الان حس اون مادری رو دارم که امروز همش مجبور بوده پسرِ شرّش رو کنترل کنه مبادا کار بدی ازش سر نزنه، آبروش بره؛ دو تا بازوشو گرفتم که یه دقیقه آروم بگیره ولی سرش رو با شدت تکون میده و همزمان داد و بیداد هم میکنه!
خستهم. خسته!
حالا این وسط، ناخودآگاه درْ زد. بدون اینکه منتظر بمونه اجازه بدم بیاد، اومد تو. وقتی دید دارم با بچه کلنجار میرم و حریفش نمیشم، ایدهای که برای نوشتهی امشب داشت رو تند تند گفت. ایدهی جالبی بود. خوشحال بودم که بدون فکر کردن، اومده سراغم. تشکر کردم و رفت.
وقتی رسیدم خونه دیگه پسره رو ولش کردم هر کاری میخواد بکنه. دو تا دنت خورد. بعد جِزقِل(*) موی دم اسبیش رو باز کرد و به شوهرْآقا گفت که کف سرش رو ماساژ بده!
- آخی، آخی، بازم، بازم! آهان، اینطرف...
تازه خودش هم سرش رو تکون میداد که موهاش بهم بریزه خستگی کف سرش در بره.
من روی برگهای، چرکنویسطور در مورد موضوعی که ناخودآگاه گفته بود، نوشتم اما به نظرم متنْ اون هیجان و انرژی لازم رو برای تعریف کردن موضوع نداشت. اونطوری که ناخودآگاه با گفتنش منو سر ذوق آورد، درنیومده بود! حال هم نداشتم بشینم سرش بهش یه حالی بدم!!
شوهرْآقا ظرف میوه رو آورد که باهم میوه بخوریم. پسره یکی از میوهها رو برداشت، برای بار هزارم، بدون اینکه لحنش درگیر مُکررات نهصد و نود و نه بار قبلی شده باشه، گفت: این چیه؟
شوهرْآقا هم انگار بار اوله میپرسه، جواب داد: شبرنگ.
- شلیل؟
+ نه شبرنگ!
- شبرنگ چیه، شلیل!
بعد همونطوری که اصرار داره به شلیل بودن، شبرنگ رو با چاقو قاچ میزنه. دو طرف شبرنگ رو گرفته میچرخونه که از هم جدا بشن ولی همهی آبش درمیاد. شروع میکنه به نق زدن که آبش درومد! اصلا نمیخوام. خودت بخور.
شوهرْآقا شبرنگ رو میخوره! پسره هم میره سراغ هلو! شوهرْآقا گفت: اونم آب دارهها. پسره جواب داد: هلو رو بلدم بخورم! شلیل رو بلد نیستم بخورم!
+ شبرنگ!
- شلیل!
شوهرْآقا میگه خیلی مُنگُلی. میگم چرا؟ میگه همینطوری!
نمیدونم پسره کجا رفته داره آتیش میسوزونه ولی خستهتر از اونیم که برم دنبالش!
هنوز نفهمیدم کودک درون من، منِ دلآرام، چطوری ممکنه یه وقتایی پسر باشه ولی مثل اینکه امروز هست!
(*) جزغل هم درسته حتی! چون یه کلمهی مندرآوردیه! فرقی نمیکنه چطوری بنویسی؛ در هر صورت داره گند میزنه تو اون سیسال رنجِ فردوسی!