گروه تحریریه‌ی همشهری داستان و دکتر مطهری توی کتاب‌خونه‌م بالا و پایین می‌پرند و هرکدوم از اهمیت خوندن کتاباشون توی زندگیم حرف می‌زنند، منتها همه باهم؛ و من درست متوجه نمی‌شم هر کدوم‌شون چی می‌گن.
دیگه کم کم داشت از همه‌جای خونه صدای «چرا به من توجه نمی‌کنی؟» بلند می‌شد.
اَبَر انسان با ریشخند روی شونه‌ام زد و می‌خواست شروع به صحبت کنه که فریاد زدم: «یه لحظه ساکت! ساکت باشید لطفا! امروز که صبح دیر از خواب بلند شدم و شب هم مهمانی دعوتم. اول می‌نویسم، بعد طبق برنامه کتابی که قرار بوده رو می‌خونم، بعضی از کارهای خونه رو انجام می‌دم و این وسط یه وقت استراحت هم برای خودم می‌ذارم!»
خونه دوباره در سکوت فرو رفت. فقط صدای همسایه می‌آمد و در خانه‌شان که از فشار باد بهم خورد.
اَبَر انسان در حالی که لبخند روی لباش خشک شده بود، از من دور شد؛ به گوشه‌ی اتاق خزید و خودش را مچاله کرد.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۳ - بالاخره یه روز آروم میاد!

امشب یکی از مهم‌ترین به روز رسانی‌های نزدیکا منتشر شد.
قبل از منتشر کردن یه نسخه، کارها از جنس پیاده‌سازی برنامه و تست عملکرد و ذوق قابلیت جدیده. وقتی قراره روی کافه بازار منتشر بشه حس دوگانه‌ای از اشتیاق و استرس داره. بخصوص که تعداد زیادی کاربر هستن که منتظر اضافه شدن این قابلیت مهم مثل ایجاد گروه هستند. اینکه همه‌ی تیم پیاده‌سازی همه‌ی تلاش‌شون رو می‌کنن، کار کردن باهاشون رو لذت‌بخش می‌کنه. اینکه کاربرها از دید خودشون بدون علم به پشت صحنه‌ی پیاده‌سازی، توقعی دارن، آزار دهنده و معقوله! اینکه معیاری مثل تلگرام هست که انگار مدل دامنه‌ش رو از روی خواسته‌های ایرانی‌ها درآورده و هر ژانگولری ایرانیا می‌خوان داره و متاسفانه یا خوشبختانه با کیفیت خیلی خوبی پیاده شده، واقعیت تلخیه که باهاش روبروییم.
امشب وقتی گروه‌هایی رو دیدم که ۱۰۰۰ تا ۱۰۰۰ تا پیام در مدت خیلی کوتاه رد و بدل می‌کنن حس خیلی هیجان‌انگیز و ترسناکی داشتم. حس بلافاصله بعد از انتشار برنامه، حس مردد دوگانه‌ایه که هنوز نمی‌دونی در عمل، واقعا، چقدر خوبه یا چقدر بد. تازه همه چیز از بعد از انتشار شروع می‌شه.
این‌ها از اون جنس حرفا و حسای کاریه که به خونه هم کشیده می‌شه. انقدر گریزناپذیر کل ذهنم رو می‌گیره و شیره‌ی وجودمو می‌کشه که روزها طول می‌کشه تا به جریان عادی زندگی برگردم.

ولی برمی‌گردم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰