نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۶۲ - پسره‌ی بی‌تربیت

الان حس اون مادری رو دارم که امروز همش مجبور بوده پسرِ شرّش رو کنترل کنه مبادا کار بدی ازش سر نزنه، آبروش بره؛ دو تا بازوشو گرفتم که یه دقیقه آروم بگیره ولی سرش رو با شدت تکون می‌ده و همزمان داد و بیداد هم می‌کنه!

خسته‌م. خسته!

حالا این وسط، ناخودآگاه درْ زد. بدون اینکه منتظر بمونه اجازه بدم بیاد، اومد تو. وقتی دید دارم با بچه کلنجار می‌رم و حریف‌ش نمی‌شم، ایده‌ای که برای نوشته‌ی امشب داشت رو تند تند گفت. ایده‌ی جالبی بود. خوشحال بودم که بدون فکر کردن، اومده سراغم. تشکر کردم و رفت.

وقتی رسیدم خونه دیگه پسره رو ولش کردم هر کاری می‌خواد بکنه. دو تا دنت خورد. بعد جِزقِل(*) موی دم اسبی‌ش رو باز کرد و به شوهرْآقا گفت که کف سرش رو ماساژ بده!
- آخی، آخی، بازم، بازم! آهان، این‌طرف...
تازه خودش هم سرش رو تکون می‌داد که موهاش بهم بریزه خستگی کف سرش در بره.

من روی برگه‌ای، چرک‌نویس‌طور در مورد موضوعی که ناخودآگاه گفته بود، نوشتم اما به نظرم متنْ اون هیجان و انرژی لازم رو برای تعریف کردن موضوع نداشت. اون‌طوری که ناخودآگاه با گفتن‌ش منو سر ذوق آورد، درنیومده بود! حال هم نداشتم بشینم سرش بهش یه حالی بدم!!

شوهرْآقا ظرف میوه رو آورد که باهم میوه بخوریم. پسره یکی از میوه‌ها رو برداشت، برای بار هزارم، بدون اینکه لحنش درگیر مُکررات نهصد و نود و نه بار قبلی شده باشه، گفت: این چیه؟
شوهرْآقا هم انگار بار اوله می‌پرسه، جواب داد: شبرنگ.
- شلیل؟
+ نه شبرنگ!
- شبرنگ چیه، شلیل!
بعد همون‌طوری که اصرار داره به شلیل بودن، شبرنگ رو با چاقو قاچ می‌زنه. دو طرف شبرنگ رو گرفته می‌چرخونه که از هم جدا بشن ولی همه‌ی آبش درمیاد. شروع می‌کنه به نق زدن که آبش درومد! اصلا نمی‌خوام. خودت بخور.
شوهرْآقا شبرنگ رو می‌خوره! پسره هم می‌ره سراغ هلو! شوهرْآقا گفت: اونم آب داره‌ها. پسره جواب داد: هلو رو بلدم بخورم! شلیل رو بلد نیستم بخورم!
+ شبرنگ!
- شلیل!

شوهرْآقا می‌گه خیلی مُنگُلی. می‌گم چرا؟ می‌گه همینطوری!

نمی‌دونم پسره کجا رفته داره آتیش می‌سوزونه ولی خسته‌تر از اونیم که برم دنبالش!

هنوز نفهمیدم کودک درون من، منِ دل‌آرام، چطوری ممکنه یه وقتایی پسر باشه ولی مثل اینکه امروز هست!



(*) جزغل هم درسته حتی! چون یه کلمه‌ی من‌درآوردیه!‌ فرقی نمی‌کنه چطوری بنویسی؛ در هر صورت داره گند می‌زنه تو اون سی‌سال رنجِ فردوسی!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۹ - عاشقانه‌ی از یاد رفته

توی مسیر برگشت از شمال، قبل از کرج ترافیک بود. بوی لنت و دود خیلی ریز و مرموز توی ماشین می‌پیچید؛ مثلا دریچه‌ی ورود هوای بیرون بسته بود. سرم داشت گیج می‌رفت. شیشه رو یکم کشیدم پایین. هُرم گرما خورد توی صورتم، بعد از دو سه روز هوای خنکِ تر و تازه. دقیق یادم نیست توی ماشین چه موسیقی‌ای داشت پخش می‌شد اما هرچی بود مال دهه‌ی ۸۰ بود. داشتم بیرون رو تماشا می‌کردم که یه تصویر عاشقانه با تک تک کلمات متن‌ش سراغم اومد. توی ذهنم یکم پرداختم‌ش حتی ولی ننوشتم‌ش.

امروز وقتی نشستم بنویسم‌ش، دیدم کلمه‌هام دیگه همون کلمه‌ها نیستن و چقدر تو خالی و بی‌روح شدن. می‌خواستم خودم رو سرزنش کنم بگم برای بار چندم باید یه چیز رو تجربه کرد اما سرزنش نکردم. یعنی فقط از ذهنم گذشت و لحن منفی نداشت. اون تجربه اینه که ایده‌ها هر وقت به ذهنت خطور می‌کنن، همون موقع با هرچیزی که بهش مربوطه یادداشت کن و نگه‌دار! بعدا همون مختصر کلماتی که لحظه‌ی نزول ایده یادداشت کردی انقدر قدرت دارن که می‌تونی ایده رو کامل کنی!

دوستانم این جمله که «دنیا دارِ تِرِیْدْ آف‌ه(tradeoff)» رو ازم زیاد شنیدن ولی من کمتر از یه ساله که از متن عبور کردم و در عمل به معنی نزدیک شدم. ترید آف رو شاید بشه گفت مصالحه ولی توی ذهن من، مصالحه همون بار معنایی ترید آف رو نداره.

ترید آف بین اینکه * در لحظه باشی و به قدر کافی حظ و لذت ببری، حتی ممکنه بعدا حافظه‌ات یاری نکنه و فراموش کنی و ** مشغول ثبت لحظه‌ها باشی، حواست به نوشتن و عکس/فیلم گرفتن باشه، اون لحظه رو خیلی کم درک کنی ولی بعدا هرچند بار که بخوای بتونی متن/عکس/فیلم رو بازبینی کنی.

نسخه‌ی قبلی من که بیشتر کمالگرا بود نمی‌تونست ترید آف رو بپذیره و بعضا می‌گفت اینا بهونه‌ست، انقدر تمرین کن تا بشه! تـــــــا بشه! من با تمرین مشکلی ندارم ولی کمالگرایی بهبود در عملکرد رو نمی‌بینه! چشمش به اَبَرْ انسان‌ه و فقط سرکوفت می‌زنه! توی هدف‌گذاری خوبه ولی توی مسیر رسیدن به هدف یک‌سره آدم رو مأیوس می‌کنه! در نتیجه من در آن واحد بین لذت از لحظه و ثبت اون، یکی رو انتخاب کردم؛ مجبورم فردا زمان بیشتری برای به وجود اومدن دوباره‌ی اون حس صرف کنم و اون متن رو بنویسم. دنیا دار ترید آف‌ه. ترید آف بین کمالگرا بودن و نبودن!


پ. ن. کمال‌گرایی حالت ناخوشایندی از وضعیت سالم کمال‌طلبی‌ه. اگه تا حالا از دست کمال‌گرایی کلافه نشدید که خوش به حال‌تون. اگه اذیت‌ید پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو بخونید. نظر منم توی قسمت نظرات‌ش هست! :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۳ - سفر آخرت!

فردا عازم سفریم. نمی‌دونم که در چند روز آینده دسترسی به اینترنت دارم یا نه ولی در اینکه به چالش نوشتن روزانه‌ام متعهد می‌مونم و می‌نویسم، تردیدی ندارم. سعی می‌کنم سفرنامه نوشتن رو تمرین کنم.

من از اون آدمام که سخت می‌رم سفر. نه اینکه دوست نداشته باشم. کندن از وضع موجود و آماده شدن برای سفر، برام سخته یا برای خودم سختش می‌کنم! علاوه بر این مسئله، این سفر قبل از رفتن وضعیت اسکانمون معلوم نیست. چند جا رو توی اینترنت دیدیم اما می‌خوایم بریم از نزدیک هم ببینیم و جای مناسب رو بگیریم. اینکه سفر برنامه‌ی نامعلومی داشته باشه واقعا اذیتم می‌کنه. این جزو ویژگی‌های کمالگراهاست که تحمل ریسک‌شون پایینه و دوست دارن وقتی سراغ کاری برن که برنامه‌ی کل کار رو بدونن؛ پیش‌بینی کرده باشن. سعی کردم با این سفری که اسکان‌ش از قبل پیش‌بینی نشده، کنار بیام. یعنی به نق‌های درونی بابت این موضوع بی‌توجه باشم. پس قبول کردم بریم.

توی پرانتز:

پیش‌بینی یعنی اینکه رفتم روضه‌ی امام حسین، خانم کناری گفت: ببخشید خانم دستمال کاغذی دارید؟ دست کردم توی کیفم و دستمال کاغذی بهش دادم، وضوشو خشک کرد. چند دقیقه بعد دوباره گفت ببخشید مُهر دارید؟ دست کردم توی کیفم و مُهر بهش دادم. چند دقیقه بعد دوباره گفت ببخشیدا هی مزاحم می‌شم، تسبیح دارید؟ دست کردم توی کیفم و تسبیح بهش دادم. چند دقیقه بعد دوباره گفت شرمنده، قبله کدوم طرفیه؟ دست کردم توی کیفم، موبایلمو درآوردم قبله‌نما رو آتیش کردم گفتم این‌وری! می‌خواستم بگم خوب فکر کن شاید چیز دیگه‌ای هم بخوای؟ سوزن با نخ در ۵ رنگ مختلف / قرص مسکن برای سر: ژلوفن، استامینوفن، برای معده، قرص سرماخوردگی، قرص ویتامین / چاقو سوئیسی(چاقو، انبردست، سوهان، پیچ‌گوشتی و ...) / کابل شارژر اندروید و آی‌او‌اس / پاوربانک هم دارم! 

خلاصه وقتی بخوام با همین رویکرد ساک سفر ببندم باید کل سفر رو تصور کنم تا هیچ نیازی در سفر بی‌پاسخ نمونه!(حالا بمونه! وا!) خوشبختانه هر سری تصور نمی‌کنم. یه لیستی از وسایل مورد نیازمون رو نوشتم که در طول زمان، هی بیشتر می‌شه! اول همه‌ی وسایل رو روی تخت می‌چینم و دسته‌بندی می‌کنم. بعد تخمین می‌زنم چند تا ساک(!) لازم دارم. بعد هم توی ساک می‌ذارم، در طول ساک براساس دسته‌بندی و در عمق ساک، براساس زمانِ نیاز! یعنی هر ساک به دو دسته تقسیم شده و چیزایی که زودتر لازم داریم رو بالاتر می‌ذارم. امشب حدودا ۳ ساعت طول کشید تا یه ساک و نیم بستم! اما خب توی سفر خیلی خوبه! اوایل که شوهرْآقا اینو نمی‌دونست و نمی‌خواست ساک رو بهم بریزه، می‌پرسید فلان چیز کجاست؟ می‌گفتم فلان ساک سمت راست، دومی! بعدا که فهمید دسته‌بندی داره دیگه نمی‌پرسه، بدون بهم ریختن ساک، راحت به مقصودش می‌رسه.

این داستان ساک بستن من اگه توی یه روز معمولی قبل از سفر می‌بود کمتر اذیت می‌شدم ولی امشب قرار بود تولد امیرپارسا رو در مراسم افطاری خونه‌ی داییم بگیریم و خرید کیک و شیرینی دانمارکی و بادکنک به عهده‌ی من بود. این وسط قبل از افطار هم مامان اینا ختم دعوت بودن و بچه‌ها خونه. باید دنبال بچه‌ها هم می‌رفتیم. بعد شیرینی دانمارکی رو می‌دادم مامان اینا، یه سری وسایل رو از مامان اینا می‌گرفتیم، یه چیزی رو هم به همسایه‌شون می‌دادم...

خلاصه! اینا رو گوشه‌ی ذهنتون داشته باشید.

دیشب در یه لحظه‌ی عجیب به ذهن‌مون رسید که ممکنه اونجا دسترسی به اینترنت نداشته باشیم. از قبل بهش فکر نکرده بودم، در نتیجه چند تا کار مهم از جمله همین نوشتن روزانه/شبانه در وضعیت نامعلومی قرار می‌گرفت که حالا باید چی کار کنم. وضعیت نوشتن زودتر از بقیه‌ی کارهای مهم معلوم شد! همونی که ابتدای بلاگ خوندید؛ می‌نویسم هر روز، اگر اینترنت بود منتشر می‌کنم اگر هم نه، بعد از اومدن منتشر می‌کنم!(این برای یه کمالگرا خیلی پیشرفت بزرگیه‌ها، دست کم نگیرید!) اون کارها رو هم باید امروز انجام می‌دادم! امروز!

حافظه‌ی کوتاه مدت در حالت عادی حداکثر می‌تونه ۷ آیتم رو همزمان به یاد بیاره و وقتی در وضعیت استرس‌ناک باشه، کمتر از ۷ آیتم رو. قراره همه‌ی کارها درست انجام بشه و من چیزی رو فراموش نکنم؛ در نتیجه از صبح که چشممو باز کردم، مغزم در حال قرقره کردن لیست کارهایی بود که باید امروز انجام می‌دادم، این،‌ اون، اون. خب دوباره، اون، این، اون. نه اشتباه شد، این، اون، اون. دوباره! نوشتم‌شون بلکه این دور باطل از بین بره ولی تا انجام نمی‌شد انگار از مغرم بیرون نمی‌رفتن!

داشتم فکر می‌کردم با این وضعیت چطوری می‌خوام سفر آخرت برم؟ :))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰