نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صد روز متوالی نوشتن» ثبت شده است

روز ۶۲ - پسره‌ی بی‌تربیت

الان حس اون مادری رو دارم که امروز همش مجبور بوده پسرِ شرّش رو کنترل کنه مبادا کار بدی ازش سر نزنه، آبروش بره؛ دو تا بازوشو گرفتم که یه دقیقه آروم بگیره ولی سرش رو با شدت تکون می‌ده و همزمان داد و بیداد هم می‌کنه!

خسته‌م. خسته!

حالا این وسط، ناخودآگاه درْ زد. بدون اینکه منتظر بمونه اجازه بدم بیاد، اومد تو. وقتی دید دارم با بچه کلنجار می‌رم و حریف‌ش نمی‌شم، ایده‌ای که برای نوشته‌ی امشب داشت رو تند تند گفت. ایده‌ی جالبی بود. خوشحال بودم که بدون فکر کردن، اومده سراغم. تشکر کردم و رفت.

وقتی رسیدم خونه دیگه پسره رو ولش کردم هر کاری می‌خواد بکنه. دو تا دنت خورد. بعد جِزقِل(*) موی دم اسبی‌ش رو باز کرد و به شوهرْآقا گفت که کف سرش رو ماساژ بده!
- آخی، آخی، بازم، بازم! آهان، این‌طرف...
تازه خودش هم سرش رو تکون می‌داد که موهاش بهم بریزه خستگی کف سرش در بره.

من روی برگه‌ای، چرک‌نویس‌طور در مورد موضوعی که ناخودآگاه گفته بود، نوشتم اما به نظرم متنْ اون هیجان و انرژی لازم رو برای تعریف کردن موضوع نداشت. اون‌طوری که ناخودآگاه با گفتن‌ش منو سر ذوق آورد، درنیومده بود! حال هم نداشتم بشینم سرش بهش یه حالی بدم!!

شوهرْآقا ظرف میوه رو آورد که باهم میوه بخوریم. پسره یکی از میوه‌ها رو برداشت، برای بار هزارم، بدون اینکه لحنش درگیر مُکررات نهصد و نود و نه بار قبلی شده باشه، گفت: این چیه؟
شوهرْآقا هم انگار بار اوله می‌پرسه، جواب داد: شبرنگ.
- شلیل؟
+ نه شبرنگ!
- شبرنگ چیه، شلیل!
بعد همون‌طوری که اصرار داره به شلیل بودن، شبرنگ رو با چاقو قاچ می‌زنه. دو طرف شبرنگ رو گرفته می‌چرخونه که از هم جدا بشن ولی همه‌ی آبش درمیاد. شروع می‌کنه به نق زدن که آبش درومد! اصلا نمی‌خوام. خودت بخور.
شوهرْآقا شبرنگ رو می‌خوره! پسره هم می‌ره سراغ هلو! شوهرْآقا گفت: اونم آب داره‌ها. پسره جواب داد: هلو رو بلدم بخورم! شلیل رو بلد نیستم بخورم!
+ شبرنگ!
- شلیل!

شوهرْآقا می‌گه خیلی مُنگُلی. می‌گم چرا؟ می‌گه همینطوری!

نمی‌دونم پسره کجا رفته داره آتیش می‌سوزونه ولی خسته‌تر از اونیم که برم دنبالش!

هنوز نفهمیدم کودک درون من، منِ دل‌آرام، چطوری ممکنه یه وقتایی پسر باشه ولی مثل اینکه امروز هست!



(*) جزغل هم درسته حتی! چون یه کلمه‌ی من‌درآوردیه!‌ فرقی نمی‌کنه چطوری بنویسی؛ در هر صورت داره گند می‌زنه تو اون سی‌سال رنجِ فردوسی!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۱ - غُرِ ایشالا سازنده!

بعضی وقتا حسابی از دستتون شاکی می‌شم! بله از دست شما. و شما. و شما. بله همون شمایی که فقط نشستید نوشته‌های دیگرانو می‌خونید، گل درشتاشو جدا می‌کنید، زیر پست‌هاتون توی نزدیکا و غیره paste می‌کنید. شمایی که از زندگی‌تون نمی‌نویسید! تجربه‌هاتونو سفت چسبیدید! بعد هی عکس گل و موی بافته و روسری در باد و زانوی در بغل منتشر می‌کنید، زیرش می‌نویسید:

«سکوت...
رساترین فریاد یک زن است
وقتی سکوت می‌کند...
وقتی بحث نمی‌کند...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمی‌کند...
بفهم که واقعا آسیب دیده است...»

دفعه‌ی بعد که رفتید پشتیبانی نزدیکا بابت برگزیده نشدن عکس‌تون توی صفحه‌ی اول برنامه و چوقولی بقیه، داد و فریاد کردید، می‌گم تو جوابتون بنویسن:

«کاربر محترم سلام!
سکوت...
رساترین فریاد یک زن است!
وقتی سکوت می کنید...
وقتی بحث نمی کنید...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمی‌کنید...
می‌فهمیم که واقعا آسیب دیده‌اید...!
پشتیبانی نزدیکا!»

والا!

مدت‌هاست هرچی روایت مستند از زندگی آدما می‌خونم یا خارجی‌اند یا ایرانیِ «دستْ از دنیا کوتاه»! حالا دارم غر می‌زنم یه چیزی می‌گم؛ ایرانیِ «دستْ دورِ دنیا پیچان» هم داریم ولی انقدر بزرگ و اسطوره شدن که آدم تا میاد هم‌ذات‌پنداری کنه، ایشون رفته مرحله‌ی بعد!

خب غُرم تموم شد!

ما آدما از دوران غارنشینی، توی جمع که هستیم - واقعی یا مجازی - عادت داریم به شباهت‌هامون بیش از تفاوت‌هامون توجه کنیم؛ چون برای زنده موندن در زمان غارنشینی نیاز داشتیم با جمع بمونیم و پذیرفته بشیم. نه فقط این مسئله، حتی الگوی اضطراب‌مون هم هنوز به همون شکله. - برای اون دوستی که می‌خواد بیاد نظر بذاره اینا تصورات خودته و از این حرفا، باید بگم اینا یه سری نظریه‌ی روانشناسیه! ولی واقعا خوشحال می‌شدم اگه در این حد نظریه‌پرداز بودم! -
توجه بیش از حد به شباهت باعث می‌شه همه می‌خوان عکاس شن، همه می‌خوان فلان، بیسار، بوق! در نتیجه، زندگی که کسل‌کننده می‌شه، به جهنّم! مُحرّک‌های بیرونی، به جای محرّک‌ّهای درونی، آدما رو هدایت می‌کنن. حرف‌های آدما، عکس‌العمل‌شون تعیین می‌کنه بعد از این باید چی کار کرد؛ به جای اینکه خود آدم، تحلیل کنه و تصمیم بگیره بعدش چی بشه. نمی‌گم به تفاوت‌هاتون بیش از حد توجه کنید. تعادل چیز خوبیه کلا. بیشتر از قبل به تفاوت‌هاتون توجه کنید و درباره‌اش بنویسید! سایه و مصطفی این کارو می‌کنن گاهی. چیزای به ظاهر ساده از خودشون و تعامل‌شون با اطرافشون رو می‌نویسن که آدم می‌تونه تفاوت برخوردها رو تو موقعیت‌های مشابه ببینه و به خودش آگاه‌تر باشه.


پ.ن.۱. برای آشنایی بیشتر با نزدیکا، برنامه را از کافه بازار نصب کنید.

پ.ن.۲. نویسنده: دلیِ کمالگرا زاده‌ی اصل

پ.ن.۳. دلی مخفف دل‌آرام‌ه. قبلا چندین نفر پرسیدن دلی چیه!(چیه، نه کی‌ه تازه!)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۰ - بازی

بعضی از آدما یه جور خوبی منعطف‌ن یا حداقل توی یه دوره‌ای اینطوری شدن؛ برای هر کاری لازم نیست صغری کبری بچینی؛ هدفت از این کار چیه؟ چطوری به این ایده رسیدی؟ چرا به من گفتی؟ خلاصه نیازی به دونستن مقدمه و مؤخّره ندارن. گاهی اصلا لازم نیست حرف بزنی؛ انگار خودشون می‌دونن. حتی قبلا بهش فکر کردن انگار. این جور آدما نقش‌پذیری‌شون بالاست. یه جور بازیگرن که می‌تونن با عمق وجودشون درگیر نقش‌شون بشن. هر نقشی با هر احساسی که لازمه داشته باشن. پدرِ دخترِ شجاع، مادرِ پسرِ شجاع، حتی عاشق یا معشوقِ دخترِ / پسرِ شجاع! این شجاع فقط یادآور اون کارتون معروف نیست. این بازی یه شجاعت و ریسک‌پذیری‌ای لازم داره که ممکنه از بیرون، شبیه حماقت به نظر بیاد.
این آدما وقتی قراره بازی کنن، خودشون می‌رن لباس نقش‌شون رو می‌پوشن. میان روی سِن بهم تعظیم می‌کنن. این آدما می‌دونن کی قراره لیلی رو بازی کنه و کی فرهاد. لیلی سِن رو ترک می‌کنه چون الان فرهاد باید با حرکت و چرخیدن دور خودش آفاق رو سیر کنه. از این سو به اون سو. یه جای بازی، لیلی باید وارد صحنه بشه؛ با دستانی باز و دامنی کلوش در حالی که بی‌وقفه دور خودش چرخ می‌زنه و فرهاد رو متوقف کنه. لیلی گاهی با گرفتن دست فرهاد می چرخه و گاهی رهاش می‌کنه و ازش دور می‌شه. انقدر این کار رو می‌کنه تا فرهاد گرفتار بشه. بعد از اون، ما فرهاد رو در جاهای مختلف می‌بینیم که گاهی دستش رو به سوی لیلی دراز کرده و گاهی به سوی خدا التماس. انقدر لیلی چرخ می‌زنه که هوش رو از سرِ فرهاد می‌بره و فرهاد با بیچارگی به زمین پناه می‌بره. اما بالاخره این لیلی آروم آروم از اوج به سمت زمین میاد و یه جا بالای سر فرهاد آروم می‌گیره. همین که فرهاد به هوش بیاد، کافیه و لیلی بعد از این نباید گرفتار فرهاد و زمین بشه؛ کم کم در حالی که فرهاد حاضر نیست دست لیلی رو رها کنه، لیلی چرخ بزنه و اوج بگیره، دستش رو از دست فرهاد بیرون بکشه و از فرهاد دور شه تا صحنه رو ترک کنه.

بازی تموم و پرده‌ها بسته می‌شه. لیلی و فرهاد از نقش‌شون بیرون میان، لباسای عادی خودشون رو می‌پوشن و دوباره می‌شن همون آدمای قبلی، منتها با تجربه‌ی عاشقی روی صحنه. دیگه خود اون آدما برای هم موضوعیت ندارن و تجربه براشون موندگار شده.

با بقیه‌ی آدما نمی‌شه از این بازیا کرد. بقیه‌ی آدما انگار چرخ دنده دارن. برای اینکه راه بیفتن باید یه چرخ دنده‌ی هم مدول باهاشون بشی. به قول ویکی‌پدیا نسبت قطر دایره‌ی گام‌ت رو باید با تعداد دنده‌هات یه طوری تنظیم کنی که دنده‌هاتون بیفتن بین هم و تازه راه بیفته! حالا که خودت رو چکش‌کاری کردی برای اینکه باهاشون هم مدول بشی و چرخ بزنید، حالا نمی‌تونی خودتو از بین دنده‌هاش بکشی بیرون! وقتی می‌فهمه داره بازی تموم می‌شه و داری خودتو می‌کشی بیرون، شروع می‌کنن به چرخش با سرعت بی‌نهایت! اول دنده‌هات رو زخمی می‌کنه، بعد هم وقتی می‌خوای حرف بزنی باهاشون، لکنت می‌گیری بس که دنده پشت دنده رو می‌کوبه توی صورتت، آخر هم با اون سرعت بی‌نهایت یا خودش یا تو رو، پرت می‌کنه به دورا!

برای پیدا کردن هم‌بازی فقط لازمه دو کَلوم با طرف حرف زد! البته این دو کَلوم بسته به ظرفیت گیرنده‌ی آدما ممکنه به چند کَلوم منجر بشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰