نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۲۳ - بالاخره یه روز آروم میاد!

امشب یکی از مهم‌ترین به روز رسانی‌های نزدیکا منتشر شد.
قبل از منتشر کردن یه نسخه، کارها از جنس پیاده‌سازی برنامه و تست عملکرد و ذوق قابلیت جدیده. وقتی قراره روی کافه بازار منتشر بشه حس دوگانه‌ای از اشتیاق و استرس داره. بخصوص که تعداد زیادی کاربر هستن که منتظر اضافه شدن این قابلیت مهم مثل ایجاد گروه هستند. اینکه همه‌ی تیم پیاده‌سازی همه‌ی تلاش‌شون رو می‌کنن، کار کردن باهاشون رو لذت‌بخش می‌کنه. اینکه کاربرها از دید خودشون بدون علم به پشت صحنه‌ی پیاده‌سازی، توقعی دارن، آزار دهنده و معقوله! اینکه معیاری مثل تلگرام هست که انگار مدل دامنه‌ش رو از روی خواسته‌های ایرانی‌ها درآورده و هر ژانگولری ایرانیا می‌خوان داره و متاسفانه یا خوشبختانه با کیفیت خیلی خوبی پیاده شده، واقعیت تلخیه که باهاش روبروییم.
امشب وقتی گروه‌هایی رو دیدم که ۱۰۰۰ تا ۱۰۰۰ تا پیام در مدت خیلی کوتاه رد و بدل می‌کنن حس خیلی هیجان‌انگیز و ترسناکی داشتم. حس بلافاصله بعد از انتشار برنامه، حس مردد دوگانه‌ایه که هنوز نمی‌دونی در عمل، واقعا، چقدر خوبه یا چقدر بد. تازه همه چیز از بعد از انتشار شروع می‌شه.
این‌ها از اون جنس حرفا و حسای کاریه که به خونه هم کشیده می‌شه. انقدر گریزناپذیر کل ذهنم رو می‌گیره و شیره‌ی وجودمو می‌کشه که روزها طول می‌کشه تا به جریان عادی زندگی برگردم.

ولی برمی‌گردم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۲ - سم‌ساز

زیاد کار کردن برای من سم‌ه. (احتمالا به همین خاطر اسم یکی از همکارام سم‌ساز ه، شبها تا ۹:۳۰ ۱۰ کار می‌کنه.) از این سم‌ها که روحم رو خسته و مسموم می‌کنه بعد هم شروع به پرسیدن فلسفه‌ی زندگی می‌کنه تا حس پوچی، روحم رو کامل تسخیر کنه.
اگر برنامه‌ی صد روزه‌ام بهم نمی‌خورد این مطلب رو منتشر نمی‌کردم. امروز سه‌شنبه‌ست و من از شنبه لای هیچ کتاب و مطلبی رو باز نکردم.
این پز روشنفکری نیست، اظهار عجز و نیازه. مثل اینکه شما سم خوردی، وقتی تمنای پادسم می‌کنی بهت بگن بسه بابا، پز روشنفکری نده. حتی تعریف هم نکنید. چون من با یاد اهداف و کتاب‌هایی که مونده، غصه می‌خورم.
این هفته فرصت کتاب خوندن‌م رو کارهای دیگه‌ای گرفتن که به برنامه وارد شدن یا بهتره بگم من در نظر نگرفتم‌شون. جمعه‌ها که برای هفته‌ی آینده برنامه می‌ریزم خودم رو سوپرمن، اَبَر انسان فرض می‌کنم. با اینکه در طول هفته‌ی قبل این ابر انسان چند بار منو از بالا به زمین می‌کوبیده؛(اصلا دیدنیه!) همین‌طوریه که هفته به هفته متوجه می‌شم که چه موردی رو توی برنامه در نظر نگرفتم و سعی می‌کنم هفته‌ی بعد از ارتفاع کمتری سقوط کنم!
هفته‌ی پیش تولد مامانم رو در نظر نگرفته بودم و این هفته به روز رسانی نزدیکا رو.
اَبَر انسان من در حالی که فرصتی نداره، تازه شروع به ایده‌پردازی می‌کنه. برای مامانم مدت‌هاست که تولد جمعی نگرفتیم. خب؟ غافلگیر هم بشه خیلی باحال می‌شه. خب؟ یه کادوی باحال هم خودم طراحی کنم و بسازم!(وقت برای برگزاری‌ش در نظر گرفته نشده!) هماهنگی ساعت تولد و یادآوری به افراد که به مامان تولدش رو تبریک نگن. بعد هم بادکنک هلیومی بگیریم و هم کیک و کلاه بوقی؛ (یه نفس بکشم!) حواسم به فیلم گرفتن هم باشه که بعدا یادگاری می‌شه و اصول فیلم‌برداری هم رعایت بشه و ...! فرصتی برای انجامش نبود، شاخ و برگ هم گرفت. تازه من هیچی از تولد هم نفهمیدم... ولی مامانم خیلی غافلگیر شد. وقتی عصر رفت حمام، خواهرم در خونه رو باز کرد و ما با کلی بچه و هیس و هوس، فیلم گرفتن و بدو بدو رفتیم توی پذیرایی! هی این بچه رو بگیر نره، اون گریه نکنه؛ اما انصافا به این که چطور بپریم بیرون و غافلگیر بشه فکر نکرده بودم، یعنی قرار نبود بره حمام! آخرش یکی از بچه‌ها از دستمون در رفت و نزدیک اتاقش شروع کرد به اَ دَ بَ دَ گفتن؛ وقتی با تعجب که این صدای کیه اومد بیرون، ما هم اومدیم بیرون.
اَبَر انسانم خوشحاله که در عمل انقدر به تخیلش نزدیک شدیم اما عصر که برمی‌گشتیم کارهای انجام نشده رو یادآوری کرد و من باز با سر خوردم زمین!
هر هفته سعی می‌کنم اَبَر انسانم رو کوچک‌تر کنم. وقتی یکی از اطرافیانم بهم می‌گه که ای ول تو چند تا کار رو می‌رسی باهم انجام بدی، تمام زحماتم به باد می‌ره، ابر انسانم بزرگ می‌شه و قلدری می‌کنه. 


اَبَر انسان جان، جز اَبْر از انسانم باقی نمونده؛ رهام کن.
من خسته‌ام. می‌خوام امشب فقط کتاب بخونم و بخوابم. فقط همین.
فلسفه‌ی زندگی و نجات بشر از سقوط باشه برای وقتی که حداقل خودم رو روی آسمون نگه‌داشتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۰ - تلاش و پیامبر

هر شب که شروع به نوشتن می‌کنم، یک صدایی از درونم می‌گوید که امشبْ دیگر ایده‌ای برای نوشتن نداری! خوب که فکر می‌کنم دو صدای خاص در درونم دارم. یکی همین صدایی است که توفیق آشنایی‌شان را در خط قبل پیدا کردید و یکی دیگر! ایشان تا نفس دارد نفوس بد می‌زند! لطف دارند، ایشان به بنده البته! دیگری معمولا ساکت است و قدرتش را جمع می‌کند برای وقتی که کار دارد به جای باریک می‌کشد و البته بدْنفوس ضعیف شده است. یک امیدی در رگ‌های من می‌دمد که کیف می‌کنم! خلاصه بابت حضور خوشْ‌نفوس خوشحالم.

یکی از آثار این چند روزی که متوالی نوشتم این بود که الگوی شکست بدْنفوس تکرار شد و کمتر حاضر جوابی می‌کند. من هم امیدوارتر شدم.
***
یکی دیگر از اتفاق‌هایی که این چند روز با نوشتن همزمان شده، غذا پختن است. یعنی مواد اولیه‌ی غذا را آماده می‌کنم و می‌گذارم بپزد، مقداری می‌نویسم، ساعت گاز که زنگ می‌زند بلند می‌شوم و سری به غذا می‌زنم. دوباره می‌نشینم سر نوشتن. این بلند شدن و نشستن یک فرصتی به ناخودآگاه می‌دهد که رابطه‌های جدید کشف کند. در نتیجه نوشتن با سرعت و نتیجه‌ی بهتری پیش می‌رود.
این مطلب را پیش از این خوانده بودم ولی چیزی که در این تجربه‌ی ناخودآگاه هم به دانسته‌هایم اضافه شد این بود که دو کار کاملا متفاوت که تا حدی هوشیاری و تمرکز می‌خواهد می‌تواند تاثیر این توصیه را بیشتر کند. بخصوص که هر دو خروجی‌های متفاوتی دارند که باید با کیفیت مناسب باشد.

***
پیش از این چالشِ نوشتن در صد روز متوالی، تعدادی ایده‌ی محدود داشتم که نوشته بودم و هر بار که سراغ یادداشت‌هایم می‌رفتم یک نگاه حسرت‌آمیز به آن‌ها می‌کردم و فکر می‌کردم که بالاخره یک روزی می‌آید که من با فراغ بال درباره‌ی آن‌ها می‌نویسم.

این روز هیچ وقت، خودش نیامد! آورده شد!
یکی از بهانه‌هایی که برای کمتر نوشتن داشتم این بود که مانده بودمْ روی کاغذ بنویسم یا تایپ کنم. تایپ کردن علاوه بر راحتی در اضافه و کم کردن مطالب در جاهای مختلف و همیشه از طریق اینترنت در دسترس بودن، به طور مستقیم باعث بریدن درخت نمی‌شد. تازه! نیاز به مکان فیزیکی هم ندارد. اما آن حسی که نوشتن با قلم و روی کاغذ به من می‌دهد را ندارد.
در یادداشت‌های گذشته‌ام در این باره تعدادی راه حل نوشته بودم؛ از جمله اینکه ابتدا با قلم بنویسم سپس تایپ کنم! :مستأصل
امروز وقتی به این فکر کردم که در این مدت با دو راهی کاغذی و الکترونیکی چه کردم متوجه شدم که وقتی هدفم، حتما نوشتن شد این‌ها وسیله شدند؛ یعنی وقتی در حال تایپ نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم سراغ قلم و کاغذ می‌روم و زمانی که فکرم را روی کاغذ جمع و جور می‌کنم دوباره به تایپ کردن ادامه می‌دهم.

***
صفحه‌ی اجاق گاز ما کاملا مسطح نیست. شعله‌ها در فرو رفتگی دو سانتی متری از سطح اجاق قرار دارند. امشب در حین غذا پختن متوجه شدم مورچه‌ای در این فرورفتگی گیر کرده. مدتی نگاهش کردم. یک مسیر را چند بار می‌رفت بالا، لیز می‌خورد پایین، مسیر را عوض می‌کرد و دوباره همان روند را تکرار می‌کرد. در طی یک ساعتی که دنبالش می‌کردم تمام عرض اجاق گاز را به همین روش امتحان کرد. تلاشش تحسین برانگیز بود و تحت تاثیر قرار گرفتم. حسین را صدا زدم و به او گفتم بیاید این مورچه را ببیند که حداقل یک ساعت است می‌آید بالا، لیز می‌خورد پایین، دوباره می‌آید بالا، دوباره لیز می‌خورد. حسین آمد و مدتی نگاه کرد. بی‌مقدمه انگشتش را نزدیک مورچه گرفت و او را از فرورفتگی اجاق بیرون آورد. 

مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که انسانی را به خدمت موری در می‌‌آورد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰