زیاد کار کردن برای من سمه. (احتمالا به همین خاطر اسم یکی از همکارام سمساز ه، شبها تا ۹:۳۰ ۱۰ کار میکنه.) از این سمها که روحم رو خسته و مسموم میکنه بعد هم شروع به پرسیدن فلسفهی زندگی میکنه تا حس پوچی، روحم رو کامل تسخیر کنه.
اگر برنامهی صد روزهام بهم نمیخورد این مطلب رو منتشر نمیکردم. امروز سهشنبهست و من از شنبه لای هیچ کتاب و مطلبی رو باز نکردم.
این پز روشنفکری نیست، اظهار عجز و نیازه. مثل اینکه شما سم خوردی، وقتی تمنای پادسم میکنی بهت بگن بسه بابا، پز روشنفکری نده. حتی تعریف هم نکنید. چون من با یاد اهداف و کتابهایی که مونده، غصه میخورم.
این هفته فرصت کتاب خوندنم رو کارهای دیگهای گرفتن که به برنامه وارد شدن یا بهتره بگم من در نظر نگرفتمشون. جمعهها که برای هفتهی آینده برنامه میریزم خودم رو سوپرمن، اَبَر انسان فرض میکنم. با اینکه در طول هفتهی قبل این ابر انسان چند بار منو از بالا به زمین میکوبیده؛(اصلا دیدنیه!) همینطوریه که هفته به هفته متوجه میشم که چه موردی رو توی برنامه در نظر نگرفتم و سعی میکنم هفتهی بعد از ارتفاع کمتری سقوط کنم!
هفتهی پیش تولد مامانم رو در نظر نگرفته بودم و این هفته به روز رسانی نزدیکا رو.
اَبَر انسان من در حالی که فرصتی نداره، تازه شروع به ایدهپردازی میکنه. برای مامانم مدتهاست که تولد جمعی نگرفتیم. خب؟ غافلگیر هم بشه خیلی باحال میشه. خب؟ یه کادوی باحال هم خودم طراحی کنم و بسازم!(وقت برای برگزاریش در نظر گرفته نشده!) هماهنگی ساعت تولد و یادآوری به افراد که به مامان تولدش رو تبریک نگن. بعد هم بادکنک هلیومی بگیریم و هم کیک و کلاه بوقی؛ (یه نفس بکشم!) حواسم به فیلم گرفتن هم باشه که بعدا یادگاری میشه و اصول فیلمبرداری هم رعایت بشه و ...! فرصتی برای انجامش نبود، شاخ و برگ هم گرفت. تازه من هیچی از تولد هم نفهمیدم... ولی مامانم خیلی غافلگیر شد. وقتی عصر رفت حمام، خواهرم در خونه رو باز کرد و ما با کلی بچه و هیس و هوس، فیلم گرفتن و بدو بدو رفتیم توی پذیرایی! هی این بچه رو بگیر نره، اون گریه نکنه؛ اما انصافا به این که چطور بپریم بیرون و غافلگیر بشه فکر نکرده بودم، یعنی قرار نبود بره حمام! آخرش یکی از بچهها از دستمون در رفت و نزدیک اتاقش شروع کرد به اَ دَ بَ دَ گفتن؛ وقتی با تعجب که این صدای کیه اومد بیرون، ما هم اومدیم بیرون.
اَبَر انسانم خوشحاله که در عمل انقدر به تخیلش نزدیک شدیم اما عصر که برمیگشتیم کارهای انجام نشده رو یادآوری کرد و من باز با سر خوردم زمین!
هر هفته سعی میکنم اَبَر انسانم رو کوچکتر کنم. وقتی یکی از اطرافیانم بهم میگه که ای ول تو چند تا کار رو میرسی باهم انجام بدی، تمام زحماتم به باد میره، ابر انسانم بزرگ میشه و قلدری میکنه.
اَبَر انسان جان، جز اَبْر از انسانم باقی نمونده؛ رهام کن.
من خستهام. میخوام امشب فقط کتاب بخونم و بخوابم. فقط همین.
فلسفهی زندگی و نجات بشر از سقوط باشه برای وقتی که حداقل خودم رو روی آسمون نگهداشتم.