نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نزدیکا» ثبت شده است

روز ۵۱ - قاتل!

- باهار جان، بابا یه لیوان آب به من بده.
بهار نیست، من یه لیوان آب دادم دستش و دیگه قصه رو ادامه ندادم.
آب رو خورد. لیوان رو کنارش گذاشت و گفت: بعدش چی می‌شه؟
می‌گم: نمی‌دونم، تا همین‌جا خوبه دیگه.
می‌گه: خوبه؟ منو این وسط رها کردی، می‌گی خوبه؟
می‌گم: رها نکردم، متوقف‌ت کردم، یعنی جاودانه شدی!
می‌گه: سر پیری؟ نمی‌شد وقتی جوون‌تر بودم، قصه رو ناتموم بذاری، جاودانه بشم؟!
می‌گم: نمی‌خواستی زندگی کنی؟ بچه‌دار شی؟ نوه‌دار شی؟
می‌گه: تو این سن باید یه گوشه‌ی ذهنت بشینم روزمرگی‌تو ببینم؟ اون موقع حداقل یه کاری می‌کردم.
می‌گم: چون اون موقع نمی‌تونستم قبول کنم دیگه ایده‌ای ندارم، اون موقع رهات کرده بودم، توام زندگی‌تو می‌کردی... ازدواج کردی... بچه‌دار شدی... بچه‌هات بزرگ شدن... ازدواج کردن... بچه‌دار شدن... تو نوه‌دار شدی...
می‌گه: خب بذار ادامه بدم.
می‌گم: من طاقت مردن‌ت رو ندارم.
می‌گه: من توی ذهنتم! مردنم مثل پاک کردن فایلای کامپیوتره! الان هستم، بعدش نیستم.
می‌گم: نه اینطور نیست. بعضی وقتا بی‌خود و بی‌جهت، مُردن یکی از عزیزانم توی ذهنم میاد و دیگه نمی‌فهمم! وقتی به خودم میام که جلوی لباسم خیس اشکه. مثل کسی که از خواب پریده، به واقعیت میام و به خودم می‌گم وا! و تمومش می‌کنم.
می‌گه: می‌ترسی؟
می‌گم: اره. از روزای اولش می‌ترسم!
می‌گه: بعدش عادی می شه؟
می‌گم: اره ولی به این خاطر نیست که فقط از اولش می‌ترسم.
وقتی پدربزرگم مُرد واقعا غصه خوردم، بعد عادی شد، بعد تازه شناختمش، بعد بهش علاقه‌مند شدم، بعد زنده شد! یعنی یادش می‌تونه جاش رو پر کنه، انگار دیروز دیدمش.
می‌گه: خب مشکلت چیه؟
می‌گم: اگه تو رو انقدر دوست نداشتم ولی دلم برات تنگ شد چی؟ دیگه حضورت رو حس نمی‌کنم؟
می‌گه: برای من مُردن بهتر از ذره ذره فراموش شدنه! نمی‌خوام زنده باشم و ازم یه دست و عصا بمونه تو نوشته‌هات.

می‌نویسم پیرمرد سکته کرد، مُرد.

نه نه! این خواست نویسنده نبود. می‌نویسم پیرمرد دیگه حوصله نداشت روزهای زوج، ۵ قرص صبح، ۳ قرص ظهر و ۸ قرص شب بخوره و روزهای فرد ۷ قرص صبح، ۸ قرص ظهر و ۲ قرص شب. همه رو باهم خورد و مُرد.

ولی...
اگه من نمی‌خواستم اون می‌تونست این کارو کنه؟ من نوشتم که خورد و مُرد.
اختیار مخلوق در عرض اختیار خالق بود یا در طولش یا در مساحتش؟
دیگه حوصله‌ی بحث جبر و اختیار رو ندارم. اعترافم رو می‌نویسم. اینجانب دلا مح‌سا فرزند ر مح‌سا در ذهنم چند شخصیت را با عوارضی چون سکته، سرطان و ... به کشتن دادم و چند تن دیگر را وادار به خودکشی کردم! 

ولی الان دلم برای ابر انسان روز ۲۲، روز ۲۴ و روز ۲۷ تنگ شده...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۰ - مهمان ناخوانده(۲)

قسمت اول این نوشته درباره‌ی جزئیات تولد امیر پارسا بود که با کلیک بر روی این خط می‌توانید آن را بخوانید.

شیطنت‌های امیر پارسا از حرکت ماتحت‌ش در آنکاباتور بیمارستان آن‌چنان فراتر رفت که به عنوان بیش‌فعالی شناخته شد! تحرک و بی‌قراری و عدم تمرکز که منجر به آسیب هم می‌شد! مثلا یک روز در حالی که یادم نیست به قصد چه کاری از اتاقم بیرون می‌آمدم روی زمین رد خون دیدم که از اتاق به سمت آشپزخانه رفته بود. وقتی دنبال کردم به برادرم رسیدم که داشت به مادرم می‌گفت پایش کمی می‌سوزد؛ در حالی که روی پایش به شکل یک هرم از گوشتش قلوه‌کن شده بود! :اوق! آقازاده با تخته وایت‌برد می‌جنگیده و دور آهنی تخته را کنده و به نحوی که نمی‌دانیم در جنگ تن به تن زخمی شده! یک جنگ واقعی!

بار بعدی زمانی بود که که فوتبال بازی می‌کرد. در حالی که با توپ واقعی فوتبال(!) بدون توجه به هر طرف شوت می‌زد و همزمان شبیه فردوسی‌پور گزارش می‌کرد: «توی درواااازه، توی درواااازه!» و نردبانی که در اثر ضربه‌ی توپ برمی‌گردد و توی پیشانی‌اش می‌خورد و گـــــل! در حین شادی بعد از گل متوجه شد سرش کمی می‌سوزد!

بار بعدی انصافا تقصیر خودش نبود و به اندازه‌ی وقتی به دنیا آمد، خدا به او رحم کرد! شهرداری کنار سرسره‌ی بچه‌ها آجرچینی کنگره‌ای کرده بود که بعد از این واقعه‌ی خطرناک به دلیل عدم توجه شهرداری به این موضوع، دایی من با ارّه‌ی آهن‌بری سرسره را برید. داستان از این قرار بود که در اثر همهمه‌ی بچه‌ها بالای سرسره، امیر پارسا با سر پرت می‌شود روی آجرها! ۲ یا ۳ ناحیه‌ی اساسی از جمجمه‌اش می‌شکند و سرش را فرستاده‌ی خدا عمل می‌کند. به دلیل شرایط اورژانسی و بیهوش شدن امیر پارسا باید سریعا عمل می‌شد. در حالی که دکتر از خدا بی‌خبر یک بیمارستانی که در نزدیکی پارک بود، می‌خواست علاوه بر تمام هزینه‌ها چند ده میلیون تومان، دستمزد شخصا بگیرد، کلید اسرارطور عملیات انتقال وجه انجام نمی‌شود و امیر پارسا به بیمارستان دیگری منتقل می‌شود و خدا فرستاده‌اش را رو می‌کند که او کسی نیست جز دکتر زالی!(حفظه الله قدس سره شریف؟:دی) بعد از ۴ یا ۵ ساعت عمل خلاصه خدا رو شکر به خیر گذشت.
خلاصه سر و صورت این بچه شبیه گنده لات محله پر از خط و خیط شده بود! چانه، زیر چشم، بالای پیشانی و یک رد بزرگ کنار سرش که دیگر روی آن مو در نمی‌آید!

هرچند این داستان‌ها برای تجدید خاطره بد نیست اما مهم‌ترین تاثیر امیر پارسا این‌ها نبود!

آگاهی من از دوران کودکی و رفتار والدینم محدود به خاطرات و داستان‌هایی بود که خودشان یا اطرافیان تعریف می‌کردند و من نمی‌توانستم تمام وقایع را بی‌طرفانه ببینم. اما با آمدن امیر پارسا توانستم نحوه‌ی تربیت پدر و مادرم را با اختلاف چند ساله و رفتارهای مشترک خواهر و برادرها که در نتیجه‌ی این تربیت بود را ببینم. وقتی به خودم نگاه می‌کنم بزرگ شدن امیر پارسا همزمان با دوران نوجوانی من یکی از نقاط عطف در منحنی رفتار من بوده و هست و خوانش کتاب‌های روانشناسی را برایم تکمیل می‌کرد و می‌کند. [شعار تبلیغاتی صاایران، هر روز بهتر از دیروز در تمام شئونات زندگی‌م عمیقا تاثیر گذاشته بود! :))]
تجربه‌ی مجددا خواهر شدن، برای من همانند تمامی تجربه‌های بشری، آمیزه‌ای از درد، رنج، پختگی، تغییر و لذت بود.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴۹ - مهمان ناخوانده(۱)

۳۰ خرداد ۱۴ سال پیش، دو ماه پیش از موعد، در حالی به دنیا آمد که از یک ماه قبل، جفت خشک شده و بچه تغذیه نشده بود و دکتر ۲۰ درصد احتمال می‌داد زنده بماند.(پیدا کنید پرتقال فروش را!) این بازو ماژیکیِ عزیز - لقبی که به خاطر باریکی بازویش به اندازه‌ی یک ماژیک گرفته بود - سر و کله‌اش یهویی(!) بعد از دو دختر نوجوان پیدا شد. باید مهرماه به دنیا می‌آمد و تا لحظه‌ی قبل از تولد، «امیر آرین» خطاب می‌شد اما خردادماه به این دنیا قدم نهاد و بعد از تولد، امیرپارسا نامیده شد. دکتر به پدرم گفته بود ۲۰ درصد احتمال دارد زنده بماند و احتمالا به همین خاطر او در آخرین لحظات اعلام نام به مأمور ثبت احوال، احساساتی شده و نام مورد علاقه‌ی مادرم – پارسا – را در شناسنامه گذاشته بود. پدرم علاقه‌ی خاصی به نام امیر دارد و به نظرش امیر می‌تواند سر هر اسمی بنشیند و تازه ابتکاری هم باشد! در نتیجه نام کامل او امیر پارسا شد.

بگذارید برویم کمی عقب‌تر، قبل از به دنیا آمدنش. مادرم دانشجوی ترم آخر ادبیات فارسی بود و با نمرات ۱۹ و ۲۰ درس‌هایی با میانگین کلاسی ۱۲ و ۱۳ را می‌گذراند. ذکر خیر کارها و سخت‌گیری‌هایش در نوشته‌های قبلی گذشته. علاوه بر اینکه در آن دوران وضعیت روحی خیلی بدی بر تمامی اعضای خانواده حاکم بود، تا لحظاتی قبل از بالا رفتن فشار مادرم، در مثلا ۷ ماهگی – ۶ ماهگی واقعی – هنوز مادرم مثل ماه اول حالت تهوع داشت و هربار حس می‌کرد لِنگِ آقازاده تا حلقش بالا می‌آید و بعد دوباره قورتش می‌دهد، می رود پایین! ۳۰ خرداد بی‌دلیل فشار خون مادرم به ۲۵ می‌رسد و دکتر برای حفظ جانش، چاره‌ای نمی‌بیند مگر اینکه بچه را بیرون بیاورد. چه زنده و چه مرده! همین بالا رفتن فشار مادرم باعث نجات بازو ماژیکی می‌شود.

این بازو ماژیکیِ ۱.۵ کیلوییِ ۴۲ سانتی که وقتی به دنیا آمد، سیاه شده بود و هنوز موهای دوران جنینی‌اش نریخته بود، حتی نا نداشت گریه کند! یک صدای ریز می‌آمد و گوله گوله اشک! نفس که می‌کشید وسط سینه‌اش به تخته‌ی پشتش می‌چسبید و برمی‌گشت سرجایش! یک کف دست و خورده‌ای که حالا لندهوری شده برای خودش ما شاء الله، یک ماه در nicu - آی‌سی‌یوی مخصوص کودکان – بستری بود و مادرم هر روز می‌رفت بیمارستان میلاد می‌دیدش و برمی‌گشت. تا مدت‌ها قدرت مکیدن هم نداشت، در نتیجه علاوه بر سرم، شیر خشک مخصوص کودکان نارس به او می‌دادند و مادرم غیر از غصه خوردن در آن دوران کاری از دستش برنمی‌آمد.

اگر بخواهم از وضعیت سلامتی‌اش در آن دوران بگویم، خوشبختانه یا متاسفانه فقط دریچه‌ی معده‌ی امیرپارسا کال مانده و نرسیده بود، در نتیجه در nicu یک طرف دستگاه که زیر سرش بود را بلندتر گذاشته بودند چون دریچه‌ی معده‌اش بعد از خوردن بسته نمی‌شد و اگر در این حالت - که سرش بالاتر از بدنش باشد - نگه نمی‌داشتند، عین همان شیری که خورده بود از دهان و بینی‌اش بیرون می‌ریخت، تاکید می‌کنم عین شیر، نه پنیرش! مثل پارچ کج شده!

هنوز یک هفته نشده، این خلقت خدا که نا نداشت گریه کند، ما تحت خود را تکان می‌داد و از بالای آنکاباتور – معادل فرانسوی دستگاه شیشه‌ای که بچه‌ها را درونش نگه می‌دارند تا برسند! – مثل سرسره لیز می‌خورد پایین دستگاه و گریه می‌کرد. پرستار می‌بردش سر جایش و دوباره روز از نو، روزی از نو. پرستار بخش همان موقع خاطرنشان کرد که این زلزله‌ای خواهد شد. علاوه بر این چون دست‌ها و پاهایش دیگر جای سالمی برای گرفتن رگ و زدن سرم را نداشت از سرش رگ گرفته بودند و او چند بار سرم را از سرش کنده بود! در نتیجه در فیلم و عکس‌هایی که از او در بیمارستان دیدیم دست‌هایش را با آن توری‌هایی که باند را روی زخم سر نگه می‌دارد بسته بودند! گفتم فیلم یادم آمد که از امیر پارسا ساعت ۱۲ شب در بیمارستان فیلمی داریم که مثل جغد چشم‌هایش باز است و دوربین را با سرش دنبال می‌کند! حس و حالش مثل کسی بود که نمی‌تواند با زبان حرف بزند و حرف حرف، از چشم‌هایش ساطع می‌شد. من هنوز هم چنین هشیاری را در بچه‌ی تازه متولد شده ندیدم و متقاعد شدم که این هشیاری علاوه بر هوش مربوط به دوران جنینی است که باید در شکم مادر می‌گذرانده و الان در دستگاه می‌گذراند. در نتیجه خانم‌های عزیز از وقتی جواب آزمایش بارداری‌تان مثبت شد، بچه را یک آدم عاقل و بالغ تصور کنید که از درونیات شما هم باخبر است. یک همچین هیولایی!
وقتی خانه آمد باید دمای اتاق روی ۳۰ درجه نگه‌داشته می‌شد و یک گوش‌مان را در اتاق می‌گذاشتیم تا وقتی گریه می‌کند بفهمیم وگرنه امکان داشت از شدت ضعف و گریه تلف شود! تا ۶ ماهگی وقتی می‌خواستیم بلندش کنیم باید گردنش را نگه می‌داشتیم و بعد از شیر خوردن صبر می‌کردیم عملیات هضم غذا توسط معده‌ی والاحضرت تمام شود وگرنه پارچ برگشته! خوشبختانه من از بوی بچه و پنیر طبیعی محصول معده‌ی مبارک خیلی خوشم می‌آید وگرنه به من سخت می‌گذشت.
اتفاقاتی که در فاصله‌ی صفر ۶ سالگی امیرپارسا افتاد، من را متقاعد کرد که وقتی خدا بخواهد و به قول معروف عمر کسی به دنیا باشد،‌ می‌ماند؛ حتی اگر بند حیات به قدرِ مو، باریک شده باشد!

فردا بیشتر درباره‌ی این معجزه‌ی خداوندی می‌نویسم!


۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰