خانهی دایی حسن، الان، شبیه خانههایی شده که بعد از فوت افراد مشهور آن را تبدیل به موزه میکنند. جا به جا(گُله به گُله) روی دیوارها تابلوی عکس و نقاشی است؛ عکسی از خانوادهی ۴ نفریشان که با لباسهای قاجاری کنار کالسکهی وارداتی غربی در کاخ سعدآباد گرفته شده؛ نقاشیهایی از نقاشان مطرح دورهی کلاسیک ایران و جهان به صورت تابلو یا پازل در تمام دیوارها خودنمایی میکند. جام شربت و گلابپاش قدیمی با شیشههای سبز مشجّر و گردن بلند، لب طاقچه چیده شده. یک ساعت پاندولدار به ارتفاع دیوار خانه، یک بوفهی شیشهای پر از ظروف یک شکل شیری که رویشان یک بیضی بزرگ سورمهای رنگ وجود دارد با تصویری از معشوق فرانسوی با لباسهای پفدار و عاشق با لباس درباری و کلاه ناپلئونی که در باغ به ناز و نیاز مشغولاند. بین این همه اسباب، مبلهای بزرگ با تاج و دسته و پایهی معرقکاری شدهی طلایی و روکش آبی رنگ، آخرین چیزی است که توجه آدم را به خودش جلب میکند.
زن دایی، محبوبه، زنی که هنوز در اواسط ۴۰ سال است و علاقهی خاص او به فضای کلاسیک و سنتی، فضای خانهشان را قدیمی و خاطرهانگیز کرده.
دیشب همهی خانواده در خانهی دایی حسن جمع بودیم. اما من در جمع نبودم. یعنی حضور داشتم ولی روحم در جمع نبود. روحم جدا شده بود و از کنار سقف، داشت به جمع نگاه میکرد. محیط خانه مرا به گذشتهها میبرد. خانهی قدیمی بابابزرگ در تهران و در سار.
هرچه اصرار کردم پایین نیامد. طفلکی فضای نوستالوژیک افسردهاش میکند.
همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم، خاطرات گذشته را میخوانم یا میشنوم، عکسها و فیلمهای قدیم را میبینم، اندوهی غلیظ، روح مرا تصرف میکند. هرچه قدیمیتر، غلظت اندوه بیشتر میشود. در تصاویر، جوانی بزرگترها، کودکی کوچکترها را که میبینم، انگار متوجه گذشت زمان میشوم؛ انگار این غلتک چرخان پایان ناپذیر زمان ناگهان با سرعت زیاد به عقب میچرخد و دوباره با سرعت زیاد به جلو میآید و در این گشتاور وحشیانه، روحم از بدنم جدا میشود و به طرف سقف پرت میشود.
دیشب که از مهمانی برگشتیم تا صبح خوابم نبرد. آپارات ذهنم روشن شده بود و تصاویر مدام میآمدند و میرفتند؛ این بچه به دنیا میآمد، بزرگ میشد، مدرسه میرفت، آن یکی به دنیا آمد و بزرگ شد. این مادر جوان بود و میانسال شد و پیر شد، آن دایی ازدواج کرد و بچهدار شد و پیر شد. پدربزرگ هم آنقدر که مُقَدَّر بود پیر شد و دوباره مُرد.
نزدیک صبح، پریشان، خاطرهساز را صدا زدم؛ برایم پرندهای ساخت. آن را با خاطراتم پرواز دادم، برود. روحم آرام شد. از آن بالا، پایین آمد و خوابم برد.