نوشته‌های دل‌آرام

۶۲ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک اتفاق» ثبت شده است

روز ۴۱ - Zoom in, Zoom out

یکی از اشکالات ما اینه که دقیق حرف نمی‌زنیم. یعنی راحت‌تر اینه که کمتر موضوع رو باز کنیم و به کلی‌گویی بسنده کنیم. احتمالا وقتی موضوع رو باز می‌کنیم به چالش کشیده می‌شیم و یا وقتی توی یه موضوعی ریز بشیم، در مورد موضوع بعدی هم مجبوریم دوباره ریز بشیم و به چالش کشیده بشیم، خب نمی‌صرفه! در نتیجه وقتی راجع به تلاش و پشتکار حرف می‌زنیم باز هم کلی‌ه. مثلا تلاش و پشتکار خیلی خوبه، نباید از تلاش دست برداشت و در ادامه‌ش داستان آدم‌هایی رو برامون می‌گن که مشکل و مسئله مثل بارون رو سرشون می‌ریخته و اینا رو می‌بینیم که با یه کاسه، نذاشتن هیچ قطره‌ای بیفته زمین! قطعا این‌طور نبوده و نیست. درسته که جنبه‌ی دراماتیک ماجرا باعث قلیان احساسات لحظه‌ای‌مون می‌شه اما هم موندگار نیست هم احتمال کشیده شدن به سمت کمالگرایی رو افزایش می‌ده.
امشب یه ساعت در حالی که پشت میز نشسته بودم، لپ‌تاپ روشن بود و برنامه‌ی ورد هم آماده بود تا توش بنویسم، هیچی به ذهنم نمی‌اومد. همون‌طوری که نشسته بودم رفتم سراغ کلی ایده(۱۵۰۰ ۱۶۰۰ تا) که یه جا نوشتم‌شون؛ هربار چیزی به ذهنم نمی‌رسیده، توی اینترنت سرچ کردم و موضوعات جدید رو به اون لیست اضافه کردم تا بعدا ازشون استفاده کنم. بعضیاشون واقعا ایده‌های خوبین اما مجبور می‌شم مسائل شخصی رو وارد نوشته کنم که تمایلی به بیان عینی رویدادهای زندگی شخصیم ندارم. گاهی استعاری و بسته اشاره‌ای می‌کنم اما هنوز مهارت کافی در نوشتن استعاری رو ندارم. علاوه بر این، همه‌ی آدما مشکلات و مسائل خاص خودشون رو دارن و شاید حوصله نداشته باشن چس‌ناله‌های بقیه رو بخونن/بشنون. وقتی مسائل، باز و تحلیل می‌شن، ما می‌تونیم نکته‌هاشو بگیریم، به شکلی که می‌خوایم یا لازمش داریم، استفاده‌ش کنیم. در نتیجه موضوعات شخصی رو یا توی دفترهای شخصی‌م می‌نویسم یا نمی‌نویسم اصلا.
کلافه، بلند شدم تلویزیون رو روشن کردم. از کانالای جدی مورد علاقه‌م که گذشتم متوجه شدم دنبال برنامه‌ی سرگرم‌کننده‌تری هستم که شبکه‌ی نسیم، خندوانه رو دیدم. همون وسطای برنامه که داشت استدآپ کمدی اجرا می‌کرد بدون اینکه به نوشتن فکر کنم، یاد نکاتی در مورد ایده‌پردازی افتادم و یاد فعالیت ناخودآگاه در پس‌زمینه‌ی فکر آدم که قبلا درباره‌ش نوشتم. این‌که نکته‌ی اصلی در مورد فعالیت‌هایی از نوع ایده‌پردازی/ حل مسئله، اینه که نیاز به ترکیبی از جدیت/ تلاش و سرگرمی داره. یعنی مدتی در موضوع عمیق بشی، مدتی رهاش کنی.
از اتاق فرمان اشاره می‌کنن کلی نشو، کلی نشو. بله در مورد نوشته‌ی روزانه‌ی وبلاگ ممکنه ۲ ۳ ساعت فعالیت نامربوط و سرگرم‌کننده به یه ایده برسه اما هرچقدر کار بزرگ‌تر باشه ممکنه این فرآیند بیش از یه بار تکرار بشه.
zoom in, zoom out, zoom in, zoom out,…
تو هربار تکرار این فرآیند، ایده چکش می‌خوره تا یه جایی بگیم، آهان این شکلی خوبه! این رو هم ما می‌گیم، نه اَبَر انسان! یه گریزی هم به دیشب بزنیم، واقعیت اینه که زمان از روی اَبَر انسان هم قشنگ رد می‌شه! یعنی نوجوونی و جوونی، اوج کمالگرایی آدمه و بعدش آدم یاد می‌گیره که متناسب با موضوع روی هرکاری انرژی و وقت بذاره. اصلا زمان رو درک می‌کنه.
علاوه بر این با تغییر زمان، احساسات و شرایط آدم هم تغییر می‌کنه و همون‌طور که ممکنه به عنوان عامل پیش‌رونده عمل کنه، ایده‌تون رو تکمیل کنه، کمک کنه از یه طرف دیگه به موضوع نگاه کنیم، ممکنه پس‌زننده هم باشه! مثلا اون ایده رو کلا بریزیم دور(اتفاق عجیب و بدی نیست اما بعد از این همه زحمت ناامیدکننده‌ست) ولی در نهایت نباید ناامید شد  چون همین موضوع که به ظاهر پس‌زننده‌ست به ایده‌ی دیگه‌ای رو به میدون میاره که بیشتر وقتا بهتره.

دوساله که به طور جدی این فراز و فرود داشتن زندگی رو با خودم تکرار می‌کنم. درک همین مسئله کمک کرده با آرامش و سلامت روان بیشتری فرودها رو تحمل کنم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۹ - روزگار؛ این مادرِ قلبْ اتمی!

سهم نوشتن امشب رو گذاشته بودم برای نوشتن درباره‌ی فیلم مادر قلب اتمی. ساعتی پیش دیدم. ساخت جذابی داشت و تصمیم گرفتم یه بار دیگه ببینم و بعدا درباره‌اش بنویسم. اون چیزی که از جذابیت ساختار فیلم می‌گم مربوط به فضاسازی تخیلی در فیلمه که توی سینمای ایران کمتر دیده می‌شه. فیلم دیگه‌ای که به این سبک فضاسازی خاص نزدیک بود، «اژدها وارد می‌شود» بود. خلاصه بعدا کامل‌تر درباره‌ش می‌نویسم. ارزش دیدن داره. آدمای خیلی مذهبی معمولا سینما نمی‌رن که بگم ممکنه خوششون نیاد.

پام رو دراز کردم که توی دمپایی دستشویی کنم و در عین حال داشتم فکر می‌کردم که درباره‌ی حلوا پختن امشب بنویسم و پام رو توی اون یکی دمپایی کردم که حس کردم یه چیزی از روی پام رد شد. فوبیای رد شدن سوسک از روی پام باعث شد نگاه کنم تا مطمئن بشم که سوسکی نیست! ولی بود! و ساعت ۱ شب چنان از ته گلو جیغ کشیدم که انگار سر بریده توی دستشویی دیدم. یعنی بعدا که با خودم راجع به شدت جیغ فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که اگر سر بریده هم توی دستشویی می‌دیدم به همین شدت جیغ می‌زدم. قدیما بابام به دادم می‌رسید و حالا شوهرْآقا! این نقش کلیدی آقایون در حفاظت از کیان خانواده که می‌گن همینه‌ها! من هیچ وقت فمینیست نمی‌شم؛ بله! :))
امشب که داشتم قبل از اذون ، حلوا درست می‌کردم به ذهنم اومد که چند بار حلوا درست کردم و خوب نشد. یه بار آردش رو کم تفت دادم، حلوا زرد روشن شد. یه بار زیاد تفت دادم مزه‌ی سوختگی گرفت. یه بار شکرش کم بود. یه بار یادم رفت هل بریزم توش و قص علی هذا! اما چند بار انجام دادم و مهارت شد. برای خودم تکرار و یادآوری کردم که باید کم و بیش تجربه کرد تا بلد شد و هیچ کس از شکم مادرش استاد بیرون نیومده. یادم باشه که به اطرافیانم، به بچه‌م فرصت تجربه کردن بدم... یه قاشق از حلوا رو از قابلمه آوردم بالا و چشیدم. از یادآوری این نکته و مزه‌ی حلوا به وجد اومدم و چند قاشقی حلوا خوردم! انصافا بین حلواهای خودم این یکی خیلی خوب شده بود. تلویزیون روی شبکه‌ی ۳ روشن بود و برنامه‌ی ماه عسل رو می‌شنیدم. داستان دو طایفه در روستایی که با پادرمیونی کلی آدم هنوز باهم دعوا داشتن و حالا توی ماه عسل بدون شنیدن حرفاشون، قرار شد روی هم رو ببوشن و آشتی کنن. برگشتم که بگم چقدر کلیشه و شعاری شده که دیدم ۱۵ دقیقه به اذون مغرب مونده! از این فراموشی خوشایند لذت بردم و یادم اومد که من تا ۱۰ ۱۲ سال همین‌طوری روزه می‌گرفتم! توی خونمون یه عده نمی‌تونستن روزه بگیرن و بساط صبحانه و ناهار و شام مهیا بود و من صبح بیدار می‌شدم یه دل سیر صبحانه می‌خوردم و بعد یادم می‌اومد روزه‌م! یا برای مهمونی افطاری خونمون هر چیزی رو مهیا می‌کردم یه ناخونکی می‌زدم. یه بار که پنیر پیتزا رنده می‌کردم انقدر پنیر پیتزا خوردم که تا افطار که هیچ، روزه‌ی فردا رو هم با شکم سیر از پنیر پیتزا گرفتم. برای آب که دو سه بار در روز یادم می‌رفت روزه‌م.

خلاصه خدا این نسیان در ماه رمضون رو بیشتر نصیبمون کنه، الهی آمین! :))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۸ - بنگ!

داستان دیروز تهران این مطلب رو دوباره یادم آورد. در جایی از مغز ما که به راحتی در کنترل‌مون نیست یه سری قاعده گذاشته شده که به صورت معمول نه در کنترل ما هستن نه تحت تاثیر چیز دیگه‌ای. یکی از اون قاعده‌ها حفظ جون‌ه.

ما آدم معمولیا وقتی خبر از ترور و انفجار و امثالهم رو می‌شنویم، اول نگران خودمون می‌شیم، بعد نگران خانوادمون، اگه اتفاقی نیفتاده باشه برای اینا، کم کم آروم می‌شیم و یاد شعارها و آرمانامون می‌افتیم. همین‌طور ادامه پیدا می‌کنه نگرانی‌مون برای به خطر افتادن امنیت کشورمون می‌شه، بعد برای خانواده‌های داغدار و همین‌طور که می‌گذره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شه تا به نگرانی‌های روزمره می‌رسه دوباره.
دیگرکُشی و خودکشی اصلا به مخیله‌مون هم خطور نمی‌کنه. اون میل به دنیا و آدماش و تجربه‌هاش خیلی زیاده. برای من که اینطوره.
این گروه‌های تروریستی، اتفاقا که نه، کاملا آگاهانه آدمی رو برای منفجر شدن انتخاب می‌کنن که این امیال رو نداره و این دنیا رو نمی‌خواد، به کسی وابسته نیست، کسی هم منتظرش نیست. حالا وقتی بهش بگن تازه تو با این کار می‌ری بهشت و همنشین پیامبر(ص) هم می‌شی، خب صَرف داره! نسبت به زندگی بی‌هدفی که معلوم نیست تا کی ادامه پیدا می‌کنه و اون دنیا چطوری می‌شه!
تعریف‌ها و فیلم‌هایی که از شهدای مذهبی، ملی ما وجود داره می‌گه اینا هم مثل اونا تارک دنیان. البته در حدی که دین مشخص کرده. زن و بچه دارن، کار می‌کنن. آدما رو هم دوست دارن. هدفشون آدم‌کشی نیست ولی کشتن یا کشته شدن در جنگ گریزناپذیره.
وقتی فیلم ویلایی‌ها رو دیدم به عنوان کسی که هنوز درک نکردم چرا کسی که می‌خواد بره جنگ خانواده تشکیل می‌ده، با نقش طناز طباطبایی هم‌ذات پنداری کردم.
توی برنامه‌های تلویزیونی زیاد دیدم که با خانواده‌های شهدای مدافع حرم مصاحبه می‌کنن و با کلی اشک و آه می‌گن تازه یه ماه بود ازدواج کرده بود! خیلیا دلشون می‌سوزه اما من نه! اصلا نمی‌فهمم چرا باید با یکی ازدواج کنم که می‌خواد شهید شه! یکی از خواستگارهای من یکی از همین سربازای گمنام بود. جواب منفی بدون درنظر گرفتن هیچ چیز دیگری منفی بود. همسر شهید شدن و شعار دادن اصلا با شخصیت من جور نیست.
چطور یه آدم به جای همه‌ی خانواده تصمیم می‌گیره که دیگه نباشه؟
باز در مورد دفاع مقدس می‌تونم توجیه کنم که توی کشور جنگ شده. خب اینا که از قبل منتظر جنگ نبودن. مدافع حرمی که کمتر از یکی دوساله ازدواج کرده، یا دیروز عقد کرده و یکهو تصمیم می‌گیره بره توی سوریه بجنگه رو کجای دلم بذارم؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰